eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
988 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: دوباره خودش رو انداخت توی بغلم و زار زار شروع کرد به گریه کردن! تا حالا عاشق نشده بودم و نمی‌تونستم درکش کنم اما باید خودم رو جای اون تصور می‌کردم و آرومش می‌کردم. با لحن آرومی گفتم: - دوست داشتن گناه نیست اما اگه داره ازدواج می‌کنه و الانم نامزده بهتره که فراموشش کنی! من تورو خوب میشناسم و می‌دونم که قطعاً دوست نداری خدا ازت ناراحت باشه پس بهتره با کمک گرفتن از خدا فراموشش کنی خدا بهتر از خودت صلاحت رو میدونه و مطمئن باش حتما شخص بهتری رو برات میفرسته! فاطمه لبخندی از روی لحن آروم و مهربون من زد و گفت: - با اینکه میشه گفت تازه نماز خوندن رو شروع کردی و یه شهید دستت رو گرفته و بلندت کرده خیلی به اعطلاعاتت اضافه شده ها مثل روان شناسا داری راهنماییم می‌کنی! راستش الان که فکر می‌کنم حق با توهه اگر اونم منو دوست داشت زودتر پا پیش می‌گذاشت الانم باید براش آرزوی خوشبختی کنم. امیدوارم خدا خودش این شخصو از ذهنم بیرون کنه و کاری کنه که بهش فکر نکنم دوست ندارم گناه کنم اونم با فکر کردن به یک نامحرم که دنبال کارای ازدواجشه! یه حسی بهم گفت که داره به زور اینارو میگه و هنوز داره از درون درد می‌کشه اما مطمئن بودم به زودی فراموشش میکنه اونم با کمک خودِ خدا دستای سردش رو توی دستام قرار دادم و گفتم: - امیدوارم هرچه زودتر فراموشش کنی فاطمه لبخندی زد و گفت: - نیلا اگه بدونی چقدر خوشحالم که دوباره داری باهام حرف میزنی که نگو از بس بی محلی می‌کردی بهم دیگه داشتم افسردگی می‌گرفتم. خندیدم و گفتم: - تا تو باشی قدرم رو بدونی! میگم از دخترا شنیدم فردا روز اخره که اینجاییم درسته؟! فاطمه سری تکون داد و گفت: - اره، فردا ساعت هفت صبح تحویل ساله و اینجا قراره کنار شهدا سفره هفت سین بچینن و خلاصه که جشنه خیلیم شلوغ میشه. تا بعدازظهر هم برمیگردیم! راستش ناراحت شدم که فردا برمیگردیم اما از طرفی خوشحال هم بودم که قرار تحویل سال پیش شهدا باشم! یه لحظه به خودم اومدم و متوجه سنگینی نگاهی شدم! فرشته خانوم بود که داشت نگاهمون می‌کرد. اون بنده خدا هم منتظر گذاشتم حتماً الان داره فکر می‌کنه چی داشتیم به هم می‌گفتیم! تو دلم خندیدم و کنار گوش فاطمه چیزی گفتم و باهم بلند شدیم و به سمت فرشته خانوم رفتیم. کمی هم با فرشته خانم یا همون خانم حقی بگو بخند کردیم و بعداز گذشت چند دقیقه با گفتن شب بخیر از خستگی خوابم برد. (فردای آن روز) سال تحویل شد و منِ جدیدی متولد شد. سفره ای ساده اما زیبا چیده بودند! پیش شهدا بودم و حضورشون رو در کنارم احساس می‌کردم ازشون خواستم که کمکم کنن و توی مسیر جدیدی که انتخاب کردم کمکم کنن و همراهم باشن. کلی درد و دل باهاشون کردم و کلی ازشون آرامش گرفتم. ادامه دارد..♥️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem