eitaa logo
قرارگاه فرهنگی،معنوی ج.س.ح🇮🇷
128 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
655 ویدیو
76 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم خاطرات سراسر عشق،سردار شهید کتاب :مهتاب خین *هجوم دشمن قسمت:44 حدود شش یا هفت هزار نفر در قصر شیرین به محاصره دشمن در آمدند .البته از همان اواخر تابستان 59 شماری از مردم که بوی جنگ و نا آرامی را استشمام کرده بودند ،با زن و بچه هایشان از شهر رفتند . این عده هفت هزار نفری که در شهر ماندند ،عمدتا از اقشار مستضعف سکنه ی شهر بودند که راهی به جایی نداشتند . این طور هم نبود که قبل از سقوط شهر مردم از خودشان واکنشی نشان ندهند ؛مردانه و خانه به خانه با دشمن جنگیدند و از شهر وخانه ونوامیسشان غریبانه دفاع کردند . بعد از سقوط شهر هم ،در آن هفته های اول مهر ماه 59،مقاومت مردم به صورت زیر زمینی و شبیخون های پراکنده به دشمن ادامه داشت . دشمن در قصر شیرین آن دیوانگی همیشگی خودش را مهار کرد ؛یعنی آمد و خیلی عاقلانه با این مساله طرف شد .مدیریت بحران در قصر شیرین را واحد توجیه سیاسی سپاه دوم ارتش بعث به عهده گرفت .آن ها به جای به توپ بستن مردم ،سعی کردند اولا چهره های شاخص مقاومت را شکار کنند و بعد ،سر فرصت برای این چند هزار اسیر غیر نظامی قصر شیرین تدبیری بیندیشند . بعثی ها شماری از افسران فراری سلطنت طلب و ضد انقلابیون خود فروخته را به شهر قصر شیرین آوردند .مردم را به اجبار در میدان شهر جمع کردند ،بعد هم آن عناصر بی وطن و خائن ضمن سخنرانی به مردم وعده میدادند که جمهوری اسلامی تا چند هفته دیگر سرنگون می شود ،بهتر است شما مردم با ارتش عراق همکاری کنید ،مخالفین را معرفی کنید ،ارتش عراق با شما کاری ندارند و...از این جور ترهات. با وجود آن همه فشار وارعاب موجود و به رقم این که مردم قصر شیرین نسبت به اکثر مناطق استان کرمانشاه در فقر و محرومیت بیشتری دستو پا می زدند ،احدی از آن ها به این در باغ سبز نشان دادن های خودفروختگان رژیم بعث روی خوش نشان ندادند . مردم قصر شیرین اسیر شدند اما ذلیل نه! از روز سوم جنگ به بعد ،در هر شبانه روز ،جند نفری از اهالی قصر شیرین از طریق کنار رودخانه ی الوندو از زیر ارتفاعات بازی دراز که هنوز به تصرف دشمن در نیامده بود ،خودشان را به سمت سر پل ذهاب می رساندند . البته در طی راه به لحاظ عبور از حاشیه ی پرتگاه ها خستگی و تشنگی متحمل زنج زیادی می شدند . همین افراد ما را از موقعیت وخیم مردم قصر شیرین مطلع می کردند . البته برای این که مبادا یک وقت عناصر نفوذی دشمن خودشان را در لابه لای مردم آواره جا بزنند و به داخل شهر های کشور بروند ،ما ابتدا آوارگان را در قرنطینه قرار می دادیم . ادامه دارد... @hamadani_5213
بسم الله الرحمن الرحیم خاطرات سراسر عشق،سردار شهید کتاب:مهتاب خین *هجوم دشمن قسمت:45 طی هفته های اول اشغال شهر ،اشغالگران حتی با اهالی مدارا می کردند .به طوری که فرماندهان ارشد سپاه دوم ارتش بعث ،نظام توزیع جیره بندی شده ارزاق عمومی را در شهر برقرار کردند .گاه و بی گاه ، عناصر توجیه سیاسی سپاه 2،مردم را در میدان اصلی یا مساجد بزرگ قصر شیرین جمع می کردند و آن جا،فرماندهان عالی رتبه ی این سپاه،برای اهالی خطبه می خواندند . به عنوان مثال، در یکی از این تجمعات، فرمانده سپاه دوم،سرتیپ ستاد نزار خالد نقشبندی خطاب به مردوم شهر گفته بود :سعی نکنید مرتکب حماقت بشوید . نیروهای رژیم ایران متحمل شکست غیر قابل جبرانی شده اند و امید نداشته باشید که روزی آن ها بتوانند به این جا بر گردند ،پس ماجراجویی نکنید و عناصر ماجراجوی طرفدار رژیم خمینی را به ما معرفی کنید . با رعایت مقرراتی که توسط رده های مسئول سپاه دوم ارتش عراق اعلام می شود ،جان خودتان و بستگانتان را حفظ کنید .در هر صورت تا پایان جنگ ،حاکم این شهر ارتش عراق است .لذا با ما همکاری کنید. منتها،بعد که دیدند شهر کماکان برایشان نا امن است و جوان های با غیرت قصر شیرین هر شب به گشتی ها و مراکز آن ها حمله می کنند و سربازان عراقی را به صورت جنگ چریک شهری مورد تعرض قرار می دهند ،دیگر خطابه خوانی را کنار گذاشتند . دشمن نقاب مسالمت جویی را از صورت اش برداشت و به سیاست مشت آهنین روی آورد . بر همین اساس کافی بود شبی در محله ای به سربازان عراقی شلیک شود ،صبح همان روز ،واحد مهندسی سپاه دوم ارتش بعث می آمد و با بلدوزرهای خودش ،کل محله را صاف می کرد. بعد هم که دیگر تیغ پیشروی های سپاه دوم ارتش بعث در جبهه غرب کند شد و جنگ به صورت فرسایشی در آمد ،اشغالگران باطن کثیف خودشان را در قصر شیرین بروز دادند . عراقی ها تعدادی از زن ها و نوجوانان شهر را برای کارهای خدماتی ،آشپزی و نظافت مراکز نظامی شان وادار به کار کرده بودند . اوایل زمستان 59 توسط سربازان وافسران بعثی ،به تعدادی از آن زن و بچه ها تعرض ناموسی صورت گرفت ... مردم با غیرت قصر شیرین سر به شورش برداشتند و فرماندهان سپاه دوم دشمن هم فهمید با بگیرو ببند و کشتار سکنه شهر راه به جایی نمی برد.لذا در صدد بر آمد تا یک بار برای همیشه ،خیالشان را از بابت این مردم راحت کند .در اجرای همین تدبیر بود که کل زنان ،دختران،کودکان،و افراد سالخورده موجود در شهر را از مرد ها جدا کردند و از روی جاده مواصلاتی قصر شیرین _سر پل ذهاب ،به سمت سر پل ذهاب رها کردند . مردها را هم به اسارت گرفتند و بردند به داخل خاک عراق. ادامه دارد.. @hamadani_5213
بسم الله الرحمن الرحیم خاطرات سراسر عشق،سردار شهید کتاب:مهتاب خین *هجوم دشمن قسمت:46 خودم آن زمان در سر پل ذهاب حضور داشتم و شاهد بودم که چطور گروه گروه زن و بچه و پیر مرد و پیر زن به سمت ما می آمدند .گریان ونالان ،دلشکسته وخسته ،گرسنه و تشنه . بعد هم مسئولین استان کرمانشاه ،آن ها را از سر پل ذهاب به اردوگاه آوارگان جنگی در پشت جبهه منتقل می کردند. بعثی هاآن شهر خالی از سکنه را مبدل کردند به یک شهر نظامی . از اواخر پاییز 1360 توسط چوپان های منطقه وافراد بومی ،مدام خبر می رسید که واحد های مهندسی سپاه دوم دشمن ، تعدادی از محلات شهر را دارند به صورت سیستماتیک تخریب می کنند و بلدوزر های آن ها در هر محله ،تک به تک ساختمان های محلات شهر را می کوبند . می گفتند عمارت بیمارستان شهر را که با مصالح بتن ساخته شده بود،با استفاده از مواد منفجره کاملا با خاک برابر کرده اند. عراقی ها مردان قصرشیرینی را بردند و به عنوان اسیر جنگی در اردوگاه زندانیان جنگی نگهداری کردند. بعد ها در جریان تبادل اسرا این ها را به ایران برگرداندند. سوای این عده ،حدود سی هزار نفر از اهالی روستاهای حومه قصر شیرین ،سومار و نفت شهر را هم که به زور به داخل خاک عراق برده بودند در اردوگاه جمعی نگهداری می کردند . جریان پیشروی سپاه دوم ارتش بعث در منطقه عمومی قصر شیرین _سر پل ذهاب و گیلان غرب به این شکل بود :در محور قصر _سر پل ،لشگر 6زرهی برای پاکسازی ومحاصره شهر های قصر شیرین و سر پل ذهاب ،با استفاده از جاده آسفالت ،از دو جناح اقدام کرد. بعد از سقوط قصر شیرین در روز سوم مهر ماه 1359 ،لشگر 8پیاده در شمال قصر شیرین از محور دشت ذهاب وارد منطقه شد تا علاوه بر تامین جناح چپ سپاه دوم ارتش بعث ،در ازگله تا پل دوآب ،به سمت سر پل ذهاب پیشروی کند . لشگر 4پیاده هم ماموریت داشت از طریق جناح جنوبی قصر شیرین به پیشروی ادامه بدهد و شهر گیلان غرب را تصرف کند. ادامه دارد... @hamadani_5213
بسم الله الرحمن الرحیم خاطرات سراسر عشق،سردار شهید کتاب:مهتاب خین *هجوم دشمن قسمت:47 در جبهه گیلان غرب ،لشگر 4پیاده دشمن که با چند یگان تانک تقویت شده خیلی راحت خودش را تا دروازه های شهر گیلان غرب توانسته بود جلو بکشد . قرار بودلشگرهای 8و 4 پیاده دشمن بیایند و از دو جناح در سر پل ذهاب با لشگر 6زرهی الحاق پیدا کند . منتها فرماندهان بعثی سپاه دوم یک عامل مهم را در نظر نگرفته بودند ! مقاومت حیرت انگیز و کم نظیر مردم گیلان غرب را !ما در طول دفاع هشت ساله حدود 12 هزار بسیجی شجاع و پا به رکاب از همین مردم گیلان غرب در جبهه ها داشتیم .حتی علاوه بر مناطق گیلان غرب وسومار ،این دلاوران در مناطقی مثل پاوه ،جوانرود و سایر مناطق کردستان هم حظور باصلابتی داشتند . به محض اینکه خبر رسید لشگر 4پیاده دشمن دارد از طریق دشت گیلان غرب به سمت شهر پیشروی می کند ،وحتی یکی از تانک های عراق خودش را به دروازه ی شهر رسانده ،مردم گیلان غرب از شهر خارج شدند ،ولی نه به قصد فرار از آن ،بلکه برای مقابله با تهاجم این لشگر دشمن. اهالی شهر آمدند توی دشت،خیلی هیاتی خودشان را در حد فاصل ارتفاعات شیا کوه و بر آفتاب گسترش دادند و با عراقی ها رودررو شدند. از آن جا که عمده ی اهالی گیلان غرب جزء هموطنان عشایری ما هستند،نوعا به تفنگ های قدیمی برنووام_1مسلح بودند واز سال ها قبل ،این تفنگ ها را به صورت مخفیانه نگهداری می کردند. به محض تهاجم دشمن ،مردم با همین تفنگ های از رده خارج شده ،آمده بودند توی آن دشت ،به جنگ لشگر 4پیاده دشمن . علاوه برآن، وقتی مردم گیلان غرب بانیروهای پراکنده شده خودی ،که داشتند از سمت مرز به طرف شهر می آمدند روبه رو شدند،جلوی آن نیروهای فاقد سازمان وروحیه باخته را گرفتند .نمی گذاشتند به عقب بروند .به آن ها نهیب می زدند و سر غیرتشان می آوردند . می گفتند :کجا دارید می روید ؟وطن و ناموس تان را به امید چه کسی رها می کنید ؟برگردیدو بروید با دشمن بجنگید .مردم این شهر تا آخرین نفرشان پشت سرتان ایستاده اند! ادامه دارد.... @hamadani_5213
بسم الله الرحمن الرحیم خاطرات سراسر عشق،سردار شهید کتاب:مهتاب خین *هجوم دشمن قسمت48 مواردفراوانی را سراغ داشتیم که مردم رفتند و آن مقدار از سلاح هایی را که در جریان عقب نشینی شتابزده نیروهای پراکنده خودی در منطقه رها شده بود ،جمع آوری و خودشان را با آن ها مسلح کردند . حتی یک قبضه توپ 155م.م خودکششی را که بچه های ارتش داشتند به عقب می کشیدند ،همین مردم ظبط کردند و با آن که حتی قادر به استفاده از آن توپ نبودند ،باز نگذاشتند توپ را کسی به عقب منتقل کند . واقعا عقل این مردم شجاع وبا غیرت ،به مراتب از عقل بنی صدر و دورو بری های او بیشتر بود. خودم شاهد بودم ودیدم که همین مردم از پیرو جوان آمدند در روستاها ،کنار پل ها و نهر های حد فاصل شیا کوه تا بر آفتاب . یعنی حدود 5 کیلو متر از شهر گیلان غرب بیرون آمده بودند و با لشگر 4دشمن می جنگیدند . به خصوص شب ها ،منطقه را برای دشمن به جهنم تبدیل می کردند . دائم به واحدهای لشگر 4دشمن شبیخون می زدند .البته بعثی ها هم واقعا در آن روز های اول جنگ ،بی تجربه بودند ؛اصلا جنگیدن بلد نبودند این ها. شب ها ،واحد های این لشگر بعثی ،عوض تقسیم شدن به دسته های کوچک ،به صورت گروهانی در یک محل تجمع می کردند . نصفه نیمه های شب که مردم می رفتند دوتا گلوله برنو به سمت این ها در می کردند ،یک وقت می دیدی سربازان دشمن مثل گوسفند هایی وحشت زده،توی آن دشت آواره شده اند ؛جاسم یک طرف می دود ،ماجد طرف دیگر .... [می خندد]. آن روز ها ، خودم شاهد بودم که زن های خانه دار چادر های شان را به کمر بسته بودند و مقادیری پنیرو سبزی را توی نان لواش می پیچیدند و می گذاشتند داخل کیسه نایلون ،بعد پشت ماشین وانت می نشستند و می آمدند توی دشت ،همسران و پدران وبرادران و فرزندانشان را تغذیه می کردند .برای شان آب می آوردند ،باند زخم بندی ،مرکورکورم و کمک های اولیه می رساندند. این مردم بعد از یک هفته جنگ و گریز بی وقفه با لشگر 4 پیاده سپاه دوم ارتش بعث و آن واحد های تانکی که به این لشگر مامور بودند ،دشمن را به زانو در آوردند و سرانجام آن لشگر بعثی را مجبور کردند تا به فاصله 5 کیلو متر ی شهر گیلان غرب ،برود توی لاک پدافندی . می خواهم عرض کنم که بر سینه تک به تک مردم شجاع گیلان غرب ،مدال برجسته ای از جنس غیرت و رشادت می درخشد ،چرا که این مردم به دشمن اجازه ندادند خواب شوم اشغال شهرشان را تعبیر شده ببینند . سرانجام ،بعد از آن که دشمن توسط اهالی شهر گوشمالی دیدو پشت دروازه های گیلان غرب متوقف شد ،پناه برد به ارتفاعات کورک_بر آفتاب و بخشی از بلند ی های مسلط به شهر. این ها رفتند به سمت ارتفاعات شیا کوه و برآفتاب و دیگر همان جا زمین گیر شدند. ادامه دارد.... @hamadani_5213
بسم الله الرحمن الرحیم خاطرات سراسر عشق،سردار شهید کتاب :مهتاب خین *هجوم دشمن قسمت:49 عملیات مطلع الفجر در 19 آذر سال 1360،یک سال ونیم بعد از ماجراهایی که برایتان تعریف کردم ،آغاز شد . همین الان اگر شما به گیلان غرب بروید ،مثلا خانمی را می بینید که علاوه بر همسر وفرزندان ،برادر ها و برادر زاده ها ،دامادهاو عموزاده هایش هم در آن درگیری اوایل جنگ با لشگر 4دشمن به شهادت رسیده اند . علاوه بر آن چه که گفتم ،درست در زمستان سال بعد _1360_مردم این شهر با هدایت فرزندانشان در سپاه گیلان غرب ، یک تیپ رزمی پیاده تشکیل دادند به اسم تیپ پیاده مسلم ابن عقیل (ع).نیروهای مردمی این تیپ رزمی ،وظیفه ی پدافند منطقه ودفاع از شهر گیلان غرب را با شایستگی و کفایت عالی شان به عهده گرفتند . بعد از فتح خرمشهر در خرداد 1361و عقب نشینی تاکتیکی ارتش متجاوز بعث در پاره ای مناطق اشغالی جنوب و غرب ،بچه های همین تیپ رفتند و دوازده محور عملیاتی ،در متاطق به تازگی آزاد شده ی آن جا ،به نام 12 امام معصوم (ع)تشکیل دادند.فی المثل ؛محور امیر المومین (ع)، محمور امام حسن مجتبی(ع) .و ...الخ کل نیروهای کادر و بسیجی این تیپ را هم مردم گیلان غرب تامین می کردند . تیپ موصوف به جز سلاح و مهمات از باب تمام مسایل تدارکاتی ،اعم از خورد وخوراک و پوشاک و امکانات رفاهی و بهداشتی به کمک داوطلبانه ی مردم شهر متکی بود. به این ترتیب اداره ی یک جبهه بسیار حساس را،مردم فداکار گیلان غرب به عهده گرفتند .واقعا اهالی این شهر کمک حال نیروهای مسلح ما بودند . در غیر این صورت ناچار می شدیم در آن شرایط نامساعد ،یکی از یگان هارا از سایر جبهه ها برداریم و بیاوریم به گیلان غرب ،در آن جا به کار گیری کنیم . ادامه دارد ... @hamadani_5213
بسم الله الرحمن الرحیم خاطرات سراسر عشق،سردار شهید کتاب:مهتاب خین *پیکار در عسرت قسمت:50 محور عملیاتی میانی جبهه ی سر پل ذهاب ،در روزهای نخست جنگ ،به جبهه ی همدانی ها مشهور شد .در رابطه با این وجه تسمیه ،خاطره ای دارم که بیان آن،خالی از لطف نیست . آن روزها نام فامیلی بنده ،همدانی نبود روز پنجم جنگ _4مهر ماه سال59 _که آقای بروجردی به سر پل ذهاب آمدند ،بعد از بازدید مفصل ودقیقی که از منطقه داشتند ،رو کرد به بنده و با آن لبخند ملیح و دلنشین و ته لهجه ی قشنگ لرستانی خودش ،گفت:بردار همدانی ؛این محور ،محور بچه های همدانی است تو که مسوول این جبهه ای،همدانی هستی ،پس جبهه شما هم از این به بعد ،جبهه همدانی ها ست به این ترتیب و از سر بند همین ماجرا ،دیگر همه به خط پدافندی ما می گفتند جبهه ی همدانی ها ،به بنده هم می گفتند ؛برادر همدانی .! این طور بود که با نام فامیلی همدانی معروف شدم . این نام فامیلی فعلی ، در اصل، یادگاری است از شهید عزیزمان حاج محمد بروجردی ،که خداوند ایشان را با بزرگان بهشت مشهور کند . طی مراحل مختلف جنگ هشت ساله،برخی حوادث رخ داده که فکر می کنم امروز ، دانستن آن حق مردم ونسل های آینده سرزمین ما باشد . چنان که در بیان وقایع مربوط به دوران انقلاب در سطح استان همدان به حضورتان عرض شد ،در شهر همدان،گروهی مذهبی وشبه نظامی فعالیت می کرد ،معروف به گروه حدید . سران واعضای فعال این مجموعه ،بعد از پیروزی انقلاب ،در یک روند زمانی دو _سه ساله خرج خودشان را از مردم و انقلابیون مسلمان جدا کردند و سرانجام به همان ورطه ای افتادند که مجاهدین خلق در آن غلتیدند. در همان ایامی که آقای بروجردی داشت به نیروهای مردمی داوطلبی که از سایر شهر ها به سر پل ذهاب می آمدند اسلحه می داد،وقایعی اتفاق افتاد که کاملا با اعضاو طرفداران همین دو جریان _گروه حدید و شاخه ی همدان مجاهدین خلق _مربوط می شد.در جریان اعزام نیروهای داوطلب به خطوط دفاعی ما ،از سر پل ذهاب و مقر آقای بروجردی پیغام رسید :10 داوطلب اعزامی از همدان ،مسلح شده اند و حرکت کرده اند بیایند پیش شما .آن ها را به کار گیری کنید . مدتی گذشت ،دیدیم کسی از آمدن چنین گروهی خبر نداد .بعد که رفتیم وبررسی کردیم ،متوجه شدیم حتی دونفر از این ده نفر هم به ما ملحق نشده اند .همین مطلب، برای ما شد یک معما ! رفتیم وپرس وجو کردیم تا ببینیم این نیروهای داوطلب همدانی ،به کدام محور عملیاتی رفته اند سرانجام معلوم شد این آقایان به محض تحویل گرفتن اسلحه ،راه آمده را سرو ته می کنند وبر می گردند به سمت همدان. ادامه دارد.. @hamadani_5213
بسم الله الرحمن الرحیم خاطرات سراسر عشق،سردار شهید کتاب:مهتاب خین *پیکار در عسرت قسمت:51 یعنی در آن روزهایی که حتی داشتن یک قبضه سلاح انفردای ،برای دفاع از این آب و خاک وجان و ناموس مردم مناطق جنگی ،موهبتی بود،اعضای گروه های مجاهدین خلق وحدید ،به اسم داوطلب جنگ با ارتش بعث ،به خطوط پشت جبهه می آمدند و ضمن ارایه مدارک جعلی ،این تفنگ ها را تحویل می گرفتند و بعد ،با خودشان به همدان می بردند . همین ماجرا ،عمق انحطاطو خیانت وابستگان این گروهک ها به مردم کشورمان را برملا می کند . البته این مورد ، خاص جبهه ی سر پل ذهاب نبود .در جبهه جنوب هم به کرات نظایر آن رخ داد.اغفال مسئولین منطق جنگی و دزدیدن تسلیحات و مهمات ،دل مشغولی عمده ی حضرات بود. سازمان در اعلامیه ها ونشریات خودش ،رسما آمد و در مقابل رژیم بعث و تجاوز ارتش صدام موضع گرفت .حتی این ها خیلی به شورای عالی دفاع حمله می کردند که چرا نمی گذارید رهبری تلاش های جنگی علیه ارتش عراق به دست سازمان های سیاسی_نظامی با تجربه مثل مجاهدین خلق و فدائیان خلق بیفتد ؟! حالا فرمانده کل قوا ورئیس شورای عالی دفاع چه کسی بود ؟متحد شماره یک سازمان منافقین ؛آقای بنی صدر . در آن روزهای تلخ اوایل جنگ ،مردم که از تشنج آفرینی های شبانه روزی هواداران نشریه فروش گروهک ها ،خصوصا منافقین در پشت جبهه به تنگ آمده بودند،در متینگ ها شعار می دادند ؛مجاهد واقعی در جبهه می خروشد _مجاهد قلابی نشریه می فروشد .این ها هم برای بستن دهان مردم ،آمدند یک چنین سفسطه ای را مطرح کردند . در مجموع خیلی پیچیده عمل می کردند . البته در محورهای عملیاتی مختلف جبهه های غرب و جنوب ،موارد زیادی را سراغ داشتیم ،که حاکی از همدستی و همکاری سازمان منافقین با ارتش بعث؛طی همان هفته های اولیه تجاوز رژیم صدام به خاک کشورمان بود . منتهی به علت جوسیاسی بسیار آلوده ی حاکم بر مملکت ،عمل زدگی مسئولین امر و مظلوم نمایی شدید منافقین ،این جور موارد در محافل پشت جبهه و افکار عمومی ،باز تاب چندان موثری نداشت . خودم شاهدزنده وقایعی هستم که قدمت همدستی منافقین با ارتش بعث را خیلی قبل تر از شورش مسلحانه خرداد 1360 آن ها بر می گرداند .یعنی به همان هفته های اول جنگ ، در پاییز 1359. به خاطر دارم در اواخر بهار 1358 ،وقتی که بنده به همراه خانم دباغ ؛فرمانده وقت سپاه استان همدان،محمد رضا فراهانی و سید احمد قشمی ،برای بررسی اوضاع سیاسی _فرهنگی شهر مرزی قصر شیرین از همدان به آن جا رفته بودیم ،متوجه شدیم که بر خلاف سایر شهر های کشور ،سازمان مجاهدین خلق در قصر شیرین دفتر نمایندگی ندارند . ادامه دارد... @hamadani_5213
بسم الله الرحمن الرحیم خاطرات سراسر عشق،سردار شهید کتاب :مهتاب خین *پیکار در عسرت قسمت:52 همین نکته، باعث تعجب ما شده بود . بعد از ورد به شهر ،جلسه ای داشتیم با فرمانده سپاه و شماری از مسوولین اجرایی قصر شیرین ،عمده مباحث مطرحه در آن جلسه ،در باره ی ضرورت کار تیلیغی وپاسخگویی به عطش عقیدتی _فرهنگی موجود در جوانان شهر بود . لذا در حین جمع بندی مزاکرات ،خانم دباغ تعهد کرد تا برای رفع این معضل ،در قدم اول کتابخانه مجهزی در این شهر با مساعدت سپاه همدان احداث بشود. از این دیدار مدتی گذشت .اوایل شهریور سال 1358در سفر بعدیمان به قصر شیرین ،خبر دار شدیم که مسعود رجوی سر کرده سازمان ،با صدور حکمی به نام یکی از افراد لمپن ماب و آنار شیست ساکن قصر شیرین ،رسما اورا مامور افتتاح دفتر سازمان منافقین در قصر شیرین وسر پرستی آن کرده است.فرد مورد اشاره،آدم بی خط و خیلی شلوغ وماجرا جویی بود . کمترین سابقه مبارزاتی یا وجاهت سیاسی و اجتماعی ای هم در بین اهالی شهر نداشت . یک چنین آدمی، شد رئیس دفتر سازمان مجاهدین خلق در شهر قصر شیرین. به محض شروع جنگ ،وقتی واحد های تابعه ی سپاه دوم ارتش بعث ،قصر شیرین رامحاصره واشغال کردند ،همین آقای رئیس دفتر سازمان مجاهدین خلق ایران و همدستان او ، شروع کردند به همکاری با نیروهای اشغالگر دشمن. همکاری آن ها همکاری اطلاعاتی بین مجاهدین خلق و افسران واحد اطلاعات نظامی_استخبارات عسگری _سپاه دوم نیروی زمینی ارتش بعث . به عنوان مثال، در اوایل اشغال شهر ،کما کان بچه حزب اللهی های بومی ،در داخل قصر شیرین به صورت پارتیزانی و جنگ چیریک شهری ،به واحد های گشتی و پست های بازرسی دشمن در معابر ومحلات ،شبیخون می زدند و یک جور مقاومت محلی خود جوش را علیه اشغال گران به وجود آورده بودند . بعد آن طور که برادر ارتشی مان آقای سید علی اکبر مصطفوی که آن روزها با درجه ی استواری در قصر شیرین اشغالی حضور داشت روایت می کند؛اعضای این هسته مقاومت ،خیلی زود توسط دشمن شناسایی و دستگیر شدند . عناصر فعال دفتر مجاهدین خلق که قبل از شروع جنگ ،بچه های حزب اللهی شهر را کاملا شناسایی کرده بودند ،بعد از اشغال قصر شیرین توسط سپاه دوم ارتش بعث ،شدند ستون پنجم دشمن و تک به تک این بچه ها را به دشمن لو دادند . حتی وقتی در روزهای اول اشغال قصر شیرین ،بعثی ها ،تیمسار معدوم غلام علی اویسی را برای ایراد سخنرانی علیه جمهوری اسلامی به این شهر آوردند ،عناصر مجاهدین خلق برای کشانیدن اهالی شهر به آن جلسه سخنرانی ،خیلی از خودشان خوش خدمتی به خرج دادند .اویسی هم در معیت سر تیپ نزار خالد نقش بندی ؛فرمانده سپاه دوم ارتش بعث به قصر شیرین آمد و در جمع مردم ،ضمن خطابه ای پر از فحش و ناسزا نسبت به انقلاب اسلامی و سران نظام جمهوری اسلامی گفت :هم وطنان شریف مسلم بدانید که این حکومت رفتنی است . آقای صدام حسین شخصا به من گفته که دولت وارتش عراق کوچک ترین چشمداشتی به آب وخاک ایران ندارند .ما باید هر چه زودتر حکومت خمینی را سرنگون کنیم و دوباره نظام سلطنت مشروطه در ایران احیا بشود! ادامه دارد.... @hamadani_5213
بسم الله الرحمن الرحیم خاطرات سراسر عشق،سردار شهید کتاب :مهتاب خین *پیکار در عسرت قسمت:53 بعد از عقب زدن موج تهاجم سپاه دوم دشمن در منطقه عملیاتی سر پل ذهاب ،خط پدافندی ما در محور میانی ،به این شکل بود :تپه شهرک المهدی (عج)،اولین تپه از سلسله ارتفاعات قراویز و این تنگه ی قراویز،نقاط شاخص خط دفاعی ما بچه های سپاه همدان بودند. جلوی تنگه ی قراویز،تپه ای واقع شده که آن روزها ،بین بچه های ما ،معروف شد به کمین مجاهد . همین مکان عرصه وقوع حوادث تلخ وشیرین فراوانی در برهه های بعدی جنگ بود.بسیاری از برادر های خالص ما ،از قبیل مهدی فریدی ،بهار سال بعد _1360_جلوی همین عارضه به شهادت رسیدند. به بیان دیگر ،از کنار رودخانه الوند تا اولین تپه از سلسله ارتفاعات قراویز ،مبدل شد به جبهه نیروهای همدان . از ساحل پایین دستی وجنوبی رودخانه الوند ،رو به سمت جنوب _یعنی منطقه بازی دراز ،کوه های سنبله وسرکش ،دشت دیره تا گیلان غرب _هم شد حوزه ی استحفاظی نیروهای اعزامی سپاه منطقه 10 تهران به فرماندهی آقای محمد ابراهیم شفیعی و بچه های سپاه گیلان غرب و گروه چریکی شهید اندرز گو ،به فرماندهی آقای حسین الله کرم. علی رضا موحددانش به همراه تعدادی از بچه های سپاه تهران ،روزهای اول جنگ به منطقه آمد و این ها رفتند برای درگیری با دشمن روی بازی دراز .تک ناموفقی هم آن جا داشتند و بعد ، موحد وبچه هایش از غرب خارج شدند و رفتند به خوزستان .سر جمع بیشتر از دو هفته در غرب نماندند . حدوددو_سه ماه در حبهه ی آبادان با شهید سید محمد علی جهان آرا کار می کردند. دست آخر ،حوالی اواسط زمستان 59 بود که آقای موحد به تهران برگشت و از آن جا به اتفاق محسن وزوایی و گروهی از نیروهای سپاه منطقه 10 آمدند به پادگان ابوذر . فقط دو هفته بچه های همراه آقای موحد در بازی دراز بودند؛یعنی اوایل مهر ماه سال 1359 ،دیگر رفتند و وقتی به غرب برگشتند که وسط زمستان بودیم. ادامه دارد. @hamadani_5213
بسم الله الرحمن الرحیم خاطرات سراسر عشق،سردار شهید کتاب:مهتاب خین *پیکار در عسرت قسمت:54 دامنه ی اقدامات واحد های دشمن در خطوط پدافندی ما تا دلتان بخواهد شدید شده بود .با آتش منحنی_مخصوصا خمپاره_خط ما را می زدند .حتی پرواز های شناسایی و تهاجمی میگ های عراقی مدام بر روی منطقه برقرار بود . در اکثر ساعات روز ،هلی کوپتر های تهاجمی توپدار دشمن اعم از نوع M.i.8 روسی و غزال_Gazell_فرانسوی روی آسمان دیده می شدند و خطوط ما را می کوبیدند . دیگر سرو صدای بچه های ما در آمده بود. مدام برای آقای بروجردی پیغام می فرستادند که آقا ؛آخر این چه وضعی است.؟لا اقل توپی ،خمپاره اندازی ، چیزی به ما بدهید ،چون برای مقابله با دشمن دستمان خالی است . از طرف دیگر تعدادی از بچه ها که به مقر آقای بروجردی در سر پل ذهاب رفته بودند ،در بازگشت خبر آوردند داخل انبار سلاحی که ایشان از کرمانشاه آورده ،دو قبضه خمپاره انداز نو هست ،منتها چون هیچ کس نحوه ی کار کردن با آن هارا بلد نیست ،مشتری ندارد و همین طوری عاطل و باطل ،توی انبار افتاده اند . اسم خمپاره انداز را که گفتند ،گوش هایم تیز شد ،ولی به روی خودم نیاوردم . دیدم هر جا می روم وتوی هر سنگری دو دقیقه می نشینم ،مدام بچه ها گریزی می زنند به روز های اول بعد از انقلاب که در پادگان آموزشی ابوذر همدان،مربی کار با خمپاره انداز بودم .یک روز آمدند و به بنده گفتند: آقای فلانی ،بیا و این دو قبضه خمپاره انداز را تحویل بگیر ،ببر توی خط و آن ها را فعال کن. رفتم به اسلحه خانه مقر آقای بروجردی ،تا ببینم قبضه ها در چه وضعیتی هستند .دیدم هر دو قبضه، از نوع 120م.م اسرائیلی است ؛مرده ریگ روابط نظامی رژیم شاه با صهیونیست های اشغالگر فلسطین .از طرف دیگر من در دوره ی سربازی با خمپاره انداز 81 م.م.آمریکایی کار کرده بودم و اصلا از نحوه ی کار با قبضه های 120 م.م سر رشته نداشتم . هر چه آن جا به آقایان گفتم بابا جان، من کار با این قبضه ها را بلد نیستم ،اصلا به خرجشان نرفت که نرفت !صرف این مطلب برایشان مهم بود که یک نفر در منطقه هست که قبلا مربی کار با خمپاره انداز بوده ،حالا این واقعیت که خمپاره انداز 81 م.م. آمریکایی چه تفاوت هایی با قبضه 120 م.م. اسرائیلی دارد ،دیگر برای شان اهمیتی نداشت . الکی ما را گنده کرده بودند . هر چه از بنده انکار بود، از آقایان اصرار،که باید خودت آنها را فعال کنی . ادامه دارد. @hamadani_5213
🌹به مناسبت سالگرد شهادت حبیب حرم..🌹 بسم الله الرحمن الرحیم خاطرات سراسر عشق،سردار شهید 📘کتاب:مهتاب خین 📚 کتابخانه دیجیتال مجمع جهانی خادمین شهدا جگر محمّدلو،یک روستای مخروبه ای قرار داشت که آن جا هم می رفتیم و از داخل آن روستای مخروبه،مواضع دشمن را شناسایی می کردیم. در دوتا از ماموریت های شناسایی این محور،محمود شهبازی هم با ما آمد و از قضا،در هر دو نوبت هم شلوغ کاری و بازیگوشی کرد!(می خندد)... _چطور _بار اوّل که او را با خودمان بردیم،رفتیم ان روستای خرابه ی جلوی روستای جگر محمّد لو.آن جا می رفتیم کلبه های خرابه و از لای منافذ دیوارها به سمت دشمن دوربین می کشیدیم. نحوه ی شناسایی هم به این ترتیب بود که گروهی وارد مواضع دیدگاه نمی شدیم.یکی،یکی می رفتیم آن جا،اوّلی به حالت خمیده می رفت و دوربین می کشید و سایرین در نقطه ای دورتر می ماندند به انتظار مراجعت او،نفر اول که بر می گشت،دوّمی می رفت و قس علی هذا. اعضای تیم شناسایی عبارت بودند از:قدیر نظامی و حبیب الله مظاهری.حبیب می خواست نسبت به آنجا توجیه باشد لذا او را هم با خودمان برده بودیم. نفر چهارم هم شهبازی. اوّلین نفر که رفت و خط دشمن را دید زد و برگشت،شهبازی بود. آن جا من کنار آقای قدیر نظامی ایستاده بودم،آخر او شناسایی بیشتری در آن جا انجام داده بود و از من توجیه تر بود. ایشان داشت من را توجیه می کرد. حبیب مظاهری هم در آن ته روستا، منتظر بود تا نوبت اش بشود و بیاید توجیه بشود. ناگهان دیدیم محمود شهبازی،در حالی که اسلحه اش را به صورت حمایل فنگ در آورده، دارد مثل تیر رو به سمت عقب می دود. مو به تن مان راست شد و با خودمان گفتیم قطعا عراقی ها متوّجه حضور ما در روستا شده اند و این طرف آمده اند تا ما را اسیر بگیرند که محمود، دارد این طور سراسیمه می دود و دور می شود! ما هم دوربین را برداشتیم و پشت سر محمود، شروع کردیم به دویدن. حالا او دارد جلوتر می دود، ما هم پی اش داریم می دویم(می خندد). منتها می دیرم همان طور که دارد می دود، با یکی از دست هایش،انگار دارد چیزی را از سرو صورتش دور می کند، حیرت کرده بودیم چرا این طوری می کند؟ سرانجام وقتی به او رسیدیم،معما حل شد. معلوم شد وقتی ما مشغول شناسایی بوده ایم،محمود که حوصله اش سر رفته بود، بازی گوشی اش گل می کند و میرود سر وقت کندوی عسلی که به تنه ی درختی چسبیده بود،بعد تکه ای از عسل را با موم گرفته و بیرون کشیده تا بخورد.زنبورهای عصبانی هم به او حمله کرده اند و او همانطور که دارد میدود،با یک دست عسل می خورد و با دست دیگرش،با زنبور ها میجنگد! وقتی به او رسیدیم،دیدیم همچنان آن تکه موم عسل را توی مشت گرفته و با دست آزادش دارد تهاجم زنبورها را پس می زند.حتی حاضر نشد آن موم را رها کند.خب اگر این کار را می کرد،طبیعتاً زنبورها ولش میکردند.به او که رسیدیم دیدیم لب و چانه اش پر از عسل است و می جنبد،ولی حاضر نیست بقیه موم را دور بیندازد![می خندد] -قطعاً زنبور ها درست و حسابی از خجالتش در آمدند؟ -بد جور!تمام سر و صورت و گردنش را نیش زده بودند،حالا ما را می بینی؟دادمان به هوا بلند شد و گفتیم آقا آخر این چه کاری بود تو کردی؟گوش شیطان کر،مثلا آمده ایم شناسایی،این چه بساطی است راه انداختی؟هیچی نگفت،فقط می خندید. البته وقتی به مقرمان برگشتیم،تازه جای نیش ها بر سر و صورتش شروع به خارش شدید کردند.طوری که چند روز آزگار داشتیم او را مداوا می کردیم!تمام گردن،گلو،صورت و دور چشم هایش ورم کرده بودند و عجیب قیافه ای پیدا کرده بود.بالأخره با همان سر و صورت متورم،برگشت همدان،ما هم موقتاً نفس راحتی کشیدیم. -چرا موقتاً؟ -آخرحدود25 روز بعد،در اوایل مرداد1360 دوباره آمد سرپل ذهاب.هوا خیلی گرم بود.باز آمد گفت:برادر همدانی،من هم می خواهم با شما به شناسایی بیایم،گفتیم:بسیار خوب. -یعنی شما از شلوغ بازی هایش عبرت نگرفته بودید؟ -چه کار می توانستیم بکنیم؟[می خندد]...می آمد دیگر،فرمانده مان بود،حریفش که نمی شدیم. 🌐مجمع جهانی خادمین شهدا(کانون فرهنگی رشجا) https://eitaa.com/shahid_ketab110/451