eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
989 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| ⑨| میان افکار درهم و آشفته‌ام، صافی سنگ سیاه و نفس تنگم دلیل شد خودم را رها کنم رویش. دهانم را به طلب خنکی هوا باز کردم تا کمی هم از عطشم کم شود. هرچند که این هوا هم نمی‌توانست حرارت وجودم را کم کند. سوخته بودم و دویده بودم به دنبال جایی تا شاید خنکیش، آتشم را خاموش کنم. چه شده بود که به این کوه پناه آورده بودم خودم هم نمی‌دانستم. فقط مطمئن بودم که اینجا دیگر آدم‌ها نمی‌توانند آزارم بدهند. نگاه چرخاندم پایین کوه. همۀ مردم و خانه‌ها و اشیا شده بودند اندازۀ مورچه‌ها. مورچه‌هایی که مدام در رفت و آمدند. مورچه‌های ضعیف! همیشه از کوچک ماندن بدم می‌آمد و حالا خودم را اینجا در اوج می‌دیدم. خودخواهی نیست؛ اینکه دلم می‌خواهد ضعیف نباشم؛ و از خودخواهی‌ام هست وقتی دلم می‌خواهد متفاوت از بقیه باشم. بقیه‌ای که حالا زیر پای من یک عده‌شان زنده‌اند و یک عده‌شان مرده. خیلی وقت است که به قبرستان پایین کوه نرفته‌ام. بعد از مرگ پدر، هیچ دلم نمی‌خواست که پا بگذارم جایی که فاصله انداخته است بین من و قسمتی از دارایی که حق من بود داشته باشمش و... با لرزش گوشی همراه، چشم از آدم‌ها می‌گیرم و می‌دوزم به صفحه‌اش. اینجا چرا دیگر خط می‌دهد؟ نام مادر نمی‌گذارد که بیش از این بی‌خیال تماس‌ها باشم. تا وصل می‌کنم صدا می‌پیچد در تمام سرم: - سلام فرهاد، کجا رفتی پس؟ جواب این دختر رو چرا نمیدی؟ هم از دست برادرش بکشه هم از دست تو؟ نمی‌خواهم بیش از این بشنوم. گوشی را عقب می‌گیرم تا حرف‌ها تمام بشود و تنها می‌گویم: - تا شب به من کاری نداشته باشید. به سلما هم بگو به من نه زنگ بزنه نه پیام بده... بدون کلام دیگری موبایل را خاموش می‌کنم. نگاهم به صفحۀ سیاه شده است و ذهنم درگیر حال مادر و سلما! کی دلم لرزیده بود برای سلما؟ چرا باید او را بخواهم میان این همه دختر؟ اویی که خواهر سروش بود! ⏳ادامه دارد... ⏳ پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین کاشانی 👇 @heyatjame_dokhtranhajgasem
بسم رب الصابرین چادرها بردم قسمت حسینه دادم به خواهرا نیم ساعت گذشت از این پسره هیچ خبر نشد خدایا غلط کردم جوان مردم نمرده باشه 😱😱 بعداز ۴۵دقیقه دیگه با استرس کامل شماره گرفتم بعداز قطع مکالمه دلم میخاست اینجا بود خودم با ماشین از روش رد میشدم احمق 😡😡😡 برادر عظیمی : خواهر احمدی من چادرها بردم پایگاه بچه ها بسته بندی کنن خدایا من واقعا اینو میکشم بسته بندی ۳۰۰۰چادر و سربند تا ساعت ۹شب طول کشید ماشین روشن کردم به سمت خونه راه افتادم خواهرزاده و برادرزادم خونه ما بودن دوتا بادکنک خریدم و یه بسته لواشک پذیرایی و بستنی 🍦🍦خریدم دستم رو زنگ گذاشتم برنداشتم خخخخ 😁😁 عشق عمه بردیا در باز کرد ۴سالش بود بردیا:شلام عمه ژونی میقایم بلیم پیس امام لضا -😳😳😳😳سلام عشق عمه بریم تو بغلش کردم سلام سلام هزارسیصد تا سلام بهاره (عروسمون):سلام پریا میخوایم بریم مشهد -هان ن م نَ بهار:مشهد برادرت نمیتونه بیاد منو تو بردیا بریم -وای یعنی میشه بهار:‌آقا دعوتت کرده -هورررا هورررا 😍😍😍😍😍😍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 لبخندی زدم و پله هاي آخر رو با غرور پایین اومدم. جلوش که رسیدم ، چرخی زدم و گفتم . من – چطور بودم امشب ؟ در حالی که چشم هاش رو کمی تنگ کرده بود ، نگاهی بهم انداخت . پویا – عالی . مثل همیشه . کاملا لذت می بردم از تعریفاش . مثل هر دختر دیگه اي از این حرفا خوشم میومد . با همون حالت کمی اومد به سمتم وتعظیمی کرد مثل یه شاهزاده که همیشه به پرنسشش احترام میزاره. منم به نشونه‌ی ادب با خنده تعظیمی کردم. کمی مکث کرد، و بعد با نگاه پر از عشق گفت شالت رو سر کن بریم. بازوش رو طرفم گرفت که با ناز دستم‌رو دور بازوش حلقه کردم. با خنده گفت بزن بریم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 همون اولین شبي که قرار بود من تو خونه باشم و امیرمهدی به جای خونه شون توی بیمارستان خوابیده باشه. سخت بود دور خودم بپیچم و نگاه پر ترحم اعضای خونه رو شاهد باشم و سعي کنم بدون توجه بهشون خودم رو مشغول کنم . که نكنه یادم بیفته تازه عروسي هستم که شوهرم برای مدتي چشم به روی دنیا بسته. سخت بود التماس به خدا برای رد شدن تند تند دقایق . تا فردایی برسه که موعد دیدارمه با امیرمهدی. ولي نه دقایق مي گذشت و نه شب جاش رو به سپیده ی صبح مي داد . نه من تمایلي برای چشم رو هم گذاشتن داشتم و نه چشمام تقاضای دقایقي آسایش رو داشتن. انگار وارد بازی تازه ای شده بودم که قواعدش رو به درستي نمي دونستم . بازی مرگ و زندگي امیرمهدی . و من درمونده بودم از اینكه نمي دونستم باید چه جوری بازی کنم که برنده باشم . نمي خواستم به باخت فكر کنم . به اینكه ممكنه امیرمهدی هیچوقت چشم باز نكنه. انقدر از این باخت وحشت داشتم که فكر ميکردم به محض اینكه چشم ببندم همه چي دست به دست هم ميده تا امیرمهدی رو ازم بگیره. اینجوری بود که خورشید هم طلوع کرد و من از روز قبل .... درست از زماني که با صدای امیرمهدی چشم باز کرده بودم ، تا اون زمان چشم رو هم نذاشتم . از لحظه ای که وارد اتاقم شدم و در رو بستم و قفل کردم که مبادا خلوتم رو به خاطر نگرانیشون به هم بزنن ، تشك دو نفره ای که شب قبل نظاره گر من و امیرمهدی بود رو پهن کردم. نشستم روی تخت و پاهام رو توی شكمم جمع کردم . دست دورشون انداختم و تاب خوردم و خیره شدم به تشك. همون جایي که یك شب تا صبح امیر مهدی تو اتق من خوابیده بود. همون جایي که تا چند ساعت امیرمهدی زمزمه ی عشق کرد و من رو شیفته تر. بر خلاف تصورم باز هم حد و حدود رو رعایت میکرد و من با گریه زیر لب زمزمه مي کردم: -مگه نگفته بودی حتي یك شب رو حاضر نیستي بدون من سر کني ؟ پس الان کجایي امیرمهدی ؟ کجایي ؟ و چقدر تلخ بود که سوالم جوابي در پي نداشت. با خستگي و چشمای قرمز سر میز صبحانه حاضر شدم و سعي کردم نگاه نگران مامان و بابا ، و پر از دلسوزی مهرداد و رضوان رو که به خاطر من شب رو خونه ی ما گذرونده بودن ؛ نادیده بگیرم. *** ساعت موعود من نزدیك شد و من با سر به سمت بیمارستان پرواز کردم. برای دیدنش بي تاب بودم و بي قرار . دیگه شوهرم شده بود . با دلم و جونم سخت عجین شده بود . و مگه مي شد اونجوری با سر به دیدنش نرم ؟ با اجازه ی پرستار بخش وارد اتاقش شدم ... اتاقي که پر بود ... 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem