eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
984 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸 💖💖 باعجله به سمت ماشینم رفتم و به سمت خونه‌ی محمد اینا حرکت کردم. توی راه همش سعی داشتم انکار کنم که اینا عکسای نیلاست و یه جورایی خودم رو دلگرم کنم اما یه حس خیلی بد داشتم که میگفت همه‌ی این عکسا واقعیت داره! به خونشون که رسیدم به محمد زنگ زدم همین که گوشی رو برداشتم گفتم: - محمد بیا دم در کارت دارم و تلفن رو قطع کردم! این حجم از عصبانیت برای من بی سابقه بود اما وقتی پای نیلا میومد وسط من دیگه خون جلوی چشام رو می‌گرفت! محمد در رو باز کرد و گفت: - سلام خوبی؟ چیشده اول صبحی داداش؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - نه محمد خوب نیستم! چیزایی راجب نیلا شنیدم که دوست ندارم باور کنم. عکسا رو بهش نشون دادم و گفتم: - بهم گفتن بیام از تو بپرسم این عکسا واقعیت دارن یا نه محمد با تعجب به عکسا نگاه کرد و با نگرانی گفت: - داداش بخدا اونطور که فکر می‌کنی نیست! با دندونای قفل شده بهم گفتم: - محمد خواهشاً طفره نرو فقط یه کلام بگو اینا واقعیت دارن یا نه؟ اصلا تو از کجا باید بدونی؟ محمد سری تکون داد و با ناراحتی گفت: - بیا توی حیاط بشین حرف بزنیم زشته جلوی در! وارد حیاط شدم و روی صندلی کنار باغچه نشستم. محمد گفت: - الان همه چی رو برات تعریف می‌کنم اما امیرعلی بهم قول بده تا پایان صحبت هام چیزی نگی، باشه؟ سری تکون دادم که شروع کرد به توضیح دادن: - یه روز که داشتم دیر وقت از پایگاه برمیگشتم دیدم یه دختر با وضعی نادرست رو زمین افتاده و یه مرد تقریبا مسن داره بهش نزدیک میشه! نور ماشین رو انداختم توی چشای مرده که یکم وقت بخرم و بعدش از ماشین پیاده شدم و به سمتش دویدم و تا میتونستم زدمش که دیگه بیهوش روی زمین افتاده بود. اون دختری که نجات دادم نیلا خانوم بود! روی زمین افتاده بود و اشک میریخت و فقط ازم تشکر می‌کرد. کمکش کردم از دست اون مرد فرار کنه و خودشو نجات بده. بهش گفتم میرسونمش اونم تشکر کرد و قبول کرد که با من بیاد لنگ لنگان به سمت ماشین اومد و سوار شد. منم سوار شدم و همین که ماشین رو روشن کردم و ازش پرسیدم آدرس خونتون کجاست دیدم جوابی نمی‌ده! بعد که سرم رو برگردوندم دیدم بیهوش افتاده و داره عرق میریزه! با سرعت به سمت خونمون حرکت کردم که فاطمه ببینش و شاید کاری از دستش بر بیاد چون با این وضعی که داشت و پوشش اصلا نمیتونستم ببرمش بیمارستان..! بعدش که بهتر شد کل داستان زندگیش رو برای فاطمه تعریف کرده بود. از همه رنج و سختی هاش برای فاطمه گفته بود. بهتره بقیه چیزا رو خودِ نیلا خانوم برات تعریف کنه. فقط امیدوارم از روی عصبانیت تصمیم نگیری! منم بودم با دیدن این عکسا غیرتم باد می‌کرد اما قضاوت مال خداست نه مال بنده خدا! نمیدونم کی این عکسا رو برات فرستاده اما هرکی بوده نیت خوبی پشت این کارش نیست! بهتره قبل از اینکه قضاوتی بکنی بری سراغ نیلا خانوم تا برات همه چی رو توضیح بده. دستام مشت شده بود و بغض کرده بودم. از محمد تشکر کردم و از خونشون بیرون زدم! هیچی نمیتونستم بگم! ذهنم کاملا متشنج بود! محمد درست می‌گفت من نباید پیشاپیش قضاوت می‌کردم الانم باید با نیلا صحبت کنم. گفتم نیلا و یادم افتادم امروز صبح خودش رفته مدرسه! گوشی رو برداشتم و دوباره زنگ محمد زدم تا از خواهرش بپرسه مدرسه نیلا کجاست اون حتما میدونست. بعداز گرفتن آدرس به سمت مدرسه نیلا حرکت کردم و پشت درمنتظر موندم تا تعطیل بشن. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem