eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
988 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: زانوی غم بغل گرفته بودم که گوشیم دوباره زنگ خورد این‌بار دیگه فاطمه بود که زنگ زده بود. غمگین گفتم: - سلام خوبی؟ فاطمه که از صدام فهمید ناراحتم گفت: - سلام جانم، چیشده که ناراحتی؟ سریع رفتم سر اصل مطلب و گفتم: - قراره فردا شب برام خاستگار بیاد! فاطمه خندید و گفت: - شوخی جدیده؟ مسخره کردی مارو؟! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - کاش شوخی بود! فاطمه با تعجب گفت: - جدی میگی؟ حالا کی میخواد بیاد خاستگاری؟ من تورو واسه داداشم در نظر داشتم گفتم بیای بشی عروس خودمون حالا کی جرعت کرده دست رو ناموس داداش من بزاره؟! خنده‌ی مسخره ای کردم و گفتم: - خانم حقی واسه پسرش ازم خاستگاری کرد. فاطمه خندید و گفت: - جدی؟ وای باورم نمیشه نیلا! آهی کشیدم و گفتم: - میشه یه دقیقه نخندی و یه فکری به حال من کنی؟ حالا من چکار کنم؟ فاطمه این‌بار با جدیت گفت: - تو بهش چی گفتی؟ گفتم: - من هیچی نگفتم بعدشم خانم حقی گفت سکوت علامت رضاست و ... پس ما فردا شب میایم واسه خاستگاری! فاطمه تک خنده‌ای کرد و گفت: - بنده خدا چقدرم زود رفته سر اصل مطلب و رک همه چی رو گفته! حالا ببینم نیلا تو امیرعلی رو دوست داری؟ با دودلی گفت: - نمیدونم! اما فاطمه مسئله اصلی اینجاست که اونا فردا می‌خوان بیان با کی صحبت کنن؟ من که نه پدر دارم و نه مادر! بعدشم سنم واسه ازدواج زیادی کمه! فاطمه گفت: - اولاً که باید خوب فکر کنی که آیا واقعاً دوستش داری یا نه اگر که دوستش نداری هم یه کلمه بگو نه و قضیه رو جمعش کن. ثانیاً مامان و بابای من هستن! اونا خیلی بیشتر از من تورو دوست دارن مطمئنم اگه بهشون بگم میان و فردا جای خالی پدر و مادرت واست پر میکنن. ثالثا سن فقط یک عدده و فقط عشق بین دو طرفه که مهمه! لبخندی زدم و برای بار هزارم خدا رو برای داشتن فاطمه شکر کردم. گفتم: - واقعاً ممنون که هستی! یعنی واقعاً مامان و بابات میان؟ فاطمه گفت: - معلومه که میان عزیزم فقط شما امشب خوب استراحت کن که فردا کلی کار داریم. شبت بخیر و خداحافظ از فاطمه تشکر کردم و با گفتن خدانگهدار گوشی رو قطع کردم. (فردای آن روز) الان ساعت هشت شبه و ما منتظریم که خانم حقی و پسرش تشریف بیارن. مامان و بابای فاطمه هم اومدن و طوری رفتار میکنن که انگاری واقعاً دخترشونم! داشتم چای میریختم که صدای آیفون بلند شد. فاطمه دکمه آیفون رو زد تا در باز بشه. همین که دکمه رو زد خانم حقی وارد شد پشت سرشم امیرعلی با یک دست گل بزرگ و قشنگ وارد شد. همه باهم سلام و احوالپرسی کردیم و بابای فاطمه تعارف کرد که بشینن اونا هم نشستن و صحبت ها شروع شد البته امیرعلی سرش پایین بود و چیزی نمی‌گفت! منم با اشاره‌ی مادر فاطمه رفتم که چای بیارم. چای ریختم و بعداز اینکه توی سینی گذاشتم خیلی مؤدبانه به مهمونا تعارف کردم که رسیدم به امیرعلی و دستام شروع به لرزش کرد. ادامه دارد..♥️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem