#حدیث_روز ✨
«لَوْ اَدْرَكْتُهُ لَخَدَمْتُهُ اَيّامَ حَيَاتِى».
امام حسين (ع) فرمود: «اگر زمان حضرت مهدى را درك مىكردم، تمام عمر خدمتگزارش بودم».
(عقد الدّرر، ص160)
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
🌱|@heyatjame_dokhtranhajgasem
7.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بگو خیلی بی قراره
بگو دلشوره ی کربلا رو داره :)💔
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
🌱| @heyatjame_dokhtranhajgasem
+صحیفه سجادیه✨
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
🌱| @heyatjame_dokhtranhajgasem
آقا مجتبی تهرانی فرمود
حاجت های بزرگ خودتان را
از آقازاده های کوچک
امام حسین ع(حضرت علی اصغر ع
و حضرت رقیه س) بگیرید.
.
.
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
🌱| @heyatjame_dokhtranhajgasem
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همایش شیرخوارگان امامزاده هادی ع
🖤🖤🖤🖤
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
📚 #ماجرا | * کارستون *
1️⃣ جرقه در تابستان
🏃 هادی نفسنفس میزد و بریدهبریده میگفت: پ...پ...پیدا کردم! گرمای ظهر تابستان، با آتش شور و شوق درونی او همراه شده بود؛ اما بالاخره لیوان آبی که پوریا برایش آورد، کمی آرامش کرد!
سعید گفت: حالا درستوحسابی حرف بزن تا بفهمم چی میگی!
🏡 هادی ادامه داد: ببینید، تو خونه نشسته بودم که مادرم داداشم رو صدا زد و ازش خواست تا بره و براش روغن بخره! دادشم هم شروع کرد به نق زدن که دارم بازی میکنم! اصلاً هوا گرمه و کلی بهانه دیگه! این یه ایده عالی برای شروع کسبوکار ماست!
سعید و پوریا کمی گیج شده بودند، هادی با هیجان ادامه میداد و تلاش میکرد حرفش را برای بچهها توضیح دهد!
🥴 همهچیز از یک ماه پیش آغاز شده بود، وقتی پدر سعید از سر ساختمان بازمیگشت، یک راننده بیحواس با او تصادف کرد و دکترها به پدرش گفتند باید شش ماه کامل استراحت کند تا وضعش بهبود پیدا کند! گرچه سعید درگیر امتحانات پایان سال پایه نهم بود اما متوجه شد که خانواده، نگران مشکلات مالی در این شش ماه هستند.
✅ او میدانست که باید کاری انجام دهد تا کمک خانوادهاش باشد، شروع به چرخیدن کرد، مغازهها، کارواشها، دکهها و هرجای دیگر که به ذهنش میرسید را چرخید تا شاید شاگرد بخواهند، حتی به چند ساختمان نیمهکاره هم مراجعه کرد تا کارگر ساختمانی شود، اما جثه نحیف و سن پایینش باعث میشد تا او را نپذیرند!
🌟 سعید کلافه شده بود! این را دوستانش هم فهمیده بودند؛ رضا، پوریا و هادی نگران او بودند، سعیدی که همیشه در گُل کوچیکهای عصرانه محله، دروازه حریف را گلباران میکرد، این روزها حتی حوصله بازی هم نداشت!
اما بالاخره پوریا توانست قفل کلام سعید را بشکند و او را به حرف بیاورد که...
🔻 برای خواندن متن کامل ماجرا به سایت یا #نرم_افزار_موبایلی نو+جوان مراجعه کنید👇
🌐 https://nojavan.khamenei.ir/showContent?ctyu=20877
☘https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem