eitaa logo
هیئت جامع دختران حاج قاسم
1.8هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
696 ویدیو
21 فایل
﷽ 🌷بزرگترین تشکل دخترانه ی کاشان🌷 دبیرخانه تشکل های دخترانه دانش آموزی و دانشجویی باشگاه مخاطبین و ارتباط با ما : @h_d_hajghasem_120 تبادل و تبلیغ: @haj_Qasim_1398
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 خیره تو چشماش گفتم . من – خودخواهی . من این سه روز هیچ خبري ازت نداشتم و جونم بالا اومده بود . اونوقت تو حداقل میدونستی من تو خونه هستم . نگاهش دست از سختی برداشت . اخمش باز شد . آرومتر از قبل گفت . امیرمهدي – این اولین تنبیهتون بود . هنوز بقیه ش مونده . و باز بند کیفم رو کشید . دوباره مقاومت کردم من – من نمیام . برگشت به سمتم . با این مقاوتم کلافه ش کردم . با حرص نگاهم کرد . امیرمهدي – چرا ؟ من – حاج عموتون پرونده ي موندن من تو خونه تون رو کامل پیچیدن ! نفس پر حرصی کشید . امیرمهدي – حاج عمو منظور بدي نداشتن . ابرویی بالا انداختم . من – اون که بله . کم مونده بود دق دلی همه ي ادماي دنیا رو سر من خالی کنن . امیرمهدي – الان فقط مشکل حاج عمو هستن ؟ من – هم ایشون و هم خیلی چیزاي دیگه ! دستش دور بند کیفم محکم تر از قبل شد . امیرمهدي – مثلا؟ من – اینکه بدون شنیدن حرفاي من حکم دادي به تنبیه کردنم . دستش کمی شل شد . امیرمهدی – این تنبیه هم براي شما بود و هم براي خودم . . این تنبیه براي این بود که نه شما اون روز حرفی زدین از دلیل نگفتن اون حرفا و نه من پرسیدم . من – آتشفشان آماده ي فوران بودي ، چی می گفتم ؟ اومد حرفی بزنه که صداي تق باز شدن در حیاط باعث شد خیره بشیم به همدیگه . تو موقعیت بدي بودیم . نزدیک به هم و بند کیف من تو دستای امیرمهدی. و اون موقع ظهر کی می تونست باشه غیر از رضا و مهرداد که براي خرید غذا رفته بودن ؟ موقعیت بدي بود و هر دو خوب میدونستیم . ولی انقدر برامون شوکه کننده بود که هیچکدوم عقب نکشیدیم . رضا از همون جلوي در " سلام" بلندي کرد و گفت . رضا – شما اینجایین ؟ با قدم هاي تند بهمون نزدیک شد . و با دیدن فاصله‌ي کم ما سرش رو پایین انداخت و " با اجازه " اي گفت و سریع رد شد . ولی مهرداد کنارمون ایستاد . از کنار چشم نگاهش کردم . خیره بود به ما دوتا 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 از کنار چشم نگاهش کردم. خیره بود به ما دوتا. اگر کسی امیرمهدي رو نمی شناخت شاید براش عجیب نبود موقعیت منو امیدمهدی. لبم رو به دندون گرفتم . اگر چیزي به امیرمهدي می گفت ؟ امیرمهدي سرش رو پایین انداخت و دستم رو رها کرد . با همون حالت رو به مهرداد " ببخشیدي " گفت . اماده ي عکس العمل بد مهرداد بودم . دل تو دلم نبود . به خصوص که اخم رو صورت مهرداد چندان رضایت بخش نبود . و این می تونست دردسر تازه ي ما باشه . و من دیگه طاقت گره دیگه اي رو نداشتم . خسته بودم از همه ي گره هایی که با باز شدن گره قبلی تو ریسمان رابطه مون پیدا می شد . زیر لب اسم خدا رو زمزمه کردم . و توکلت علی اللهی گفتم . مهرداد نذاشت تو ترس و دلهره بمونم . دستش رو گذاشت رو شونه ي امیرمهدي و گفت . مهرداد – حرفاتون رو بزنین بعد بیاین تو . مواظب باشین صداتون بالا نره . و سریع از کنارمون رد شد . شاید اگر از دل من و ماجراي حرفاي پویا خبر نداشت انقدر راحت تنهامون نمی ذاشت . انگار تشخیص داده بود قبل از هر توضیحی نیاز داریم به حل کردن مسائل ین خودمون . مهرداد که رفت رو کرد بهم . امیرمهدي – بریم داخل . ابرویی بالا انداختم . من – نمیام . امیرمهدي – باز چرا ؟ من – من هنوز تکلیف خودم رو نمی دونم . امیرمهدی – تکلیف چی ؟ من – همین .... همین ... نذاشت چیزي بگم . گرچه که زبون منم یاري نمی کرد . انگار میدونست منظورم چیه ! امیرمهدي – مگه الان تکلیفمون مشخص نیست . چیزي تغییرکرده ؟ من – نکرده ؟ خیره تو چشمام نفس عمیقی کشید . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 خیره تو چشمام نفس عمیقی کشید . امیرمهدي – نه . غیر از یه سري توضیح که شما به من بدهکارین! من – مطمئنی بعد از شنیدن حرفاي من اوضاع مثل قبل می مونه ؟ امیرمهدي – شما یه چیزهایی رو نگفته بودین که حالا باید بگین . این چیزي رو عوض می کنه ؟ کمی سرم رو کج کردم . من – حرفاي ساده اي نیست ! امیرمهدي – منم ساده با چیزي کنار نمیام . مطمئن باشین خودم رو براي هر چیزي آماده کردم . من – می دونی دردم از چیه ؟ از اینه که سیبی که باعث شده از بهشتت بیرونم کنی کال بود و به درد نخور . کاش به جرم دیگه اي رونده می شدم . دستاش رو داخل جیب برد و خیره شد تو چشمام . امیرمهدي – آدم و حوا هر دو به یه جرم از بهشت رونده شدن . من – مگه تو جرمی مرتکب شدي ؟ امیرمهدي – این روزا زیاد ! ابرویی بالا انداختم . من – چه جرمی ؟ مکثی کرد و گفت امیرمهدي – اینکه میخوام هرچی زودتر ازدواج کنیم دیگه طاقت دوری ندارم ضربان قلبم رفت بالا . این چه حرفی بود وسط این بحث مهم ؟ چرا گفت ؟ گفت که بفهمم هنوز اثري از اون عشقی که می گفت ، باقی مونده ؟ دست و پام شل شد . حس خوبی که با حرفش بهم تزریق کرد ، شد جریان برقی که اختیار از دست و پام برد . و در عوض جون داد به تنگی نفسی که بهتر از قبل شد . با ولع عطر جدید هوا رو به ریه هام می کشیدم . این عطر عشق بود یا عطر حضور پر عشق امیرمهدي ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 امیرمهدي – اگه از نسل آدمم که باید تاوان گناه خودم و حوام رو پس بدم . تاوان اون صیغه اي که تو کوه خوندم بدون اجازه‌ی پدرتون در حالی که راه بهتري هم بود ، تاوان اون دروغی که به خاطر ترس از من گفتین و بدتر از همه تاوان اینکه بدون تحقیق و دونستن این که متعلق به مرد دیگه اي هستین یا نه دل باختتون شدم . حرفاي نامزد قبلیتون رو هم می ذارم به پاي اینکه قرار بود زنش بشین و من یه دفعه اي اومدم وسط راهتون . که به خدا قسم از قصد نبود . وقت گریه بود ؟ وقت اینکه بگم مرد رو به روم با مردي همه چیزرو براي خودش توجیه کرده بود ؟ و میترسیدم این توجیه ها یه روز کار دستمون بده . براي همین با صداي لرزونی گفتم . من – اینا همش توجیه . امیرمهدي – اینا حرف دل منه که فک نکنید من میدونستم و وارد زندگیتون شدم من – حرف دلت سکوتی بود که در مقابل عموت کردي ! امیرمهدي – حرف دلم اونه که الان می ریم تو خونه و به حاج عموم می گم دختري که براي یه عمر انتخاب کردم شمایین . تو سکوت نگاهش کردم . امیرمهدي – سه شبه چشم رو هم نذاشتم . گفته بودم حسودم ! و این حسادت بدجور آرامشم رو به هم زده . بهم بگید بازم برا این ازدواج راضی هستید تا آروم بشم؟ من کم جنبه شده بودم یا عشق امیرمهدي ظرفیت بالاتري می خواست . من – اگه قرار باشه عموتون هر دفعه حکم بدن وصیتی سر نگیره بهتره. چشماش رو بست و دستاش مشت شدن امیرمهدي – میرم به عموم میگم شما قراره با من ازدواج کنید و اجازه دخالت بهشون نمیدم. از ته قلبم از این بابت خوشحال بودم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 حس می کردم دارم خواب می بینم . امیرمهدي – خدا بالاتر از عشق آفریده ؟ گنگ نگاهش کردم . نمیتونستم تمرکز کنم تا بخوام فکر کنم چه جوابی در مقابل سوالش باید بدم . چشم هاش رو باز کرد . امرمهدي – چرا اینجوری نگاهم‌میکنی؟ نه ...واقعا یا من یه چیزیم شده بود یا امیرمهدی . دلم می خواست جیغ بکشم و همه ي هیجان ناشی از حرفا و کارهاش رو یه جا خالی کنم . انگار می دونست چه حالیم! اومد حرفی بزنه که با صداي " هین " ي هر دو به طرف پله هاي حیاط برگشتیم . ملیکا ناباورانه نگاهمون می کرد ! منم ناباورانه نگاهش می کردم . چشم هاي اون میخ ما دوتا بود که داشتیم حرف میزدیم و کیفی که الان تو دستای امیرمهدي بود. امیرمهدي به سمت من برگشته بود و نگاهش نمی کرد . و این من رو آروم می کرد . چون بهم حس اطمینان می‌داد که خیلی هم براش مهم نبوده اینکه بقیه بفهمن یا شاید ملیکا چندان آدم مهمی نبوده براي برملا شدن اینکه من قراره همسر امیرمهدی بشم نگاه ملیکا خصمانه به من دوخته شد . انگار من امیرمهدي رو ازش دزدیده بودم . انگار که مالک امیرمهدي بوده . حس می کردم با نگاهش آماده ست من رو از وسط به دو نیم کنه . تیرهاي با انرژي منفی رو از نگاهش دریافت می کردم . و می ترسیدم همونجا با داد و هوار کردن همه رو بکشونه تو حیاط . البته فقط خانواده حاج عمو نمیدونستند من تنها عروس این خونه‌م‌ انقباض فک ملیکا رو می دیدم . حس می کردم الانه که از شدت فشار فکش ، دندوناش خرد شه و بیرون بریزه 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 دندوناش خرد شه و بیرون بریزه با کشیده شدن آستین مانتوم نگاهم رو به سمت امیرمهدی برگردوندم. امیرمهدي – نترس چیزي نمی شه ! نگران خودم نبودم . من که موضعم مشخص بود . نهایتش چند تا متلک دیگه از خان عموش نوش جان میکردم . ولی امیرمهدي .... نمی خواستم جلوي خونواده ش وجه ش خراب بشه . مثل خودش آروم گفتم . من – آبروت می ره . لبخندي زد . امیرمهدي – نگران نباش . من – اگه داد و هوار کنه ؟ امیرمهدي – چیزي نمی شه ! مطمئن بود ! چرا ؟ ... چی تو ذهنش بود که انقدر با آرامش حرف می زد ؟ من – مطمئنی ؟ امیرمهدي – خدا رو فراموش کردي ؟ با تردید پرسیدم . من – یعنی چی ؟ امیرمهدي – هر کارش یه حکمتی داره ! پلک رو هم گذاشتم . من – یادم رفته بود . صداي قدم هایی باعث شد دوباره برگردیم سمت پاگرد حیاط . ملیکا داشت از پله ها بالا می رفت . پر حرص قدم بر می داشت و انکار با قصد پاش رو روي پله ها می کوبید . نگران ، رو کردم به امیرمهدي . من – الان همه رو می کشونه اینجا . نگاهم کرد و لبخند زد . امیرمهدی_حتما یه حکمتیه که الزمه همه بیان زیر این آفتاب سوزان مرداد ماه ، ما رو ببینن . نگاهی به آسمون انداختم . خورشید وسطاي آسمون ، با شدت همه ي گرماش رو به زمین هدیه می داد . شاید اگر وقت دیگه اي بود از شدت گرما یک لحظه هم زیر تابش نورش نمی موندم . اما کنار امیرمهدي ، انگار قابل تحمل شده بود . امیرمهدي – گرمت نیست ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
جبرانی یک شب تقدیم نگاهتون😍 جبرانی دیشب رو هم تا ظهر میزاریم😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا