🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمایسعادت
#قسمت78
اشکم باز جاری شد و با بغض گفتم:
- فاطمه خواهشاً دیگه بهم زنگ نزن دیگه نمیخوام کسایی که باعث میشن به یاد گذشته بیوفتم رو ببینم!
میدونی چی میگم؟ درکم میکنی؟
بخدا خسته شدم از این وضع هرروز یه ماجرای جدید برام پیش میاد که تصورش برام سخته و تا بخوام با اون کنار بیام بلافاصله یه اتفاق دیگه میوفتم واقعیتش دیگه خسته شدم نمیخوام به گذشتم نگاه کنم.
میدونم توی گذشته اشتباه هایی مرتکب شدم خیلی خوبم میدونم اما تا کی باید تاوان پس بدم؟ واقعاً دیگه بس نیست؟
ماجرای بهم خورد رابطمونم مطمئنم از خودِ امیرعلی پرسیدی پس الکی دوباره از من نپرس!
فاطمه باناراحتی گفت:
- تو الان کجایی؟ رفتم خونتون اما نبودی خب منم نگرانت شدم نیلا خودت خوب میدونی چقدر دوستت دارم پس خواهشاً برگرد.
اره همهی ماجرا رو از زبونش شنیدم یعنی مجبورش کردم همه چی رو بگه چون میدونستم خیلی همو دوست دارین و اونم بهم همه چیو گفت اما نیلا تو خیلی چیزا رو نمیدونی اون فقط بخاطر خودت ولت کرد نمیخواست آسیبی ببینی همش تقصیر بهروز بوده زنگ زده تهدید کرده!
عصبانی و ناراحت گفتم:
- چقدرم با جزئیات برات توضیح داده!
واقعاً نفهمید چقدر دوسش دارم که با من مشورت نکرد و خودش تصمیم گرفت؟
بخدا جسمم صدمهای میدید به اندازهی الان که روحم اسیب دیده ضربه نمیخوردم.
اما خداروشکر خوب موقعی شناختمش اگه واقعا منو میخواست به همین راحتی ولم نمیکرد حتی اگه تهدید شده بود.
فاطمه گفت:
- گوش کن، امیرعلی الان رفته سوریه..
نذاشتم حرفش رو کامل کنه و گفتم:
- نه تو گوش کن، دیگه بهم زنگ نزن چون جوابت رو نمیدم!
امیرعلی هم میخوام فراموش کنم همنطور که اون فراموشم کرد و ولم کرد الانم برام مهم نیست کجاست!
هنوز دوستیمون سرجاشه ها اما دوری و دوستی باشه برای من بهتره!
خدانگهدار..!
گوشی رو قطع کردم و اشک میریختم.
دورغ گفتم که میتونم فراموشش کنم راستش وقتی گفت رفته سوریه نگرانش شدم که یه وقت بلایی سرش نیاد.
اما باید فراموشش میکردم چون دیگه قرار نبود ببینمش فقط امیدوارم زودتر بتونم اینکارو کنم.
صدای در اومد که یادم اومد من الان خونهی زهرا اینا هستم پس زود اشکم و پاک کردم و با صدایی که گرفته بود گفتم:
- بیا تو عزیزم!
زهرا اومد داخل و رو به روی من نشست و گفت:
- ببخشید اما صدات بلند بود مکالمتون رو شنیدم.
ببین من نمیدونم چه اتفاقی برات افتاده و توی گذشته چه کارایی کردی و اصلا هم برام مهم نیستی چون الان که اینجایی معلومه دوست نداری گذشته رو مرور کنی و اینجایی تا آینده رو بسازی مطمئن باش توی این مسیر کمکت میکنم.
دیگه اشک نریز عزیزم چشای قشنگت رو اینجوری نابود میکنیا!
اشک ریختن برای چیزای بیهوده ارزش نداره خودتم اینو خوب میدونی پس دیگه اشک نریز و لباسات رو بپوش.
میون گریه هام لبخندی زدم و گفتم:
- تو منو یاد فاطمه میندازی تقریباً همینطوری باهم آشنا شدیم.
مثل خواهرم دوستش داشتم اما..
پرید وسط حرفم و گفت:
- یعنی الان دوستش نداری؟
گفتم:
- نه نه هنوزم مثل خواهرم دوستش دارم اما دیگه نمیتونم ببینمش چون خیلی از خاطرات گذشته برام زنده میشه و خب از الان دلم براش تنگ شده.
زهرا لبخندی زد و دستی روی سرم کشید و گفت:
- از کجا معلوم دیگه نبینیش؟ مطمئن باش باز همو میبینید چه دیر چه زود!
و اینم مطمئنم که به زودی گذشته رو فراموش میکنی و هر وقت دلت خواست بدون هیچ واسطه ای میتونی ببینیش.
بابت دلگرمی ای که بهم داد تشکر کردم.
از اتاق رفت بیرون و گفت:
- زود حاضر شو بریم مسجد امروز داداشم سخنرانی داره
حاضر شدم و رفتم بیرون و به زهرا گفتم:
- زهرا مامانت مشکلی نداره من اینجا بمونم؟
زهرا خندید و گفت:
- هنوز مامانم رو نشناختی که این سوالو میپرسی حالا توی مسجد میبینیش و بیشتر باهاش آشنا میشی.
آهانی گفتم و زهرا هم رفت که حاضر بشه.
چند دقیقه بعد باهم به سمت مسجد حرکت کردیم.
از خونشون تا مسجد راهی نبود و پیاده راحت میتونستیم بریم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem