eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
988 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖💖 اینجا قبلا اتاق دخترم بود. وقتی فهمیدم میخوای بیای رفتم و تمیزش کردم. برو وسایلت رو بزار و بیا پایین..! لبخندی زدم و تشکر کردم، وارد اتاق شدم همه چی باسلیقه چیده شده بود اتاقی با تم صورتی و کاملاً دخترونه.. کاش خواهر امیرعلی بود و میدیمش مطمئنم اون خیلی خوشگل و مهربون بوده! میشه گفت این خانواده هم غم بزرگی کشیده دوتا عضو از خانوادشون به رحمت خدا رفتن. پدرش که به گفته امیرعلی خیلی وقته که به رحمت خدا رفته و خواهرش هم چندسالی میشه از دنیا رفته! لباسایی رو که با خودم اورده بودم رو توی کمد گذاشتم و بعداز عوض کردن لباسام رفتم طبقه پایین کمک فرشته خانوم کنم. توی آشپزخونه بود و داشت غذا درست می‌کرد. گفتم: - چی درست می‌کنید؟ بنظر خوشمزه میاد، بوی خوبیم داره! لبخندی زد و گفت: - دیروز بیمارستان بودی و مطمئنم الان خیلی گشنته و چیز خوبیم بهت ندادن که بخوری واسه همین می‌خوام واسه امشب قورمه‌سبزی درست کنم. ذوق زده گفتم: - عاشق قورمه سبزیم، ممنونم (چند ساعت بعد) سفره رو پهن کرده بودیم که شام رو بکشیم که گوشی امیرعلی زنگ خورد و رفت که جواب بده. همین که برگشت با عجله به سمت اتاقش رفت و گفت: - نیلا پاشو لباساتو عوض کن باید بریم. تعجب کرده بودم! می‌خواستم چیزی بگم که مادرش قبل از من گفت: - کجا میرید؟ میخواستم شام بکشم! امیرعلی گفت: - منو و نیلا کاری برامون پیش اومده باید بریم. مامان شما اگه گرسنته بخور ماهم برگشتیم می‌خوریم. مادرش گفتم: - نه عزیزم منتظر میمونم برگردید. رفتم لباسم رو عوض کردم و چادرم رو برداشتم و خداحافظی کردیم و باعجله به سمت ماشین رفتیم. سوار ماشین که شدیم گفتم: - کجا میریم؟ چیشده که انقدر عجله می‌کنی؟ امیرعلی گفت: - همون پیرمرده زنگ زد و گفت اون مرد دوباره برگشته و دنبال تو میگرده منم گفتم کمی معطلش کنه تا برسیم. آشوبی توی دلم برپا شد، یعنی ایندفعه چه بلایی قراره سرمون بیاد؟! بعداز چند دقیقه رسیدیم. نمیدونم چرا اما وقتی اون مرد و پشت در خونمون دیدم پیشم آشنا اومد! منو و امیرعلی پیاده شدیم شدیم و به سمتش رفتیم. امیرعلی دستی روی شونش گذاشت که اون برگشت و من با تعجب بهش خیره شدم و گفتم: - شهاب؟ امیرعلی این وسط هنگ کرده به من نگاه کرد که سرم رو پایین انداختم و دیگه چیزی نگفتم. امیرعلی گفت: - اینجا چی می‌خوای؟ کی تورو فرستاده؟ نیلا تو این مرد رو میشناسی؟ خجالت زده گفتم: - اره، همونیه که بردم توی اون کار.. شهاب گفت: - نیلا بخدا من از قصد این کارا رو نکردم. من فقط دستور بردار بودم! اینا همش نقشه هست تا از چیزی که ممکنه در آینده بفهمی جلوگیری کنن که همه چی به نفع خودشون تموم بشه. امیرعلی با عصبانیت گفت: - بار آخرت باشه زن منو با اسم کوچیک صدا میزنی! الانم شفاف تر برامون توضیح بده چی داری میگی؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem