بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
⚫️یــا مهــدی ادرکــنی (عــج)⚫️
◼️ سوگواره شهادت امام حسن عسکری علیه السلام و جشن بزرگ آغاز امامت امام زمان ارواحنا له فداه
🎤سخنرانان حجت الاسلام پناهیان
حجت الاسلام ماندگاری
🎤مـداحان حاج سید مهدی میرداماد
حاج سید رضا نریمانی
📅 پنجشنبه و جمعه 22 و 23 شهریور ماه
⏰ از ســاعــت 20
📍خیابان شهید بهشتی جنب سپاه / حسینیه شهدای پاسدار، هیئت یاوران حضرت
مهدی (عج) کاشان
_
T.me/yavaranhazratmahdi
instagram.com/Yavaranhazratmahdi
https://eitaa.com/yavaranhazratmahdikashan
_______________
♥️https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🏴#شهادت_امام_حسن_عسکری
▪️از ما زمینیان به شما آسمان،سلام...
مولای دلشکسته امام زمان،سلام...
▪️این روزها هزار و دو چندان شکسته ای
حالا کجای روضهی بابا نشسته ای؟!!!
▪️رخت سیاه داغ پدر کردهای تنت...
قربان ریشه های نخ شال گردنت...
🏴شهادت یازدهمین نور ولایت است…
فرزند غایبش را سر سلامت بگویید…
و باران اشکتان را در بیشکیبی انتظار بهانه سازید…
شهادت مظلومانه #امام_حسن_عسکری (علیه السلام) را به محضر مولایمان #امام_زمان و همهی عاشقان و شیعیان حضرتش تسلیت میگوییم.
12.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥#مداحی_مناسبتی
♨️ویژه #شهادت_امام_حسن_عسکری
🎙با نوای حاج مهدی رسولی
▪️سلام ای پناه دل شیعهها...
▪️بازم عالمی مبتلای شما...
15.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 ویژه آغاز ولایت #امام_زمان
📹 #رهبر_انقلاب : امّت محمّدی(صلی الله علیه واله)، در هیچ حادثهای از حوادث زندگی دچار یأس و ناامیدی نمیشوند و همیشه در همه حال انتظار فرج دارند.
#عید_بیعت
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
آقا مبارک است ردای امامتت💐
ای غایب از نظر به فدای امامتت💐
ما زنده ایم از برکات ولایتت💐
ما عهد بسته ایم به پای امامتت💐
آغاز ولایتت بر پهنای گیتی، بر ما مبارک است و مبارک تر آن روز که؛
✨چشمان مهربانت✨
پناه تمام دلشورههایمان شود!
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_چهل_و_یکم
بابا –وقت برای این کارا زیاده . دکتر شما واجب تره.
از بابا و بابا جون خداحافظي کردیم و با هم به طرف در نیمه باز حیاط رفتیم.
یاشار پورمند جلو در منتظرمون بود .
با دیدنمون اومد داخل حیاط و زیر بازوی امیرمهدی رو گرفت .
در همون حین هم بدون نگاه به من آروم سلام کرد.
جوابش رو دادم و کنارشون تا جلوی در رفتم .
جلوی در ایستادیم تا یاشار بره و در ماشینش رو باز کنه.
امیرمهدی آروم گفت:
امیرمهدی –راستي به پدرت بگو برای تحویل سال خونه شون هستیم.
سری تكون دادم:
من –باشه . الان مي گم.
بعد با ناراحتي ادامه دادم:
من –واقعاً نیاز به آزمایشه ؟
لبخندی زد:
امیرمهدی –دکتر گفت بهتره آزمایش بدم تا با آزمایش های بعدی مقایسه کنیم . کاری نداره به قدرت باروری ميخواد بدونه با بهتر شدنم نتیجه ی آزمایش هم تغییر مي کنه یا نه!
من –کاش مزاحم دکتر پورمند نمي شدی . خودم مي بردمت.
امیرمهدی –خودش هم آزمایشگاه کار داره.
صدای یاشار باعث شد به سمتش برگردم:
یاشار –منم باید آزمایش بدم . آزمایش اچ آی وی.
مبهوت نگاهش کردم.
سرش رو زیر انداخت:
یاشار –منم باید تكلیفم رو بدونم . اینكه
مي تونم درست زندگي کنم یا دیگه فرصت ندارم مثل یه آدم عادی
ادامه بدم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_چهل_و_دوم
یاشار –منم باید تكلیفم رو بدونم . اینكه
مي تونم درست زندگي کنم یا دیگه فرصت ندارم مثل یه آدم عادی
ادامه بدم.
با نوك کفشش برگای رو زمین رو تكون داد . اخماش تو هم بود . مي شد فهمید نگرانه ، ناراحته.
اینم انتهای دوستي های بي قید . اینكه به خودش شك کنه.
حالا که داشت درست مي شد باید به سالم بودن خودش شك مي کرد!
دروغ نیست اگر بگم دلم براش سوخت . تو دلم دعا کردم خدا بهش فرصت بده ..
فرصت اینكه برگرده ... اینكه بتونه راه درست رو پیدا کنه و یه زندگي خوب داشته باشه
آروم رو به هر دو گفتم:
من –مطمئنم هر چي خیرتون باشه همون مي شه.
یاشار نگاهي به امیرمهدی انداخت و گفت:
یاشار –بریم ؟
امیرمهدی لبخند اطمینان بخشي بهش زد:
امیرمهدی –توکل به خدا .. بریم.
***
چشمای امیرمهدی فقط روی من زوم شده بود و فیلم بردار هم تموم لحظاتمون رو شكار مي کرد.
تو اون لباس عروس با اون دامن دنباله دار و تاج بلندم شبیه به پرنسس ها شده بودم.
امیرمهدی فقط برای نیم ساعت اومده بود تو زنونه تا فیلمبردار دو تا صحنه رو با حضورش فیلمبرداری کنه و امیرمهدی باز برگرده تو مردونه.
بعد از عكسای آتلیه که امیرمهدی به اصرار یكیش رو با کراوات کنارم ایستاد
بعد از نیم ساعت رفت و باز مجلس افتاد دست دخترایي که بیشترشون از اقوام ما بودن . همه به احترام امیرمهدی
رعایت مي کردن .
انگار این مرد با منش خودش همه رو
وادار مي کرد به احترام گذاشتن بهش.
بعد از رفتن مهمونا سوار ماشین عروسمون شدیم
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_چهل_و_سوم
بعد از رفتن مهمونا سوار ماشین عروسمون شدیم.
رضا اومد کنار ماشین و رو به امیرمهدی گفت:
رضا –اگر پات خیلي درد مي کنه بذار من بشینم پشت فرمون .
امیرمهدی لبخندی زد:
امیرمهدی –خوبم . آروم مي رم.
رضا سری تكون داد:
رضا –هر جا دیدی نمي توني زنگ بزن خودم رو مي رسونم
امیرمهدی هم "باشه "ای گفت و راه افتادیم.
کمي که از باشگاه دور شدیم ماشین رو کناری زد . به حساب اینكه پاش درد گرفته گفتم:
من –مي خوای من بشینم پشت فرمون ؟ به پات فشار نیار!
رو کرد بهم:
امیرمهدی –نه .. خوبم .. وایسادم یه چیزی بهت بگم.
من –هوم ؟
امیرمهدی –این یكسال رو به خاطرت بیار مارال!
من –خب ؟
امیرمهدی –خیلي اتفاق ها افتاد که
مي تونست پایان باشه یا برای من یا برای تو !
مرگ خیلي نزدیكه .. معلوم نیست کي بیاد سراغمون . نمي خوام همچین شبي به این
فكر کنیم که چقدر فرصت داریم کنار هم باشیم.
کمي کج نشست به سمتم:
امیرمهدی –مي خوام ازت خواهش کنم ..
بیا یه جوری زندگي کنیم که انگار فرصت چنداني نداریم .
بیا من آدم باشم تو هم حوا ... همیشه حواسمون باشه که ممكنه از
بهشت خدا رونده بشیم .
پس قدر ثانیه به ثانیه ی با هم
بودنمون رو بدونیم . قدر خونواده هامون... قدر دوستامون .. قدر همه ی چیزهایي که داریم...
دستش رو گرفت طرفم:
امیرمهدی –حاضری ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_چهل_و_چهارم
دستش رو گرفت طرفم:
امیرمهدی –حاضری ؟
سر تكون دادم:
من –حاضرم ... یك ثانیه ی با تو بودن رو هم از دست نميدم.
امیرمهدی –پس از همین حالا شروع
مي کنیم.
امیرمهدی –نمي خوام فرصت رو از دست بدم و تو روزمرگي یادم بره بهت یادآوری کنم چقدر از حضورت تو زندگیم خوشحالم . دوست دارم مارال.
دستش رو با انگشتام فشار دادم:
من –من بیشتر...
امیرمهدی –امشب حتماً به مادر و پدرت و مهرداد یادآوری کن چقدر دوسشون داری . فرصت کنار هم بودن
خیلي کمه . از این فرصت ها استفاده کن.
پلك رو هم گذاشتم.
من –حتماً...
راه افتاد...
و این شروعي جدید برای هر دوی ما بود....
***
وضو گرفتیم...
نماز خوندیم...
آخر نمازش دعا کرد ..
. »اللهم ارزقنى الفتها و ودّها و رضاها بى و ارضنى بها و اجمع بیننا باحسن اجتماعٍ و انفس ائتالف فانّك تحب الحلال و تكره الحرام؛
خدایا الفت و مودت و رضایت زن را نسبت به من و رضایت مرا نسبت به او بر من ارزانى دار و میان ما را به بهترین وجه مجتمع نما
و نیكوترین الفت را به ما عطا کن، همانا تو حلال را دوست مى دارى و حرام را زشت
مى شمارى.«
برگشت به سمتم.
امیرمهدی –قبول باشه.
لبخند زدم:
من –از تو هم قبول باشه.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem