🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمایسعادت
#پارت30
(دقایقی بعد)
با حس خیسی صورتم چشام رو باز کردم همه دورم رو گرفته بودن و خانم حقی روم یه لیوان آب سرد ریخته بود تا بهوش بیام.
نگاه نگرانش رو بهم دوخته بود که گفتم:
- نگران نباشید من خوبم فقط میشه اون عکس رو بهم بدید!
و خود به خود اشکم جاری شد!
این حالم دست خودم نبود یه حال عجیبی داشتم.
خانم حقی گفت:
- توی این عکس چی دیدی که حالت اینطوری شد؟ این که یه عکس شهید بیشتر نیست!
چی؟!
درست شنیدم؟!
اون گفت شهید؟؟
اما مطمئنم این همونیه که تو خوابم بهم نماز یاد داد و کمکم کرد!
با هق هق گفتم:
- اسم این شهید چیه؟ توروخدا بیشتر راجبش بگید؟
اون شهید مزارش کجاست؟ میخوام برم پیشش؟!
همه متعجب بهم خیره شده بودن خانم حقی دستپاچه گفت:
- آرومتر دخترم، باشه همه چیز رو راجبش بهت میگم اما قبلش یه نفس عمیق بکش و آروم باش چیزی نشده که..!
ایشون شهید ابراهیم هادی هستن
این شهید گمنامه مزاری نداره فقط یه یادبود توی تهران ازش هست.
اینو که گفت بیشتر اشک ریختم!
من چقدر بدبخت بودم که شخصی که به خوابم اومده بود و کمکم میکرد رو نمیشناختم!
اما همچنین شخصی که پیش خدا جایگاه ویژهای داره توی خواب من چی میخواد؟
چرا بهم کمک میکنه؟
چرا همش حس میکنم کنارمه!
چرا شخصیت به این مهمی رو الان باید بشناسم؟
این چرا ها ذهنم رو درگیر کرده بود و از طرفی حالم زیاد خوب نبود ازبس گریه کرده بودم احساس میکردم دیگه اشکام داره خشک میشه!
وقتی تو اتوبوس خوابشو دیدم و گفتم کی هستی گفت که بزودی میفهمی و الان فهمیدم!
دوست داشتم دوباره بیاد و باهاش حرف بزنم از همون اولم از چهرهی نورانیش پیدا بود شخصت ویژهای پیش خدا داره!
اما چرا باید به منه بیلیاقت کمک میکرد؟
خانم حقی با ناراحتی گفت:
- چرا دوباره داری اشک میریزی عزیزم چیشده مگه؟!
با گریه گفتم:
- این شهید همونیه که توی خواب بهم نماز یاد داد از تاریکی دورم کرد و با خدا اشناهم کرد!
و منه بدبخت تازه فهمیدم اونی که توی خوابم بهم کمک میکرده یه شهید بوده!
اشکام دست خودم نیست خود به خود جاری میشه!
بیشتر از این گریم میگیره که چرا به منه بیلیاقت که خیلی وقته از خدا دور بودم کمک کرده!
خانم حقی باتعجب گفت:
- مطمئنی همین شخصی که توی عکسه به خوابت اومده؟
با دستم اشکام رو پاک کردم و گفتم:
- اره خودش بود!
بغلم کرد و گفت:
- خوش به سعادتت، نظر کرده ی شهدایی!
چیزی نگفتم توی بغلش آروم گرفتم
رها گفت:
- اینا همش نمایشه داره گولتون میزنه که مثلا خودشو پاک جلوه بده!
خانم حقی خواست بهش چیزی بگه که گفتم:
- هیس! بزارید هرچی میخواد بگه برام مهم نیست.
سری تکون داد و کمکم کرد بلند بشم.
همون موقع بود دخترایی که دورم جمع شده بودن کمکم پراکنده شدن که من یه گوشه چندتا مرد هم دیدم ایستادن!
داخلشون فقط محمد و امیرعلی رو کمی میشناختم که کنار هم ایستاده بودن بنظر رفیق صمیمی میومدن!
با نگاه به امیرعلی هم احساس کردم یه حاله اشک دور چشاشه اما این رو انگاری فقط من حس میکردم.
سری به افکارم تکون دادم و دوباره به فکر اون شهید گمنام افتادم!
ازبس گریه کرده بودم دیگه اشک تو چشمام خشک زده بود با کمک خانم حقی لنگان لنگان به محل اقامتمون رسیدیم.
خانم حقی کمکم کرد که بشینم و بعدش رفت تا راحت باشم.
همینطور که نشسته بودم از خستگی خوابم برد.
🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem