eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
990 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 -مي دونم . برای همین دلگیر نشدم. ابرویي بالا داد: -کاش کاری از دستم بر میومد . اما غیر از دعا کردن ... بدون اینكه حرفش رو تموم کنه اهي کشید و زیر لب "خدایا شكرت "ی گفت. رو کرد بهم: یه جایي که خودت باشي و خدای خودت . گاهي باید _همیشه برای خودت یه خلوت دست نیافتني داشته باش . یه جایی که خودت باشي و خدای خودت. بعضي اتفاقات زندگي رو فقط به خدا گفت. دست هام رو گرفت و جلوی چشمم بالا آورد و بهش اشاره کرد: _ببین . دستامون مثل همه . مال من یه مقدار چروکیده ست ولي هر دومون فقط یه سری کارها رو مي تونیم با دستامون انجام بدیم . هر چي از دست تو بر میاد از دست منم بر میاد . با هم فرقي ندارن . پس هر جا تو انجام کاری موندی بدون از دست آدم های دیگه هم کاری بر نمیاد. نفس عمیقي کشید: -عقل و زبون همسن و سالای من یه مقدار حرف بیشتری داره . چون بیشتر از تو با سختي روزگار مواجه شده. اما در هر صورت محدوده . اگر حرفای من هم نتونه گره از کارت باز کنه پس باید بری پیش کسي که هم حرفش و هم نظرش بالاتر از منه . همه ی ادما ذهن محدودی دارن . باید بری سمت کسي که خودش بي کرانه . غیر از خدا هیچكس بي کران نیست. دستام رو رها کرد و ادامه داد: _ما آدما هر روز نماز مي خونیم . غم که میاد نمازمون طولاني و با تمرکز بیشتر مي شه . دعا بهش اضافه مي شه. غم که مي ره دوباره نمازمون کوتاه مي شه و دعا کردنمون محدود . قرار نیست فقط وقت اذان یا موقع نماز یاد خدا باشیم . هر وقت چیزی دیدی که جلوه ی ذات خدا رو داشت بگو سبحان الله . اگر یه نسیمي اومد و روحت تازه شد زیر لب هم که شده اسمش رو ببر. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 اگر یه نسیمي اومد و روحت تازه شد زیر لب هم که شده اسمش رو ببر . اگر از بوی گل و سبزه و درخت لذت بردی اسمش رو ببر . اگر برگ ریزون رو دیدی یادش کن . اگر رحمتش مثل بارون رو سرت نازل شد شكرش رو بگو . اگر تو سختي ها تونستي صبر کني ازش تشكر کن . هر کاری رو با اسم خودش شروع کن حتي اگر مطمئني کارت به خوبي و خوشي تموم مي شه . مي دونم سخته اما یواش یواش با وجودت عجین مي شه . یه بار امتحان کن ببین چه حس خوبي از این کار مي گیری! تموم مدتي که حرف مي زد فقط نگاهش کردم.به حق امیرمهدی تو دامن چنین مادری بزرگ شده بود. تازه داشتم مي فهمیدم اون شبي که امیرمهدی گفت سعي کنم خداشناسي کنم منظورش چي بود ! دیدن خدا تو هر چیزی. و من چقدر فاصله داشتم با آدمي که راه خداشناسي در پیش مي گیره . امیرمهدی چي ازم خواسته بود و من چي کار کرده بودم ؟ غیر از اینكه از زندگي بریده بودم ؟ از شب قبل راه به راه به خاطر فاصله گرفتن از زندگي داشتم شرمنده ی خودم و خدا ميشدم. مامان طاهره مشغول پوست گرفتن سیبي شده بود که تو پیشدستي برام گذاشته بود . شاید با سكوتش داشت بهم فرصت مي داد رو حرفاش فكر کنم. سیب پوست گرفته رو تو پیش دستي دیگه ای تكه تكه مي کرد که بي اراده پرسیدم: _مامان طاهره ؟ چه جوری راضي شدین من عروستون بشم ؟ مني که انقدر با شما فرق دارم. سر بلند کرد و لبخندش رو بهم هدیه داد: -اون روزی که با رضوان جان اینجا بودین رو یادته مادر ؟ همون روزی که کلي به من کمك کردین و سبزی برام پاك کردین ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 -اون روزی که با رضوان جان اینجا بودین رو یادته مادر ؟ همون روزی که کلي به من کمك کردین و سبزی برام پاك کردین ؟ سرم رو تكون دادم و آروم "بله "ای گفتم . مگه مي شد یادم بره اون روز رو . همون روزی که امیرمهدی من رو حین آهنگ خوندن دید و منم از هولم خوندم ممد نبودی ببیني..... وای که از یادآوریش هم خنده م مي گرفت . عجب روزی بود .. عجب روزی... با لبخندم ، لبخند مامان طاهره عمق بیشتری گرفت: _پس یادته. اون روز وقتی داشتی با نرگس حرف میزدی و منم می‌شنیدم، فهمیدم خیلی بی ریا تر از اونی هستی که نشون مي دی . همونجوری که با صداقت حرف مي زی با صداقت هم تو دلمون خونه کردی. تكه ای سیب به طرفم گرفت و حیني که من دست بردم به گرفتنش ادامه داد: _من عادت دارم تو ماه رمضون قبل از افطار نمازم رو ميخونم. چون بعد از افطار باید شام‌رو هم آماده کنم و کلي کار دارم ، اول نمازم رو مي خونم که نكنه دیر بشه . امیرمهدی عادت داره اول یه چایي کمرنگ با دو تا خرما مي خوره و بعد مي ره نماز ميخونه . همیشه مي ترسید گرسنگي باعث بشه نمازش رو تند بخونه . اما اون شب این کار رو نكرد. دستش رو گذاشت روی پاش: -اون شب بدون اینكه روزه ش رو باز کنه اومد و کمي دورتر از سجاده ی من نشست تا نمازم تموم شه . فهمیدم حرف مهمي داره . منتظرش بودم . اینكه بیاد و حرف دل رو بگه . از روزی که از اون سقوط برگشت دیدم بي تابه، دیدم روز به روز بي قرارتر ميشه ، مي دیدم گاهي با پدرش حرف مي زنه . بعضي شبا تو خونه راه مي رفت. بلند مي شدم برم سراغش پدرش مي گفت تنهاش بذارم که خودش آروم مي شه و ميخوابه . مي دونستم یه چیزی هست که پدرش خبر داره و من ندارم ..... نمازم رو که خوندم به عادت اون مدت برای بي قراریش دعا کردم 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem