🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان: #راهنمایسعادت
#پارت36
فرشته خانوم با غمی که در چهرش معلوم بود گفت:
- بالاخره بهوش اومدی!
مگه نگفتم زیاد از محل اقامتمون دور نشو؟ اصلا چرا باید تنها باشی که قلبت درد بگیره!
الان بهتری؟ قلبت هنوز درد میکنه؟!
دستم رو بلند کردم و به سمتش بردم و دستای مهربونش رو در دست گرفتم و بوسه ای روی دستش نشوندم و گفتم:
- شرمنده که نگرانتون کردم، الان خیلی بهترم
با مهربونی دستی به سرم کشید و گفت:
- دشمنت شرمنده دخترم، خداروشکر مطمئن باش بهترم میشی فقط باید رعایت کنی و استرس و نگرانی به خودت وارد نکنی.
الانم بیا بریم که امیرعلی منتظره!
چشمی گفتم و با کمکش از تخت بلند شدم و باهم از بیمارستان صحرایی بیرون رفتیم.
امیرعلی رو توی ماشین دیدم که سرش روی فرمون بود و اون وقتی متوجه حضور ما شد که در ماشین رو باز کردم و خواستیم سوار بشیم.
وقتی منو دید نمیدونم توی نگاهش چی دیدم که احساس کردم خیالش راحت شده!
سری به افکار مسخرم تکون دادم و سوار شدم فرشته خانوم هم سوار شد و امیرعلی حرکت کرد.
توی راه فقط به دردهایی که این چند روز کشیدم فکر میکردم آخه یه دختر مثل من اونم به این سن، چرا باید انقدر توی زندگیش زجر و درد بکشه!
از طرفی دلم به اون شهید خوش بود اما مثل اینکه دیگه اونم ولم کرده و دیگه پیشم نمیاد!
وقتی رسیدیم مثل همیشه با کمک خانم حقی از ماشین پیاده شدم و به طرف محل اقامتمون رفتیم.
امیرعلی هم رفت که ماشین رو تحویل بده.
وارد که شدیم فاطمه رو دیدم که یه گوشه نشسته و خیلی ناراحته!
هنوز ازش ناراحت بود اما من واقعاً دوست نداشتم ناراحتی کسی رو ببینم اونم کسی که خیلی کمکم کرد و بهم محبت کرد.
راستش الان که فکر میکنم میبینم من خیلی اون ماجرا رو بزرگ کردم اگه انقدر بزرگش نمیکردم این بلا هم سر پاهام نمیومد!
فرشته خانم گفت:
- من میرم پیش فاطمه ببینم چشه انقدر ناراحت نشسته، نیلا جان توهم اگه میخوای همینجا بشین اومدم کارت دارم.
خواست بره که دستش رو گرفتم و گفتم:
- میشه من برم پیشش ببینم چرا انقدر ناراحته؟
یجورایی خودم رو مقصر میدونم!
لبخند دلنشینی بهم زد و گفت:
- برو عزیزم من همینجا منتظرم!
رفتم جلو و آروم آروم به فاطمه نزدیک شدم.
صداش زدم که سرش رو برگردوند و با دیدن من از جا بلند شد و ...
ادامه دارد..♥️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem