eitaa logo
هیئت جامع دختران حاج قاسم
1.7هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
859 ویدیو
21 فایل
﷽ 🌷بزرگترین تشکل دخترانه ی کاشان🌷 دبیرخانه تشکل های دخترانه دانش آموزی و دانشجویی باشگاه مخاطبین و ارتباط با ما : @h_d_hajghasem_120 تبادل و تبلیغ: @haj_Qasim_1398
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 پر تردید ، نگاهم کرد . تو آینه ي اتاق خودم رو نگاه کردم . کمی به سمت راست چرخیدم. تا بتونم پشت مانتو رو ببینم . چسبیده به تنم نبود ولی خیلی قالب تنم رو شکیل نشون می داد . قدش هم به اندازه ي یک انگشت زیر زانوم بود . دوباره به سمت رضوان برگشتم . من – مناسب فردا نیست ؟ سرش رو کج کرد . رضوان – عموشون هم هست ! پکر گفتم . من – من از این مانتو خوشم اومده ! رضوان – خب بخرش . ولی فردا نپوش . با ناراحتی سري تکون دادم . و کلی بد و بیراه نثار عموي امیرمهدي کردم با اون عقاید خشکش . از اتاق پرو که بیرون اومدم نگاه اجمالی به مانتوهاي آویزون انداختم . که یک دفعه چشمام روي پانچویی میخکوب شد . بازوی رضوان رو که جلو تر از من راه می رفت گرفتم . من – رضوان ! اونجا رو نگاه ! اون چطوره ؟ برگشت سمتم . با انگشت پانچو رو نشونش دادم . رضوان – براي فردا ؟ من – آره . رضوان – فکر کنم بلند باشه ! سري تکون دادم و از فروشنده خواستم تا اون پانچو رو برام بیاره همونجا روي مانتو تنم کردم . رضوان – قدش که خوبه . بلندي جلوش یه وجب زیر زانوم بود . من – می خرمش . رضوان – براي آستینش چیکار می کنی ؟ دستت بره بالا تا ناکجاآبادت معلوم می شه . من – زیر سارافونی می پوشم . با تأییدش ، پانچو و مانتو شلوار و یکی از مانتوهاي مشکی رو خریدم . خودم رو به رضوان که کنارم نشسته بود نزدیک کردم و آروم کنار گوشش گفتم . من – اگه تا یه ربع دیگه عموي تو و عموي اینا نیان خودم رو میکشم . خودش رو نزدیک تر کرد . رضوان – چرا ؟ من – چون دارم خفه می شم . به عمرم یاد ندارم تو یه مهمونی هم شلوار پوشیده باشم هم جوراب . هم لباس آستین بلند هم مانتو . شالم هم به این سفت و سختی دور سرم پیچیده باشم که موهام بیرون نباشه تازه وسط تابستونم باشه . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 من – چون دارم خفه می شم . به عمرم یاد ندارم تو یه مهمونی هم شلوار پوشیده باشم هم جوراب . هم لباس آستین بلند هم مانتو . شالم هم به این سفت و سختی دور سرم پیچیده باشم که موهام بیرون نباشه تازه وسط تابستونم باشه . لبخند کم رنگی زد . رضوان – اگر می دیدي دارن با چه افتخاري نگات می کنن این حرف رو نمی زدي . از نرگس بگیر تا امیرمهدي و طاهره خانوم و حاج آقا درستکار همه شون دارن کیف می کنن تو اینجوري لباس پوشیدي . من – بخوره تو سرم . دارم خفه می شم . رضوان – دندون رو جیگرت بذار . کلافه نگاهی به آدم هاي نشسته رو مبل هاي خونه ي طاهره خانوم انداختم ! قرار بود صیغه ي محرمیت رو با شروع اذان مغرب بخونن . نیم ساعتی تا اذان مونده بود و عموي رضوان و عموي محبوب امیرمهدي هنوز نیومده بودن . پانچوي یشمی رنگی که خریده بودم ، تنم بود با شلوار از بالا گشاد صدري رنگ . زیر سارافونی و شال همرنگ شلوارم که به لطف رضوان تونسته بودم با هم ست کنم . دست کردم داخل کیفم به امید پیدا کردن چیزي که بتونم خودم رو باهاش باد بزنم . نرگس از روي صندلیش بلند شد و اومد به سمتم . جلوم خم شد و نزدیک صورتم گفت . نرگس – اگر گرمته بیا اون طرف بشین زیر باد کولر . ذوق زده گفتم . من – قربونت برم . کجا باد کولر مستقیم می خوره ؟ با دست به جایی نزدیک مامانم اشاره کرد . همراه رضوان بلند شدم و رفتیم روي یکی از صندلی هاي اون قسمت نشستیم . با اولین برخورد باد کولر به صورت کمی رنگ گرفته به لطف آرایش کمم ، جون گرفتم . " خدا پدرت رو بیامرزه اي " نثار نرگس کردم و خنکاي کولر رو به ریه کشیدم . کمی که بهتر شدم با ذوق خیره شدم به نرگس که تو چادر سفیدش به شدت معصوم و مظلوم شده بود ! در حالی که به نرگس خیره بودم ، رضوان رو مخاطب قرار دادم و گفتم . من – نمی شه یه جوري صیغه رو بخونن که وسطش عروس بتونه بره گل بچینه و گلاب بیاره؟ صداي ریز خنده هاي دیگران باعث شد بفهمم کمی بلند حرف زدم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊 | دیدار برگزیدگان نو+جوان با آقا 💌 و بالاخره لحظه دیدار فرا رسید... ان‌شاءالله سعادت داشته باشیم بار دیگر برای گرفتن انگشتر و چفیه و سجاده شما نزدتان بیاییم. 🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😂واقعیت اسرائیل به روایت تصویر 😄 ✍یکم تنوع بدیم به اخبار این کلیپ طنز تفسیر و تحلیل بعضی از خبرهای این روزهاست 🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
سلام شرمنده امشب پارت آماده نداریم. انشالله فردا جبرانی میزارم♡♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تجمع پرشور امروز مردم پاریس در حمایت از فلسطین🇸🇩 بسیج پاریس بالاخره کار خودشو کرد😎🇮🇷 🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
44.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قرائت بیانیه قطعنامه یوم الله ۱۳ آبان ۱۴۰۲ توسط فرزند شهید مصطفی صدرزاده. 🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🔰راهمپیمایی روز ۱۳ آبان و تجمع در صحن مطهر حضرت سلطانعلی ابن امام محمد باقر(ع) 🔹دبیرستان سهراب سپهری ┅┅❀🇮🇷❀┅┅ 🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🚩 اثر مهناز صابرپور 🔹اثر تولید شده در رویداد کارتون و کاریکاتور "یه کلّه" 🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥بفرستید برای خانم هایی که میگن خیلی دوست دارم چادری بشم اما میترسم مسخرم کنن 🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
وقتی میمیریم ما را به اسم صدا نمیکنند و درباره ما میگویند: جسد کجاست ؟ و بعد از غسل دادن میگویند :جنازه کجاست ؟ وبعد از خاک سپاری میگویند: قبر میت کجاست ؟ همه لقب ها و پست هایی که در دنیا داشتیم بعد از مرگ فراموش ميشه مدير ، مهندس ، مسؤول ، دکتر، بازرس... پس فروتن و متواضع باشیم... نه مغرور و متكبر... پس به چه مینازید؟! عارفی گفت : آنچه ازسر گذشت ؛ شد سرگذشت! حیف بی دقت گذشت؛ اما گذشت! تا كه خواستیم یک «دوروزی» فکرکنیم! بر درِ خانه نوشتند؛ درگذشت 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
یه همسایه داریم یه پسر داره اسمش سیروس هست وهمیشه سلام واحوال پرسی میکنه یه روز که با دخترم توی کوچه داشتیم میرفتیم پسر همسایه رو دیدیم ودختر هم خواست زودتر سلام کنه یهو گفت سلام ویروس🤪🤪... من که دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم از بس خندیدم ودخترم هم متعجب از خنده من می‌گفت مامان چرا میخندی .منم گفتم بنده خدا اسمش سیروس هست نه ویروس 😆 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
40.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 پیش از بهشت 🖇 تولید شده در باشگاه فیلم سوره نویسنده و کارگردان: احمد حیدریان 🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
اینجاها به ذهنت هم نمیرسه بری! پایتخت گل گاو زبان ایران:روستای جنت رودبار دروازه بهشت:دشت النزه مه آلودترین جنگل ایران:جنگل پاسند شیرین بهار ایران:دشت شیمبار خوزستان شهر رودها و چشمه ها:نگارمن هندوستان ایران:طارم استان زنجان طبیعت طلایی ایران:کالپوش در سمنان زیبای خفته:کویر حلوان در طبس 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 من – نمی شه یه جوري صیغه رو بخونن که وسطش عروس بتونه بره گل بچینه و گالب بیاره؟ صداي ریز خنده هاي دیگران باعث شد بفهمم کمی بلند حرف زدم . نگاهی به جمع انداختم که بعضی با شگفتی نگاهم می کردن و بعضی ریز می خندیدن . ولی یه نفر با بقیه فرق داشت . مامان آروم کنار گوشم گفت . مامان – نمی تونی زبون به دهن بگیري دختر ؟ اما حواس من جمع اون یه نفر بود که به زور سعی داشت خنده ش رو کنترل کنه . براي اولین بار امیرمهدي به حرف من خندید . این دفعه دیگه خنثی نبود ، ساکت نبود . ناخودآگاه لبخند زدم . رضوان سر آورد کنار گوشم . رضوان – خانواده ي من تو رو می شناسن ولی دایی نرگس و خانواده ش که نمی دونن تو چه عجوبه اي هستی ! یه مقدار خوددار باش . خیره به امیرمهدي که سر به زیر ، هنوز لبخند داشت ؛ گفتم . من – به خدا حواسم نبود دارم بلند حرف می زنم . خیلی بد شد ؟ رضوان – امیدوارم جلو عموشون از این کارا نکنی . حالا این دایی و زن داییه انگار یه جورایی مثل خودمونن . وگرنه چنان اخمی بهت می کردن که خودت مجلس رو ترك کنی . نگاهم رو از امیرمهدي گرفتم و تو جمع چرخوندم . همه انگار حرفی نشنیده باشن دوباره مشغول حرف زدن شده بودن . جواب رضوان رو دادم . من – خیلی هم دلشون بخواد . جمع از بی روحی در اومد . همون موقع زنگ خونه شون رو زدن و خونواده ي عموي رضوان به جمع اضافه شدن . مثل بقیه به احترامشون ایستادم . پدر رضوان معارفه رو به عهده گرفت و خونواده ي درستکار رو با خونواده ي برادرش آشنا کرد. عمو و زن عمو و دخترشون با تک تک سلام و احوالپرسی کردن عموي رضوان که بهم رسید اخمی کرد و جواب سلامم رو زیر لب داد . سرم رو به رضوان نزدیک کردم . من – از عموت متنفرم . رضوان هم آروم جواب داد . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 سرم رو به رضوان نزدیک کردم . من – از عموت متنفرم . رضوان هم آروم جواب داد . رضوان – تقصیر خودته . اون روزا که بهت می گفتم یه مقدار جلوشون خوددار باش فکر این روزا رو میکردم . من – شیطونه می گه برم چیزی بهش بگم . رضوان سرزنش آمیز گفت . رضوان – مارال ! روزه اي ! من – عموت روزه نیست ؟ رضوان – به جاي غیبت کردن صلوات بفرست . هم ثواب میکنی هم روزه ت رو هدر نمیدي . خدا هم جاي حق نشسته . من – امیدوارم خدا خوب جوابش رو بده . و نشستم سر جام . سعی کردم نگاهم به عموش نیفته که عصبانیتم بیشتر شه . اما گرفته شدن حالم به همین جا ختم نشد . چون چند دقیقه بعد خونواده ي عموي امیرمهدي هم وارد شدن و عامل اعصاب خردي هم همراهشون آورده بودن . با ورودشون ، امیرمهدي مشتاقانه به سمتشون رفت و سلام و احوال‌پرسی گرمی با عموش کرد . عموش هم لبخندي بهش زد و در حالی که دست امیرمهدي تو دستش بود بهش گفت . - ان شاءالله نفر بعدي شمایی عمو . و امیرمهدي محجوبانه سرش رو زیر انداخت . اما من مسخ ملیکایی بودم که به طور حتم بدون دعوت اومده بود . چون سریع به سمت نرگس و طاهره خانوم رفت و گفت . ملیکا – واي از ذوقم نتونستم نیام . گفتم تو شادیتون کنارتون باشم! طاهره خانوم با مهربونی لبخندي زد . طاهره خانوم - خوب کردي مادر . خوش اومدي . اما نرگس لبخند تصنعی اي زد و به " خوش اومدي " اکتفا کرد . ملیکا به دنبال عمو و زن عموي امیرمهدي شروع کرد به سلام و احوالپرسی . به ما که نزدیک شد لبخند دوستانه اي زد و بر خلاف لبخندش خیلی رسمی سلام و احوالپرسی کرد . اخم هاي منم ناخودآگاه تو هم بود . حضورش روي اعصابم سرسره بازي می کرد . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 اخم هاي منم ناخودآگاه تو هم بود . حضورش روي اعصابم سرسره بازي می کرد . همه که روي مبل و صندلی ها جاگیر شدن و دست از تعارف برداشتن ، عموي امیرمهدي خواست که عروس و دوماد براي خطبه ي عقد آماده بشن . طاهره خانوم پارچه ي تا شده ي حریري رو به دست نرگس داد و نرگس به سمت من و رضوان اومد . جلومون کمی خم شد و پارچه رو به سمتمون گرفت . نرگس – مامان میگن بهتره براي خوش یمنی قند بسابیم . رضوان – باشه . فقط قند دارین ؟ سري تکون داد . نرگس – زن داییم آوردن . این پارچه رو هم شما دو نفر روي سرم بگیرین . یه لنگه ابرو بالا انداختم . من – رضوان خواهر شوهرته . من دیگه چیکاره م ! ملیکا جون که هستن . نرگس – بلند شو . خواهرشوهر بازي برات در میارما ! آروم گفتم . من – وقتی دختر داییت و ملیکا هستن زشته من بلند شم . نرگس – اونا یه طرف زن داداشمم یه طرف . من – حالا کی گفته من زن داداشت میشم ؟ لبخندي زد . نرگس – از این نگاه عصبی تو از حضور ملیکا و اون نگاه امیرمهدي که همش به جایی نزدیک تو خیره ست ، معلومه . بلند شو دیر شد ! با حرفش سکوت کردم و همراه رضوان بلند شدم و جلوي چشماي متعجب خونواده ي عموش پارچه ي حریر رو روي سر نرگس و رضا گرفتیم . قبل از اینکه خطبه ي عقد جاري بشه رضوان کمی خم شد و رو به نرگس و رضا گفت . رضوان – این لحظه یه لحظه ي مقدسه . دعا یادتون نره . هر دو سري تکون دادن . ملیکا هم اومد و پشت پارچه رو گرفت . نیم اخمی هم بهم کرد . و این نشون می داد اونم از حضور من دل خوشی نداره . عموي امیرمهدي ، خطبه رو خوند و نرگس و رضا سریع بله رو گفتن . اذان تموم نشده نرگس و رضا شدن زن و شوهر شرعی . همه بهشون تبریک گفتن و براشون آروزي خوشبختی کردن . عموي امیرمهدي بلند دعایی رو خوند و همه پشت سرش آمین گفتن . بعد هم رو به طاهره خانوم و آقاي درستکار کرد .... 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . عموي امیرمهدي بلند دعایی رو خوند و همه پشت سرش آمین گفتن . بعد هم رو به طاهره خانوم و آقاي درستکار کرد . - به امید خدا بعد از یه مدت به محرمیتشون حکم قانونی بدن که مشکلی پیش نیاد . درسته الان شرعاً محرمن ولی وقتی ثبت بشه خیال همه راحت تره . ان شاءالله بعد از جابه جا شدنتون هم ، آقا امیرمهدي رو سر و سامون بدین . نیم نگاهی به سمت ملیکا انداخت و ادامه داد . - حیفه این جوونا بلاتکلیف بمونن . خیلی واضح به ازدواج امیرمهدي و ملیکا اشاره کرد . آقاي درستکار با گفتن " به امید خدا ببینیم چی پیش میاد " بحث رو خاتمه داد . امیرمهدی سینی حاوي فنجون هاي شیرکاکائو رو به همه تعارف کرد تا روزه هاشون رو باز کنن . جلوي ملیکا که گرفت ، ملیکا لبخندي زد و خیلی صمیمی " دستتون درد نکنه اي " گفت . و امیرمهدي همونجور که سرش پایین بود خیلی عادي جواب داد " خواهش میکنم " . به من که رسید " بفرماییدي " گفت و منم با برداشتن فنجونی به آرومی تشکر کردم . در جوابم گفت . امیرمهدي – نوش جان . قبول باشه . و سریع به سمت نرگس و رضا رفت . و من رو تو بهت نوش جان غلیظش گذاشت . دیوونه بودن من به امیرمهدي هم سرایت کرده بود ! بعد از خوردن شیرکاکائو و شیرینی ، همه عزم رفتن کردن . میدونستم که قراره خونواده ي رضا و نرگس براي شام با هم برن رستوران . ما هم بلند شدیم براي خداحافظی که طاهره خانوم با گفتن " شما بمونین کارتون داریم " به مامان ، ما رو از رفتن منصرف کرد . امیرمهدي عموش رو کناري کشید و با هم چند کلمه اي حرف زدن . بعد هم عموش قرآن کوچیکی رو از جیبش بیرون آورد و باز کرد و دوباره با هم کلماتی رو رد و بدل کردن . مطمئن بودم استخاره کرده . مطمئن بودم و تو دلم دعا دعا کردم استخاره‌ش براي خودمون باشه و خوب اومده باشه . بعد از اینکه اقوام رفتن مهرداد رو به رضا گفت . مهرداد – خوب قبل از شام می خواین چندتا عکس بگیرین ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem