.
آدمها، چه در برابر رنجها و مصيبتها و چه همراه كامروايىها و دلخوشىها، به پوچى مىرسند و از خود مىپرسند كه: اين زندگى، با اينهمه رنج و يا اين زندگى محدود و كودكانه، كه همه چيز آن فراهم و آماده است، چه معنايى دارد؟ چه خاصيتى دارد؟
✏️ من در ميان كاخهاى سبز و سفيد و همراه تمام خواستهها، جز زندگى مكرّر و بىحاصل چه خواهم داشت؟ آن جا كه آخر، مرگ و جدايى است، پس چرا تكرارها را تلاوت كنم و شكسته، اسير مرگ شوم؟
✏️ بعدها مىفهمى كه اين پوچى، درد محرومان و بىنوايان و يا گرفتارى كامرانان و كامروايان نيست؛ كه اينها درد آدمى است، كه فرصت محاكمهى خود را يافته و زندگى را زير سؤال برده است و در برابر اين سؤالهاى سِمج، به خودكشى و يا بىتفاوتى و بىخيالى و يا مِى و مستى پناه برده است تا دمى ز وسوسهى عقل بىخبر باشد.
✏️ در دنيايى كه شب و روز و بهار و پاييز و زمستان و تابستان با هم است، نمىتوان از شب رنجيد، كه روز در راه است. و نمىتوان به روز دلخوش بود، كه گرفتار شب است. نمىتوان در بهار غزلخوان شد، كه پاييز در راه است. و نمىتوان در پاييز غصّهدار ماند، كه بهار مىآيد. پس در اين دنياى بىآرام، نمىتوان نشست. نمىتوان مغرور و مأيوس بود!
📄 برشی از کتاب
📚 نامههای بلوغ
#عین_صاد
روانشناسی توحیدی
کــلــیــنــیــک کُـــــــلــبــــه