eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
990 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
استقامت را از این ماشین بیاموزید=)))) @heyatjame_dokhtranhajgasem
😌 خوبان پارسی‌گو 💯 شما چقدر برای زبان فارسی ارزش قائل هستین؟ 🌺 به‌مناسبت روز شعر و ادب فارسی 🌺 🌱@heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 | جوانِ قیمتی 😉 فکر می‌کنید کدام ویژگی‌های شما برای جامعه، قیمتی است؟! 👈 آقا از ویژگی‌هایی می‌گویند که راه‌حل مشکلات کشور است... @heyatjame_dokhtranhajgasem
سلام قسمت های رمان آماده نیست به محض آماده شدن میفرستم. 😁☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂ای آن که عزیزی و مرا جانی و جانان صد یوسف مصری ز غمت،سر به بیابان... 🍂ای کاش بیایی و بگویند که آمد بر مصرِ وجودِ منِ قحطی زده،باران... @heyatjame_dokhtranhajgasem
رفیق! این دنیا یه بازار بزرگه... که عـمر ما ✓ همه ی سرمایه ای هست که داریم! باید مواظب باشیم هر چیزی را که دیدیم نخـریم× برو سمت مغـازه ی خـدا🙂 فقط با خدا معامله کن✓ به غیـر از خـدا معـامله کنـی کلاه سـرت میزارن(: 🌱نو+جوان تنها مسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
🙏 مهم این است که در طوفا‌ن‌ها آرامشت را حفظ کنی 🔹پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل، آرامش را به تصویر بکشد. 🔸نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلوها، تصاویری بودند از خورشید به‌هنگام غروب، رودهای آرام، کودکانی که در چمن می‌دویدند، رنگین‌کمان در آسمان، پرنده و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ. 🔹پادشاه تمام تابلوها را بررسی کرد، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد. 🔸اولی، تصویر دریاچه آرامی بود که کوه‌های عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای‌جایش می‌شد ابرهای کوچک و سفید را دید. و اگر دقیق نگاه می‌کردند، در گوشه چپ دریاچه، خانه کوچکی قرار داشت. پنجره‌اش باز بود، دود از دودکش آن بر می‌خاست، که نشان می‌داد شام گرم و نرمی آماده است. 🔹تصویر دوم هم کوه‌ها را نمایش می‌داد، اما کوه‌ها ناهموار بود. قله‌ها تیز و دندانه‌ای بود، آسمان بالای کوه‌ها به‌طور بی‌رحمانه‌ای تاریک بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیل‌آسا بودند. 🔸این تابلو با تابلوهای دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هیچ هماهنگی نداشت. 🔹اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می‌کرد، در بریدگی صخره‌ای شوم، جوجه‌پرنده‌ای را می‌دید. آنجا، در میان غرش وحشیانه طوفان، جوجه‌گنجشکی آرام نشسته بود. 🔸پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده جایزه بهترین تصویر آرامش، تابلو دوم است. 🔻سپس توضیح داد: آرامش چیزی نیست که در مکانی بی‌سروصدا، بی‌مشکل و بدون کار سخت یافت شود، بلکه معنای حقیقی آرامش این است؛ هنگامی که شرایط سختی بر ما می‌گذرد آرامش در قلب ما حفظ شود. 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 @heyatjame_dokhtranhajgasem 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🎭 نمایش «ایران جان» 🖊 نویسنده و کارگردان : راضیه غلامرضازاده 🗓 ۳ تا ۵ مهر ۱۴۰۲ 🕖 ساعت ۱۹:۳٠ 📍فرهنگ‌سرای مهر، تالار مهرگان(بلوار شهیدان خاندایی) 🔖 هماهنگی رزرو بلیط(پیام رسان ایتا) @h_d_hajghasem 🌟برای اعضای کانون‌های فرهنگی و پایگاه‌های بسیج رایگان می‌باشد. 📲 🌹 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 مامان – این پسره و خونواده ش آدماي بدي نبودن . تو برخورد اول که خیلی خوب بودن . اگه مارال رو دست یه ادم خوب و خونواده دار بسپاریم خوب نیست ؟ این پسره به نظرم پسر خوبیه . بابا – نمی دونم . حالا تو اون راهی که میگی رو پیدا کن ! تا بعدش ببینیم چی می شه . مامان قرار بود چه راهی پیدا کنه ؟ براي چه موضوعی ؟ مشکوك می زدنا . با سکوتشون وقت رو مناسب دیدم براي ورود به آشپزخونه . **** بطری آب رو روي میز جلوم گذاشتم و خیره شدم بهش . این تنها کاري بود که می شد انجام بدم تا پویا و کارش رو فراموش کنم . انگار اون بطري و محتویاتش ، آرامش بخش زندگیم بود . ولی مهمتر از اون بوي خاص بطري بود . واقعا بوی امیرمهدي رو می داد بوي عطر دستاي امیرمهدي . یا من خیالاتی شده بودم . مامان اومد و کنارم نشست . مامان – این چیه ؟ خیره به بطري جواب دادم . من – مهریه م . مامان – چی ؟ چنان متعجب بیان کرد که برگشتم و نگاهش کردم . نمی دونم چه فکري داشت می کرد که چشماش رواونجور گشاد کرده بود ! دستی زیر چونه م زدم . من – مهریه ي اون یه ساعت صیغه ي امیرمهدي بودنمه . دیروز بهم داد . چشمای مامان به حالت نرمال برگشت . لبخند کم رنگی روي لباش نشست . نگاهش رو دوخت به بطري . چنان نگاه می کرد که انگار از روي اون بطري داشت عشق و علاقه ي امیرمهدي رو به من تخمین می زد . روي کاناپه دراز کشیدم و سرم رو گذاشتم روي پاي مامان . مامان – بچه شدي مارال ؟ موهام رو با دست عقب زدم و جواب دادم . من – آره . مگه بابا نمیگه هنوز بچه م ؟ مامان دستی لای موهام کشید . مامان – گوش ایستاده بودي ؟ من – می خواستم بیام تو آشپزخونه که شنیدم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem