eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.2هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
992 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸 💖💖 چه حس خوبی داشت گرفتن دست یار..! وای که چقدر ذوق کرده بودم. مامان امیرعلی گفت: - امیرعلی جان گفتی امشب نیلا رو میخوای جایی ببری؟ امیرعلی لبخندی زد و دستای منو بیشتر فشرد و گفت: - اره مامان، با اجازه‌ی همه‌ی بزرگای جمع اگه اجازه بدید منو و نیلا بریم تا یه جایی و زود برگردیم. همه تعجب کرده بودن بعدش زدن زیر خنده و دایی امیرعلی گفت: - دایی جان مثل اینکه تو خیلی عجله داشتیا، حالا کجا می‌خواید برید؟ امیرعلی لبخندی زد و گفت: - اجازه بدید فعلا ما بریم بعدش که برگشتیم بهتون میگم بابای فاطمه خندید و گفت: - ایرادی نداره پسرم برید اما زود برگردید تعجب کرده بودم یعنی کجا میخواست منو ببره؟! از همگی خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم همه اومده بودن بیرون تا مارو بدرقه کنن از اونورم فاطمه رو دیدم که لبخند گنده‌ای زده و داره به من چشمک میزنه! استغفرالله از دست این دختر با این طرز فکرش! حرکت کردیم و من هنوز به فکر این بودم که فاطمه داره چه فکر هایی با خودش می‌کنه و این باعث خندم شده بود. امیرعلی که دید دارم میخندم گفت: - به چی میخندی؟ خندیدم و گفتم: - هیچی، مهم نیست بگو ببینم داریم کجا میریم؟ لبخندی زد و گفت: - گلزار شهدا خوشحال شدم و ذوق زده گفتم: - پیش آقا ابراهیم؟ سری تکون داد که من لبخندم عمق تر شد. امیرعلی با تردید گفت: - نیلا اگر من برم و شهید بشم تو چکار می‌کنی یه لحظه قلبم وایساد فکر نمی‌کردم بعداز اینکه باهم نامزد کردیم هم حرف رفتن بزنه! با بغض گفتم: - شهادت خیلی قشنگه ها خیلی خوبه اما امیرعلی میشه حداقل الان حرف رفتن نزنی؟ من الان سنی ندارم اما توی همین سن خیلی سختی کشیدم پدر و مادر و همه کسایی که دوستشون داشتم از پیشم رفتن حالا هم نوبت توهه؟ خواهشاً حداقل بزار کمی بگذره بخدا من گناه دارم! یعنی دیگه طاقت از دست دادن عزیزی رو ندارم! امیرعلی گفت: - اگه میدونستم ناراحت میشی چیزی نمی‌گفتم عزیزم ببخشید! اما می‌دونی که شرط ازدواجمون اجازه رفتن من به جبهه بود یادته؟ سری تکون دادم و گفتم: - اره یادمه خودمم گفتم اما نه اینکه الان بری و شهید شی و رخت سفید منو سیاه کنی! امیرعلی خندید و گفت: - اشک نریز دورت بگردم بادمجون بم آفت نداره، من کجا و شهادت کجا؟ بهت قول میدم اگر رفتم شهید نشم من کجا لیاقت دارم که شهید بشم. لبخندی زدم و گفتم: - پس قول دادیا! اگر رفتی باید زود به زود برگردی، اصلا هم حق نداری بدون من بری و شهید بشی! لبخندی زد و گفت: - چشم حاج خانوم شما فقط امر کن. به مقصد رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم. دست به دست هم راه می‌رفتیم و چقدر لذت داشت توی این مسیر با عشقت قدم زدن! من با چادر سفید و امیرعلی با اون کت شلوار توی گلزار شهدا واقعاً دیدنی بودیم. 🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem