مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
🏴 السلام علیک یا اباعبدالله الحسین ▪️روز بیست و یکم : به نیـت شهید احمد پلارک ♥️ #محرم #چلهزیارت
🥀زندگینامه شهید احمد پلارک
شهید احمد پلارک متولد 1344 و اصالتاً تبریزی بود. ایشان فرمانده آ ر پی جی زنهای گردان عمار در لشکر 27 حضرت رسول (ص) بود. شهید پلارک سال 66 در عملیات کربلای 8 ،شلمچه، به شهادت رسید.
فرمانده آر پیچیزنهای گردان عمار در لشکر 27 حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم بود.
در یکی از پایگاه های زمان جنگ، به عنوان یک سرباز معمولی کار میکرد. او همیشه مشغول نظافت توالت های پایگاه بود و همیشه بوی بدی بدنش را فرا می گرفت. در یک حمله هوایی در حال نظافت بود که موشکی به آنجا برخورد میکند و او شهید و در زیر آوار مدفون میشود.
بعد از بمب باران، هنگامی که امداد گران در حال جمع آوری زخمی ها و شهیدان بودند، متوجه میشوند که بوی شدید گلابی از زیر آوار می آید. وقتی آوار را کنار میزدند با پیکر پاک این شهید روبرو میشوند که غرق در بوی گلاب بود. هنگامی که پیکر آن شهید را در بهشت زهرا تهران، در قطعه 26 به خاک میسپارند، همیشه بوی گلاب تا چند متر اطراف مزار این شهید احساس میشود و نیز سنگ قبر این شهید همیشه نمناک میباشد بهطوری که اگر سنگ قبر شهید پلارک را خشک کنید، از آن طرف سنگ از گلاب مرطوب می شود
وصیت نامه
بسم ا... الرحمن الرحیم
ستایش خدای را که ما را به دین خود هدایت نمود و اگر ما را هدایت نمی کردما هدایت نمی شدیم السلام علیک یا ثارا... ای چراغ هدایت و کشتی نجات ، ای رهبر آزادگان ، ای آموزگار شهادت بر حران ای که زنده کردی اسلام را با خونت و با خون انصار و اصحاب باوفایت ای که اسلام را تا ابد پایدار و بیمه کردید . ( یا حسین دخیلم ) آقا جانم وقتی که ما به جبهه می رویم به این نیت می رویم که انتقام آن سیلی که آن نامردان برروی مادر شیعیان زده برای انتقام آن بازوی ورم کرده میرویم برای گرفتن انتقام آن سینه سوراخ شده می رویم . سخت است شنیدن این مصیبتها خدایا به ما نیرویی و توانی عنایت کن تا بتوانیم برای یاری دینت بکار ببندیم . خدایا به ما توفیق اطاعت و فرمانبرداری به این رهبر و انقلاب عنایت بفرما . خدایا توفیق شناخت خودت آنطور که شهداء شناختند به ما عطا فرما و شهداء را از ما راضی بفرما و ما را به آنها ملحق بفرما .
خدایا عملی ندارم که بخواهم به آن ببالم ، جز معصیت چیزی ندارم و ا... اگر تو کمک نمی کردی و تو یاریم نمی کردی به اینجا نمی آمدم و اگر تو ستارالعیوبی را بر می داشتی میدانم که هیچ کدام از مردم پیش من نمی آمدند ، هیچ بلکه از من فرار می کردند حتی پدر و مادرم . خدایا به. کرمت و مهربانیت ببخش آن گناهانیکه مانع از رسیدن بنده به تو می شود . الهی العفو...
بر روی قبرم فقط و فقط بنویسید ( امام دوستت دارم و التماس دعا دارم ) که میدانم بر سر قبرم می آید.
ظهر عاشورا 24/6/1365
#شهیدانه
#زندگینامه
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
با گذاشتن یک تکه گچ داخل جعبه بدلیجات یا نقره به دلیل جذب رطوبت به وسیله گچ، از تیره شدن آن ها جلوگیری کنید.
#جهت_ایده_گرفتن
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش_بستن_شال 😊☝️
خانما دقت کنید هر مدلی برای هر جایی مناسب نیست ☺️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#افتخار_میکنم ایرانی ام 🇮🇷
🔵دختران ایران عزیزمون با حجاب اسلامی تاریخ ساز شدند✌️🇮🇷
شهلا قهرمانى به مدال طلا و الهام سليميان به مدال نقره رقابت های پاورلیفتینگ بین قاره ای دست يافتند.
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
8.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
راحتترین بستنی که میتونی تو خونه درس کنی همینه🍦
طعمش فوق العاده ست اصلا حالت یخی نداره، فقط هم با ۳ تا مواد اولیه درس میشه🍓🍌🥛
#بستنی_توت_فرنگی_شادی
مواد لازم
توت
فرنگی حدود نیمکیلو
موز رسیده ۱ عدد
شیر ۱/۳ لیوان (کم کم بریزید)
طرز تهیه
بچه ها اول بگم مقدار مواد اولیه کاملا چشمیه و لازم نیست دقیق اندازه گیری کنید.
موز و توت فرنگی رو خرد کنید و بزارید فریزر یخ بزنه.
بعد توی غذا ساز یا مخلوط کن بریزید.
کم کم شیر رو اضافه کنید و بزارید میوه ها پوره بشن بعد یه کم ازش تست کنید اگه دوس داشتید کمی شکر با عسل اضافه کنید
خودتون میبینید چه بستنی فوق العاده ای میشه 😍 فقط حواستون باشه هر چقدر شیر بیشتر بریزید بستنی رقیق تر میشه که حتی میتونید به عنوان آیس پک هم سروکنید.
همینقدر راحت و خوشمزه
#تایم_خوشمزگی
❤️🧡💛💚💙💜
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمایسعادت
#پارت26
همین که نشستم صدایی از پشت سرم اومد که گفت:
- سلام مامان، من اومدم بریم؟!
خانم حقی گفت:
- سلام عزیزدلم، اره بریم دخترگلمم هست
و با لبخند به من نگاه کرد!
منم با تعجب سرم رو برگردوندم که پسری قد بلند و خوشتیپ دیدم که سرش رو انداخته پایین..!
لااللهالالله دوباره هیز شدم!
چشام رو درویش کردم و با خودم گفتم اخه این پسرای بسیجی رو زمین دنبال چی میگردن آخه!
تو دلم خندیدم که پسره گفت:
- سلام ببخشید ندیدمتون!
منم سلامی کردم و چیزی نگفتم آخه چی میتونستم بگم؟!
خانم حقی خندید و گفت:
- نیلا جان دستت رو بده من کمکت کنم بلند بشی، امیرعلی توهم برو ماشین رو روشن کن تا ما بیایم.
امیرعلی رفت و خانم حقی کمکم کرد تا بلند بشم.
سمت ماشین راه افتادیم که خانم حقی در گوشم گفت:
- خب نظرت چیه؟!
با تعجب گفتم:
- راجب چی؟!
چشمکی زد و با ذوق گفت:
- امیرعلی دیگه! عروسم میشی؟
لب گزیدم و سرم رو انداختم زمین مطمئنم الان لپام سرخ شده راستش خیلی خجالت کشیدم!
چیزی نگفتم که دوباره گفت:
- این سکوت رو چی معنی کنم؟
بازم چیزی نگفتم که خندید و گفت:
- قربون اون خجالتت برم من!
به ماشین که رسیدم خانم حقی در رو برام باز کرد تا سوار بشم و گفت که راحت باشم.
خودشم جلو نشست و ماشین حرکت کرد.
منم به در ماشین تکیه دادم و چشام رو روی هم گذاشتم چون خیلی خسته بودم پس طولی نکشید تا به عالم خواب رفتم!
با نشستن دستی رو دستام چشام رو باز کردم خانم حقی بود.
گفت:
- دخترم اذان رو گفتن پاشو بریم نماز بخونیم و یه چیزی هم بخوریم بعدش حرکت کنیم.
با حالت زاری گفتم:
- حالا من چجوری با این پا نماز بخونم؟
لبخندی زد گفت:
- خدا فکر اینجور جاهاشم کرده نیلا خانوم، اول باید وضوی جبیره بگیری واسه پاهاتم چون نمیتونی بایستی میتونی نشسته نمازت رو بخونی حالا اگرم سختت بود بری سجده میتونی مهر رو به پیشونیت نزدیک کنی سجده بری به همین راحتی!
سوالی گفتم:
- جبیره چیه؟
- حالا شما پاشو بریم تو راه واست توضیح میدم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمایسعادت
#پارت27
همین جور که میرفتیم برام توضیح میداد.
چقدر اطلاعاتش کامل بود!
نمازم رو که خوندم با کمک خانوم حقی بلند شدم و از مسجد بیرون رفتیم.
امیرعلی هم بهمون ملحق شد و خیلی آقا و مأدبانه گفت:
- چی میخورید سفارش بدم؟
خانم حقی گفت:
- هرچی خودت سفارش دادی!
بعدش خانم حقی رو به من کرد و گفت:
- تو چی میخوری نیلا جان؟
گفتم:
- هرچی خودتون سفارش دادید.
یه ساندویچی نزدیک مسجد بود.
از اونجا چندتا ساندویچ گرفتیم و خوردیم و به سمت شلمچه راهی شدیم.
توی راه بودیم که از خانم حقی پرسیدم چقدر دیگه میرسیم که جوابی نشنیدم به جاش امیرعلی با صدای آرومی گفت:
- مامان خوابه!
تا قبل از اذان صبح به شلمچه میرسیم.
سری تکون دادم و دیگه هیچی نگفتم.
اونم هیچی نگفت و من کم کم حوصلم داشت سر میرفت!
موبایلم رو از توی جیبم بیرون آوردم دیدم که ساعت سه صبحه!
کی این همه ساعت گذشت و من چجوری آروم یه جا نشستم و هیچی نگفتم برام عجیب بود!
فکر کنم دیگه کم کم داشتیم میرسیدیم چون نزدیکای اذان صبح بود.
داشتم همینطور با خودم فکر میکردم که ماشین نگه داشت!
امیرعلی گفت:
- رسیدیم
با ذوق پیاده شدم عصا هم زیر بغلم بود و هنوز بهش عادت نکرده بودم.
خانم حقی بنده خدا مثل اینکه خیلی خسته بوده چون هنوز خوابه!
میخواستم بیدارش کنم که امیرعلی گفت:
- اذان صبح رو که گفتن بیدار میشه شما برید داخل استراحت کنید.
باشه ای زیر لب گفتم و به سمت محل اقامت خواهران حرکت کردم.
اینجا یه حس خاصی داشتم اینجا اصلا مثل تصورم نبود و همه جا خاک بود اما بنظرم خاکش معمولی نبود وقتی روش قدم میزدم اینو حس کردم خیلی برام آرامش بخش بود همینجور که داشتم میرفتم صدایی شنیدم!
صدای گریه بود!
صدای گریهی یک مرد بود!
خیلی تعجب کردم آخه تاحالا نشنیده بودم یا حتی ندیده بودم که یک مرد گریه کنه.
دوست داشتم بدونم کیه و از طرفی دوست نداشتم مزاحم خلوتش بشم.
یک مرد هم وقتی گریه میکنه مطمئنا دوست نداره کسی ببینش چون مرده و غرور داره!
خواستم راهم رو ادامه بدم و برم تا کسی نبینم اما عصام به سنگی برخورد کرد و صدایی ایجاد کرد که اون مرد سرش رو برگردوند و من با دیدنش تعجب وار نگاهش کردم!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمایسعادت
#پارت28
با دیدن فردی که رو به روم بود تعجب وار نگاهش کردم اما قبل از اینکه اون منو ببینه رفتم و قایم شدم که اونم وقتی دید کسی نیست با دست اشکاشو پاک کرد و رفت!
آخه امیرعلی چرا باید گریه میکرد؟
اصلا مگه پیش مامانش نبود؟!
پس چجوری سر از اینجا درآورد؟
حتما مامانش بیدار شده دیگه من چه فکرایی میکنما!
سری به افکار مبهمم تکون دادم و به سمت محل اقامت خواهران حرکت کردم.
وقتی رسیدم در زدم تا در رو برام باز کنن آخه خودم تعادل درست و حسابی نداشتم باید یکی بهم کمک میکرد.
در که باز شد پشت در فاطمه رو دیدم خواست کمکم کنه که دستم رو عقب کشیدم که دستی از پشت دستم رو گرفت!
خانم حقی بود که دستم رو گرفت و به جای فاطمه کمکم کرد.
فاطمه هم ناراحت شد و از پشت در کنار رفت.
بقیه هم با چهارتا چشمِ گنده شده نگاهمون میکردن!
رها منو نادیده گرفت و اومد کنار خانم حقی و باهاش گرم گرفت.
این وسط عشوه های ریزی هم میریخت که از چشم من دور نموند!
دلیل این رفتارش رو درک نمیکردم تا اینکه رها گفت:
- خانم حقی با پسرتون اومدید؟
خانم حقی گفت:
- اره دخترم الانم رفت محل اقامت خودشون!
رها سری تکون داد و رفت بیرون!
با تعجب به در نگاه کردم!
اها پس بگو چشمش امیرعلی رو گرفته!
آهی کشیدم و به خانم حقی نگاه کردم.
نگاهش برام خیلی آرام بخش بود.
دیگه تا اذان صبح چیزی نمونده بود پس با کمک خانم حقی رفتیم تا وضو بگیریم!
وضو گرفتم و خواستم برم که خانم حقی گفت:
- کجا میری دخترم؟ الان اذان رو میگن
گفتم:
- دوست دارم توی خلوت نمازم رو بخونم میخوام برم یه جایی همین گوشه کنارا که خلوته نمازم رو بخونم.
خانم حقی گفت:
- آخه خودت تنها که سختته!
لبخندی زدم و گفتم:
- نگران نباش خانم حقی جان
خندید و سوالی گفت:
- خانم حقی جان؟! میتونی با اسم کوچیکم صدام کنی میتونی بگی مامان فرشته
چه اسم قشنگی داشت! واقعاً بهش میومد لبخندی زدم و گفتم:
- نگران نباش مامان فرشته جونمممم!
منو توی بغلش گرفت و فشرد و سرم رو بوسید و گفت:
- باشه گلم برو اما خیلی حواست به خودت باشه ها!
چشمی گفتم و حرکت کردم.
همینطور که میرفتم تا جای خلوتی پیدا کنم یکدفعه صدای رها رو از پشت یه ماشین شنیدم!
مثل همیشه کنجکاوانه دنبال صدا رفتم و دیدمش رو به روش یه مرد ایستاده بود که خیلی آشنا میزد!
خوب که دقت کردم دیدم امیرعلیه و مثل همیشه سرش پایینه اما رها سعی داشت تو چشمای امیرعلی نگاه کنه!
چقدر این دختر سمج بود آخه!
رها رو به امیرعلی گفت:
- آقا امیرعلی خیلی خسته نباشید شنیدم اون دختره رو با خودتون تا اینجا اوردین خواستم بگم که تا میتونید ازش دوری کنید اونطور که شنیدم اومده اینجا تا پسرای بسیجی رو تور کنه!
امیرعلی کمی سکوت کرد و بعد گفت:
- ببخشید که از این لحن برای صحبت کردن استفاده میکنم اما بهتره سرتون توی کار خودتون باشه چکار به این بنده خدا دارید نیت خودتون هم خدشه دار نکنید.
رها عصبانی شد اما خودش رو کنترل کرد و با صدای عشوه ایش گفت:
- ببخشید اما میخواستم حواستون باشه توی تلهاش نیوفتین، نگاه به ظاهرش نکنیدا دختره از اوناشه توی پارتی ها مختلفی هم بوده!
امیرعلی گفت:
- لااللهالالله، من رفتم خدانگهدارتون.
امیرعلی که رفت رها پاهاش رو به زمین کوبید و گفت:
- آخرش تورو مال خودم میکنم فقط صبر کن.
راستش خوشحال شدم که امیرعلی انقدر قشنگ جوابش رو داد.
این دفعه دیگه گریه نکردم چون حرفاش همه پوچ بود و امیرعلی خوب اینو فهمید و اینجوری جوابش رو داد خداروشکر!
منم باید یاد میگرفتم که برای هرچیز بی ارزشی گریه نکنم چون رها و حرفاش واقعا لیاقتش رو ندارن!
اما واقعا تهمت هایی که بهم زد رو نمیتونم ببخشم و واگذارش میکنم به خدا!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem