💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_بیستم
با دیدن نگاه خیره ش حس از بدنم رفت.
داشت نگام مي کرد . برای بار دوم از روزی که به خونه اومد....
قلبم چنان دیوانه وار شروع کرد به تپیدن که حس مي کردم هر آن از حلقم بالا میاد و پرت مي شه بیرون .
با ترس دستم رو جلوی چشماش تكون دادم . خیره به من بود.
آروم گفتم
من –منو مي بیني ؟
مثل دفعه ی قبل جوابي دریافت نكردم.
کمي به سمت راست حرکت کردم تا بفهمم حضورم رو درك کرده و یا غیرارادی نگاهم ميکنه !
که در کمال شگفتي دیدم نگاهش با من حرکت کرد.
جلوش زانو زدم.
زبونم بند اومده بود ولي دلم فریاد ميخواست .
یه فریاد بلند برای خبر کردن دیگران و دادن این خبر خوش.
شاید نیاز بود ببریمش بیمارستان تا دکتر معاینه ش کنه .
شاید هم یه سیتي اسكن دیگه نیاز بود.
قرار بود بریم محضر برای عقد نرگس و این خبر مي تونست شادی اون روز رو برامون دو برابر کنه . اگر حرفي مي زدم شاید همه چیز به هم مي ریخت پس تصمیم گرفتم
بعد از عقد این خبر رو بدم
پیشونی ساییدم به زانوش . یه لحظه یاد مامانم افتادم . روز قبل از همون فرصت اندك استفاده کردم و با خرید یه
دسته گل رفتم خونه . فقط چند دقیقه کنارشون نشستم ،
دستشون رو بوسیدم و ازشون تشكر کردم که همیشه دل به دلم دادن و کمكم کردن به اونچه مي خوام برسم.
مامان از خوشحالي اشك تو چشماش نشسته بود و با لب های باز شده به خنده و لرزون از بغض دعام کرده بود.
این نتیجه ی دعای مادرم و لبخند پدرم بود ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سواحل زیبا و رنگی هرمزگان 😍
#🇮🇷_ایران_زیبا
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
5.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📝امروز ۱۵مرداد مصادف با سالروز شهادت
شهید عباس بابایی هست.
ایشون در اصل نیمه مرداد شهید شدن
ولی شهادتشون مصادف شد با عید سعید قربان(:💔
۱۵ مرداد سال ۶۶ به مردم ایران عیدی دادن
که درنهایت هواپیما دشمن با شکست مواجه شد
و خودشون هم شهد شیرین شهادت را نوشیدن🕊
#شهید_عباس_بابایی
#شهدا_را_یادکنیم_باذکرصلوات
🖤https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
..
همیشه لباس کهنه میپوشید. سرآخر اسمش پای لیست دانشآموزان کم
بضاعت رفت.
مدیر مدرسه داییاش بود.
همان روز عصبانی به خانه خواهرش
رفت. مادر عباس بابایی، برادرش
را پای کمد برد و ردیف لباسها و کفشهای نو را نشانش داد. گفت عباس
میگوید دلش را ندارد پیش دوستان
نیازمندش اینها را بپوشد
امیر سرافراز
#شهیدانه🌱
🖤https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
«از صندلی کنکور تا صندلی دانشگاه»
📝همایش معرفی رشته های
تحصیلی دانشگاه های کاشان
👈ویژه دانش آموزان پایه دوازدهم
🔸با اجرای : حسین اعتمادفر (کارشناس رسانه و روان شناس)
👤با حضور : دکتر مهدی وجدانی همت(هیات علمی گروه مشاوره دانشگاه علامه و کارشناس صداوسیما)
🗣️ همراه با سخنرانی معاونین آموزشی دانشگاه های کاشان
🔹مکان : تالار آزادی دانشگاه کاشان
🔺زمان : سه شنبه 16 مردادماه
🕡 ساعت پذیرش : 8:30الی 9 صبح
👈نحوه ثبت نام و حضور :
مراکز مشاوره آموزش پرورش شهرستان های کاشان و آران و بیدگل
👈لینک ثبت نام :
https://kashanu.ac.ir/fa/form/1481
اگه مغرور باشی؛ کمتر یاد میگیری📔
اگه کم رو باشی،کمتر نه میگی🙅♂
اگه ترسو باشی، کمتر ریسک میکنی🙍♀
اگه بدبین باشی، کمتر خوشحالی🥲
اگر خود شیفته باشی، کمتر معاشرت سالمی داری
اگه شکایت کنی، کمتر تلاش میکنی👊
اگه عادت کنی، کمتر تغییر میکنی🤍
اختیار
با
خودته
که
چی
بکاری
فقط
یادت
باشه
مجبوری
همونو
برداشت
کنی
هر روز لازم است به خودتان یادآوری کنید:
۱.اکثر چیزها به مرور رو به راه خواهند شد فقط کمی زمان بدهید
۲.آن چیزی که هر روز انجام میدهید درست است نه آن کارهایی که هر چند وقت یکبار انجام میدهید
۳.هیچکس و هیچ چیز ارزش شما را تعیین نمیکند به جز شخصیت و اعمال خودتان
۴.همه از شما خوششان نخواهد آمد و این اصلا چیز بدی نیست
۵.هنوزافراد جدیدی هستند که باید ملاقات کنید و ماجراجویی های جدیدی هست که انتظار شما را می کشند، به حرکت ادامه دهید
۶.شما بیش از آنچه فکر میکنید بر سرنوشت خود تاثیر دارید، شاید وقت این است که بیشتر روی اعتماد به نفستان کارکنید
۷.اشتباه کردن اصلا ایرادی ندارد اگر از آن درس بگیرید و شخصیتتان را ارتقا دهید
۸.شما تقریبا هر هدفی را که در ذهنتان قرار دهید و انرژی و تمرکز کافی را به آن اختصاص دهید می توانید انجام دهید
۹.هر روز یک آغاز جدید است،یک فرصت جدید برای شروع دوباره
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری چهارشنبههای زیارتی
🖤🖤🖤🖤
در اگر باز نگردد نروم باز بجایی
پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_بیست_و_یکم
مامان از خوشحالي اشك تو چشماش نشسته بود و با لب های باز شده به خنده و لرزون از بغض دعام کرده بود.
این نتیجه ی دعای مادرم و لبخند پدرم بود ؟
با کمك عمه و مامان طاهره و باباجون امیرمهدی رو سوار ماشین کردیم و بعد از قرار دادن ویلچر تو صندوق عقب
ماشین حرکت کردیم.
محضری انتخاب کرده بودن که پله نداشته باشه و بتونیم
امیرمهدی رو راحت ببریم داخل.
نرگس تو اون مانتو شلوار سفید رنگ ، و با اون آرایش اندك واقعاً شبیه به عروس ها شده بود .
به محض ورودم بعد از سپردن امیرمهدی به عمه ؛ اول به سمت رضوان و
مهرداد رفتم که خیلي وقت بود ندیده بودمشون . لبخند هر دو نشونه ی دلتنگي داشت و خبر نداشتن دل من
بیشتر از اونا به خاطر دیدنشون در تب و تاب بود.
دست داخل کیفم کردم و یه جفت کفش کوچیك نوزاد
بیرون آوردم و دادم دست رضوان .
و زیر گوشش گفتم:
من –اینم برای جیگر عمه که حسابي رنگ و روی مامانش رو به هم ریخته.
خندید و با خوشحالي کفش ها رو ازم گرفت:
رضوان –وای مرسي مارال . خیلي خوشگله . خیلي.
و با شوق نگاهشون کرد . بعد هم از همونجایي که نشسته بود آروم کفش ها رو بالا برد و به مامان نشون داد.
برگشتم سمت مامان که با لبخند و تكون سر کارم رو تأیید کرد . بلند شدم و به سمت مامان و بابا رفتم.
حضورشون قوت قلب بود برام.
آیا من همون مارلي بودم که سرنوشت آدم ها براش اهمیتي نداشت ؟
همون مارالي که خیلي راحت از کنار آدم
های چشم بسته به روی دنیای داخل هواپیما گذشت و دنبال راهي بود برای نجات جون خودش ؟
قبل از خونده شدن خطبه ی عقد رفتم و کنار عمه ی امیرمهدی ایستادم ، که نزدیك زن عموی امیرمهدی و ملیكا ایستاده بود.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem