بسم رب الصابرین
#قسمت_هفتم
#ازدواجصوری
وقتی رسیدم خونه ساعت نزدیک ۱۲بود
-سلام بابا خوبی؟
خسته نباشی
بابا:سلام
پریا اجرت با امام حسین ولی یکم زودتر میومدی خونه بهتر بود
-إه بابا محرم که میاد میدونید که من همش درگیر هئیت و پایگاه میشم
بابا:چی بگم
-من فدای پدر همیشه نگرانم بشم
شب بخیر
بابا:شب توام بخیر
وارد اتاق شدم همین طور که گوشی در میاوردم
یه کاغذ برداشتم تا اسامی بنویسم برای پسرخالم وحید بفرستم
بعد از یه ربع پیام فرستادم
برنامه شب سوم ،ششم ،هفتم،هشتم ،نهم برناممون یه ذره خاص بود
داشتم میخوابیدم که پسرخالم پیام
وحید:سلام پریا خانم خوبی ؟
دستت دردنکنه
فردا یه سر برو کارگاه
مهلا (خانم وحید) بخاطر بارداریش امسال زیاد نباید فعالیت کنه
-سلام آقاوحیدممنونم
شما خوبی؟
چشم
وحید:اگه لباس ها ۳۰۰۰تا بود زنگ بزن صادق بیاد ببره
از عصرش خانمها فراخوانی بسته بندی کنند
-من زنگ بزنم به عظیمی؟عمرا
وحید:میخورتت مگه
بابا جهنمو ضرر خودم زنگ میزنم
-باشه ممنون شب به خیر
ما یه کارگاه داریم وابسته به هئیت برای شب سوم محرم که شب حضرت رقیه است چادر های فنقلی 😝 میدوزن
برای شب ششم لباس حضرت علی اصغری
شب هفتم و هشتم که شب حضرت قاسم و حضرت علی اکبرهست پارچه سبز بعنوان تبرک پخش میکنیم
انقدر به برنامه های محرم فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد😴
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
بسم رب الصابرین
#قسمت_هشتم
#ازدواجصوری
با صدای آرم گوشی از خواب بیدار شدم
وووووااااایییی ساعت ۷ 😱😱😱
خاک توسرم
نماز صبح نخوندم 😐😐👊
لباس پوشیدم رفتم تو پذیرایی
صدام گرفتم تو سرم
مامی
مام
مامانـ
مـــــــــــــامان
مامان:مرگ کوفت چته صدا توگرفته انداختی توسرت
-مامان جان بگو راحت باش
مامان:کجا داری میری کله سحر؟
بیا یه چیزی بخور
-مامی جونم دارم میرم کارگاه چادر تحویل بگیرم
زنگ بزنم عظیمی 👊👊
بیاد نصف چادرا رو ببره هئیت
بقیه خودم برای بسته بندی ببرم
مامان :قیافه شو
چرا اینطوری میکنی
قیافتو
-منو این پسره باهم خیلی لجیم
مامان :بیا با ماشین برو
-باشه قربون مامی خوشچلم بلم
فهلا
شماره وحید گرفتم
وحید ۲سال از من کوچکتر بود
گاهی اوقات پیش مهلا هم بهش،میگم پسرم 😂😂😂
-الو سلام آقاوحید
وحید:سلام خاله دختر 😂
-بچه بی ادب باز کوچکتری بزرگتری یادت رفت
وحید :مامان بزرگ ببخشید
-حالا هرچی زنگ بزن این پسره بیاد کارگاه
وحید:کدوم پسره 😳😳😳
-إه این عظیمی
وحید:آهان باشه
خداحافظ
وای من به حد مرگ با این پسره لجم
ی بار ما رفتیم جنوب این بود
بهش گفتم برو شمع بخر برای نمایشگاه فاطمیه
آقا ببخشید خنگ 😡😡😡
رفته برای من شمع تولدت مبارک خریده
منم ک معمولا قاطی
با جیغ گفتم
آقای عظیمی تولدمنه عایا
شما رفتی شمع تولد خریدی
مگه نگفتم شمع برای نمایشگاه میخوام
بعد با آرامش تمام به من میگه خواهر احمدی نداشت 😁😁
بالاخره با تجدید خاطرات حرص آور
وارد کارگاه شدم یهو پریدم تو
سلاممممممم 😁😁
لیلی جون از خانمای قدیمی کارگاه
_باز این زلزله هفتاد ریشتری وارد کارگاه شد
-لیلی جون چناه دالما 🙈
لیلی جون:دختر بزرگ شو
-لیلی جون چادرها آماده است
لیلی جون:آره ورپریده
همون موقع زنگ زدن
آیفون برداشتم دیدم عظیمی
-بله
عظیمی:خواهراحمدی چادرها آمادست ؟
-بله
خداوکیلی این پسره قفل فرمان لازم نیست عایا
سلام نداد 😡😡😡
یه روزی من اینو میکشم
رفتم بیرون گفتم برادر احمدی لطفا بیاید چادرا رو ببرید
سوار ماشین شد رفت
خدایا ببخشید خبیث بشم😈 تصادف کنه
من زودتر برسم
با سرعت ۹۰ماشین میروندم
آخجون من زودتر رسیدم 😍😍😍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
👮🏻♀
نگران نباش خدا میداند
که چقدر سخت تلاش کردهای🧞♂
وقتی قلبت مملو از درد است،
وقتی احساس میکنی🦋
که زندگیت ساکن و زمان در گذر است،
خدا انتظارت را میکشد ... 🌎
وقتی هیچ اتفاقی نمیافتد و تو ناامیدی،❄️
و ناگاه دیدگاه روشنی در مقابلت آشکار شد،
و نوری از امید در دلت جرقه زد،🌊
خدا در گوشت نجوا کرده است …
وقتی اوضاع رو به راه میشود🫐
و تو چیزی برای شکر کردن داری،
خدا تو را بخشیده است …🥏
وقتی که اتفاقات شیرین و دلچسبی رخ داد
خدا به تو لبخند زده است …✈️
به یاد داشته باش هر کجا که هستی
و هر احساسی که داری، خدا آن را میداند …💙... 💕 🌸 🍃 🍃
خداوندا تنها تورا میپرستم و از تو یاری میجویم.
ولا غیر...
ولاغیر...
شبتون قشنگ ❤️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
❤️🧡💛💚💙💜
#سلام_صبحتبخیرمولایمن
صبحم بخیر میشود
وقتی به شما سلام میکنم
و هزار باغ امید
در قلبم میشکفد
و هزار طاق رنگین کمان
در آسمانم نقش میبندد
و هزار فوج پروانه
در هوایم به پرواز در میآید
شما دلیل معطر زندگانی من هستید
شکر خدا که شما را دارم
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
🌱https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
"Who are wearing Hijab in Heat, May Allah Shade you on the Day that there will be no Shade except Allah's Shade."
Aameen ya Allah!
«کسانی که در گرما با حجاب هستند، خداوند بر شما سایه افکند روزی که سایه ای جز سایه خدا نیست».
آمین یا الله!
🌺🌸•••🌺🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
در زمان حضرت موسی خشکسالی پيش آمد.
آهوان در دشت، خدمت موسی رسيدند كه ما از تشنگی تلف می شويم و از خداوند متعال در خواست باران كن.
موسی به درگاه الهی شتافت و داستان آهوان را نقل نمود.
خداوند فرمود: موعد آن نرسيده
موسی هم برای آهوان جواب رد آورد.
تا اينكه يكی از آهوان داوطلب شد كه برای صحبت و مناجات بالای كوه طور رود. به دوستان خود گفت: اگر من جست و خیز کنان پایین آمدم بدانيد كه باران می آيد وگرنه اميدی نيست.
آهو به بالای كوه رفت و حضرت حق به او هم جواب رد داد. اما در راه برگشت وقتی به چشمان منتظر دوستانش نگاه كرد ناراحت شد. شروع به جست و خیز کرد و با خود گفت:
دوستانم را خوشحال می كنم و توكل می نمایم. تا پایین رفتن از کوه هنوز امید هست.
تا آهو به پائين كوه رسيد باران شروع به باريدن كرد
موسي معترض پروردگار شد.
خداوند به او فرمود: همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد با این تفاوت که آهو دوباره با توکل حرکت کرد و اين پاداش توكل او بود.
☘ هیچوقت نا امید نشو. لحظه ی آخر شاید نتیجه عوض شود. همیشه توکلت به خدا باشد.
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
بسم رب الصابرین
#قسمت_نهم
#ازدواجصوری
چادرها بردم قسمت حسینه دادم به خواهرا
نیم ساعت گذشت از این پسره هیچ خبر نشد
خدایا غلط کردم
جوان مردم نمرده باشه 😱😱
بعداز ۴۵دقیقه دیگه با استرس کامل شماره گرفتم
بعداز قطع مکالمه
دلم میخاست اینجا بود خودم با ماشین از روش رد میشدم
احمق 😡😡😡
برادر عظیمی : خواهر احمدی من چادرها بردم پایگاه بچه ها بسته بندی کنن
خدایا من واقعا اینو میکشم
بسته بندی ۳۰۰۰چادر و سربند تا ساعت ۹شب طول کشید
ماشین روشن کردم به سمت خونه راه افتادم
خواهرزاده و برادرزادم خونه ما بودن
دوتا بادکنک خریدم و یه بسته لواشک پذیرایی و بستنی 🍦🍦خریدم
دستم رو زنگ گذاشتم برنداشتم
خخخخ 😁😁
عشق عمه بردیا در باز کرد ۴سالش بود
بردیا:شلام عمه ژونی
میقایم بلیم پیس امام لضا
-😳😳😳😳سلام عشق عمه
بریم تو
بغلش کردم
سلام
سلام
هزارسیصد تا سلام
بهاره (عروسمون):سلام پریا میخوایم بریم مشهد
-هان
ن م نَ
بهار:مشهد
برادرت نمیتونه بیاد منو تو بردیا بریم
-وای یعنی میشه
بهار:آقا دعوتت کرده
-هورررا
هورررا 😍😍😍😍😍😍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
بسم رب الصابرین
#قسمت_دهم
#ازدواجصوری
گوشی برداشتم شماره وحید گرفتم
وحید:سلام آبجی بزرگه
-سلـام داداش کوچیکه
آقاوحید:دارم برای یه هفته میرم مشهد زیارت
وحید:دخترخاله شوخی نکن
-شوخی نمیکنم
حواستون ب هئیت باشه خانم ستوده (سارا)این یه هفته کارای منو میکنه
وحید:قشنگ هماهنگ مماهنگی هارو کردی زنگ زدیا
التماس دعا
خانم و فنقل مارو هم خیلی دعا کن
-محتاجم به دعا
خداحافظ
ولی خدا وکیلی خودمونیم چه یهویی دارم میرم مشهد
رفتم تو اتاقم انگشتر طلام دستم کردم
هروقت میخواستم جای غریبه برم انگشتر می اندازم
بالاخره تایم حرکت رسید
تو راه آهن مامان سفارش میکرد
منم مسخره بازی درمیاردم
-الان لاستیکای قطار پنچر میشه ووووووییییی😱😱
وای بنزینش تموم بشه پمپ بنزین هست سرراه 😁😁😱😱
وووووویییییی أه چقدردر 😱😱😱
مامان:پریا کم مسخره بازی دربیار😡
دودقیقه آدم باش👊😡
-سعی میکنم
تایم حرکتمون ۸ شب بود
بالا خره به سمت مشهد راه افتادیم
یه کوپه دربست مال ما بود
شروع کردیم ب تخمه خوردن
-وووووویییی بهار
بهار با ترس :خاک تو سرم چی شده -برام برو خواستگاری تخمه
من عاشقش شدم 😍
-خاک تو سرت آدمی نمیشی
ساعت نزدیکای ۹صبح بالاخره رسیدیم مشهد
من به هوای تو محتاجم امام رضا😍❤️
رفتیم هتل صبحونه خوردیم
حاضر شدیم برای زیارت
چفیه عربی برداشتم
گذاشتم تو کیفم
بعداز ۵-۶دقیقه رسیدیم حرم
-بهار از هم جدا بشیم
همه میدونستن اون پریای شر و شیطون وقتی میاد مشهد فقط ساکن دیار عشقه
رفتم یه قسمتی که تقریبا خلوت بود
چفیه انداختم سرم
اذن دخول خوندم
بعد زیارت نامه
اشکام باهم مسابقه داده بودن
هق هقم بلند شد
یا امام رضا لایق کن تا آخر عمر کنیز این دستگاه باشم
به سمت حرم حرکت کردم
ضریح طلایی غلغله بود
از دور سلام دادم
به جعمیت نزدم
گاهی دیده بودم تو همهمه ی جعمیت حجاب خواهران ناقص میشه
زیارت مستحبه
اما حجاب واجبه
به سمت زیرزمین راه افتادم با آرامش زیارت کردم
و روبه ضریح نشستم با آقا حرف زدم
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem