🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمایسعادت
#قسمت79
از خونشون تا مسجد راهی نبود و پیاده راحت میتونستیم بریم.
بعداز چند دقیقه رسیدیم و باهم وارد مسجد شدیم.
زهرا به سرعت به سمت خانمی دوید که فکر کنم مادرش بود منم پشت سرش بودم!
مادرش که منو دید با لبخند رو به زهرا گفت:
- دوست جدیدت رو معرفی نمیکنی زهرا جان؟
زهرا به من اشاره کرد و گفت:
- معرفی میکنم، دوست جدیدم نیلا هستن.
فقط مامان نیلا قراره چند روزی پیش ما باشه تا یه خونهی جدید واسه خودش پیدا کنه.
مامانش اول تعجب کرد بعد رو به من گفت:
- ایرادی نداره دخترم تا هروقت خواستی میتونی پیشمون بمونی عزیزم!
لبخندی زدم و گفتم:
- واقعاً ممنونم حتما یه روزی لطفتون رو جبران میکنم.
به لبخندی اکتفا کرد.
نماز شروع شد و همگی توی صف نماز ایستادیم.
بعداز نماز قرار بود حاج آقا سخنرانی کنه!
شروع کرد به صحبت کردن و فقط از خدا میگفت!
میگفت:
- رفیق خدا که باشی
هیچ وقت، بن بست و ناامیدی برات معنایی نداره
کسی که به خدا در زندگی تکیه میکنه
و خدا رو سرپرست خودش در زندگی میگیره، هیچ وقت نه بابت گذشته افسوس میخوره و نه بابت آینده نگران میشه
چون میدونه خدا جباره و جبار به معنی جبران کننده است.
متاسفانه اکثر ما به آدمهایی مثل خودمون تکیه میکنیم و وقتی اونا رو از دست میدیم یا بهمون ضربه میزنند از هم میپاشیم و از خدا گله میکنیم که چرا؟؟
در صورتی که خدا خودش بارها به ما تذکر میده که فقط به من تکیه کنید و از من کمک بخواید.
مسلما توکل کردن یک شبه اتفاق نمیافته، یک دانشگاهه که باید هر روز تمرین کرد و درس های کوچیک و بزرگش و پاس کرد تا به موفقیت و آرامش و پیروزی رسید.
چقدر قشنگ صحبت میکرد!
راستش خیلی به این حرفا نیاز داشتم.
چقدر مسمم حرف میزد که قشنگ وجود خدا رو توی خودت حس میکردی!
حرفای زیادی زد و منم کلی سوال برام پیش اومد.
حتما باید سوالاتم رو ازش میپرسیدم!
بعداز سخنرانی همه کم کم رفتن.
منو و زهرا و مادرش هم رفتیم بیرون که دیدیم چند نفر از آقایون دور آقا مهدی جمع شدن و دارن سوالاتشون رو مطرح میکنن.
بعداز چند دقیقه که آقایون رفتن و دورش خلوت شد به سمت ما اومد و سلام داد.
مادرش گفت:
- خسته نباشی پسرم
آقا مهدی تشکر کرد که یکی از پشت سر گفت:
- سید فردا مراسم داریم یادت نره زودتر بیای با بسیج خواهران هم هماهنگ کردم که بیان.
روشو کرد سمت اون مرد و گفت:
- چشم یادم نمیره خیلی ممنون لطف کردی.
زهرا گفت:
- چه مراسمی داداشی؟
- فردا میلاد آقا صاحب الزمانِ قرار شده بسیج خواهران و برادران برای بستن ریسه ها و آماده کردن بعضی از هدایا واسه مراسم فردا بیان.
- اها چه خوب پس منو و نیلا هم فردا واسه کمک میایم!
زهرا و مادرش خواستن برن که من گفتم:
- ببخشید اما من چندتا سوال راجب سخنرانی امروزشون داشتم شما برید من پشت سرتون میام.
زهرا لبخندی زد و گفت:
- باشه عزیزم!
آقا مهدی مثل همیشه سر به زیر گفت:
- بفرمایید من درخدمتم
با ناراحتی گفتم:
- چندتا سوال ازتون دارم!
گفتم:
- ببینید من توی زندگیم وقتی خدا رو خوب شناختم رفتم سمتش و سعی کردم باهاش رفیق بشم گفتم حتما توی زندگی خیلی کمکم میکنه اوایل همه چی خوب پیش میرفت اما کم کم اتفاق های بد زیادی هم برام پیش اومد من توی گذشته اشتباهاتی کردم که فکر کنم تاوان همش رو پس دادم پس چرا هنوز همه چی بد پیش میره؟!
گفت:
- هر وقت دیدی همه چیز داره بد پیش میره، بدون اتفاق های خیلی خوبی تو راه هستن، انرژی قدیمی داره خودش رو پاک میکنه تا انرژی جدید وارد زندگیت بشه.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem