eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
988 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مثل یه تیکه ماه شدی مبارکت باشه. لبخندی زدم و از سالن بیرون اومدم زهرا که دیدم گفت: - میگم یوقت چشمت نکنن! خیلی خوشگلی شدی نیلا با اون لباس عروس و حجاب قشنگت مثل فرشته ها شدی. گفتم: - چشات خوشگل میبینه خواهری، ان‌شاءالله به زودی عروسی خودت! زهرا گفت: - ممنون عزیزم آها راستی مهدی چند دقیقه ای هست رسیده بیرون منتظره زود باش برو گفتم: - تو چی نمیای؟ گفت: - من با مامان میام گفت میاد دنبالم شما برید خداحافظی کردم و از آرایشگاه بیرون اومدم. مهدی کنار ماشین ایستاده بود و روش به سمت خیابون بود. یواش یواش رفتم و کنارش وایسادم و یهو دستمو گذاشتم رو چشاش..! خندیدم و گفت: - اگه گفتی من کیم؟ دستاش و گذاشت رو دستام و از روی چشاش برداشت و گفت: - تو فرشته ی زمینی منی! بعدش وقتی نگاهش بهم افتاد لبخندی زد و گفت: - خیلی خوشگل شدیا! ابرویی بالا انداختم و گفتم: - یعنی خوشگل نبودم؟ خندید و گفت: - خوشگل بودی خوشگل تر شدی! حالا سوار شو بریم تا دیرمون نشده. سوار ماشین شدم به سمت آتلیه حرکت کردیم. توی راه به خیلی چیزا فکر کردم و هنوزم کمی استرس داشتم. کمی هم خجالت میکشیدم جلوی خانواده ی مهدی چون منی که عروسم خانواده‌ ای نداشتم که توی مراسم عروسیم شرکت کنن! با اینکه از خانواده پدری و مادری خیری ندیدم اما دوست داشتم حداقل امشب کنارم باشن اما متأسفانه هیچ خبری از عمو و عمه هام نداشتم. بعداز اینکه هیچکدوم سرپرستی منو قبول نکردن انگار آب شدن رفتن توی زمین..! خانواده مادریمم که اصلا ایران نیستن! فقط چندتا از دوستام و خانواده فاطمه و امیرعلی رو دعوت کردم تا بیان. مهدی که دید زیادی به فکر فرو رفتم گفت: - به چی فکر می‌کنی؟ گفتم: - به اینکه امروز هیچ خانواده ای ندارم که توی مراسمم شرکت کنن اخمی کرد و گفت: - پس خانواده من اینجا شلغمن؟ خندیدم و گفتم: - اع این چه حرفیه معلومه که نه! لبخندی زد و گفت: - پس نگو هیچ خانواده ای نداری خانواده ی منو مثل خانواده خودت بدون! چقدر خوب بود که از این به بعد مهدی کنارم بود. به اتلیه رسیدم و عکسای قشنگی گرفتیم و به سمت تالار حرکت کردیم. بعداز چند دقیقه که رسیدیم با همراهی جمعی از بزرگترا وارد تالار شدیم و روی جایگاه مخصوص عروس و داماد نشستیم. بعداز چند دقیقه عاقد اومد و شروع کرد به خوندن خطبه عقد کرد. گفت و گفت تا بار سوم که رسید گفت: - عروس خانم آیا وکیلم؟ صلواتی زیر لب فرستادم و گفتم: - به نام الله، یاد زهرا، با اجازه‌ ی بزرگترا بله! یهو همه شروع کردن به کل زدن و دست زدن و بهم تبریک میگفتن. بعداز رفتن عاقد مولودی شروع شد. همه چی برام رویایی بود. درسته از آهنگ و رقص و این چیزا خبری نبود اما یه مجلس بی گناه گرفتیم که قصد منو و مهدی هم همین بود. بجای آهنگ، مولودی شادی میخوندن و همه بجای رقص دست می‌زدن. خوشحال بودم که عروسیمون بدون گناه بود و با نگاه های خدا همراه بود. عجیب بود اما حضور اقا ابراهیم هم احساس می‌کردم! همه خوشحال بودن و این مایهٔ خوشحالی منم بود. غذا رو که اوردن و صرف شد اومدن برای دادن هدیه هاشون..! خلاصه چند ساعتی رو کنار هم بودیم و خیلی خوش گذشت و فهمیدم که فامیلای مهدی واقعا یکی از یکی ماه ترن آخه همشون بهم محبت داشتن. کم کم همه خداحافظی کردن و رفتن فاطمه هم چون پا به ماه بود از یکجا نشستن خستش میشد بخاطر همین زودتر از بقیه رفت. آخر شب بود و فقط ما مونده بودیم و زهرا و مادرش و خانواده ی عموش..! اوناهم با ماشین تا خونمون مارو همراهی کردن و رفتن. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem