🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان:#راهنمایسعادت
#پارت7
به حرف فاطمه توی دلم پوزخندی زدم.
آخه کدوم خدا؟
خدا اگه وجود داشت منو و میدید و انقدر زود بابا و مامانم رو ازم نمیگرفت!
حتی اگه زمانی به خدا اعتقاد داشتم الان دیگه هیچی که هیچی..!
آخرین باری که نماز خوندم خوب یادمه توی مدرسه بودم و جشن تکلیفمون بود قرار شد پشت سر حاج آقا نماز جماعت بخونیم یادمه که خیلی ذوق داشتم حتی مامانم این ذوقم رو تشویق میکرد و از خدا برام میگفت منم خیلی مشتاق تر میشدم که با خدا صحبت کنم و نماز بخونم.
توی مدرسه بودم با همکلاسی ها میگفتیم و میخندیدم و خوش بودیم میشه گفت اون روز آخرین روزی بود که خوش و خرم بودم بعدش که از مدرسه رفتم خونه دیدم تا مامان روی زمین کف آشپزخونه افتاده بهش نزدیک شدم و هرچی تکونش دادم هیچ حرکتی نکرد نشسته بودم کنارش و اشک میریختم که یکدفعه بابا اومد و زنگ اورژانس زد و اومدن مامان رو بردن بیمارستان و دیگه من مامانمو ندیدم.
کوچیک بودم هنوز خوب چیزی حالیم نبود اما با خدا گفتم آخه رسمش بود منی که اولین بارم بود نماز میخونم و انقدر شوق و ذوق داشتم رو اینطوری بزنی ذوقم رو نابود کنی و ذوقم رو کور کنی؟!
با حرفی که پدرش زد از فکر و خیال گذشته بیرون اومدم.
گفت:
- بابا جان، زندگی همیشه اونطوری که میخوای پیش نمیره، روزی با تو و روزی بر علیه توست، این تویی که باید هدفت رو مشخص کنی و با هربار زمین خوردن تسلیم نشی و بلند شی!
فکر میکنم تو خیلی خوب با این گرفتاری هات کنار اومدی و محکم ایستادی مطمئنم خدا خیلی توی این مسیر کمکت کرده اینو خودت باید حس کنی وگرنه گفتهی من بهت کمکی نمیکنه.
حرف های این مرد خیلی بهم آرامش داد اما هنوزم نمیتونستم خدا رو حس کنم!
لبخندی به نصیحت های پدرانهاش زدم و گفتم: بله حرفاتون کاملا درسته
این حرف رو فقط بخاطر اینکه ناراحت نشه زدم وگرنه حرفاش رو کم و بیش قبول داشتم نه همشو!
از جام بلند شدم و باز گفتم:
- با اجازتون من دیگه برم خیلی مزاحمتون شدم بابت دیشب ازتون معذرت میخوام و خیلی ممنونم امیدوارم بتونم جبران کنم.
مادرشون گفت:
- آخه تو که چیزی نخوردی عزیزم!
- ممنونم دستتون درد نکنه من باید برم کلی کار دارم.
فاطمه گفت:
- خب حداقل شمارت رو بهم بده باهات در تماس باشم.
گفتم:
- چشم، یادداشت کن
۰۹۳۸۴۵....
فاطمه دستش رو به علامت لایک بالا آورد و گفت:
- اوکی شد، پس باهات تماس میگیرم.
- باشه عزیزم
پدر فاطمه گفت:
- محمد جان، لطفا برسونش
پس اسمش محمد بود همون که نجاتم داد!
گفتم:
- نه مزاحم آقا محمد نمیشم خودم میرم.
محمد که تا اون لحظه ساکت بود گفت:
- نه چه مزاحمتی میخوام برم پایگاه شماهم سر راهم میرسونم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem