هزار راه نرفتــــ💔ـــه
🤍🖤🍃 نمیدونم چرا انقدر این دختر و دوست دارم من، دست خودم نبود ولی احساس میکردم همیشه خونم براش بجوش
🤍🖤🍃
بی صداترین فریادهای زندگیم اون شب بود و بی صدادترین گریه تمام عمرم رو اون شب کردم.!
هروقت یادم میاد از اون شب طولانی تر تووزندگیم رو ندیده بودم.🥺😔
تا صبح بیش از بیست بار از خواب پریدم و نتونستم عمیق بخوابم تمام امیدم به فردا و اومدن زیبا بود.!!
🌤صبح هنوز افتاب نزده بود بیدار شدم حس میکردم سالهاست خوابم اما خستگی و کوفتگی این بدخوابی تو تنم هویدا بود.!
قیافم داد میزد خواب خوبی نداشتم.
بی اختیار رفتم سمت دستشویی و سروصورتم رو شستم ودرفتم به سمت نماز خونه.ساعت هنوز شش نشده بود.!
یه گوشه نشستم و یه چادر انداختم رو سرم و به حالت سجده شروع کردم به گریه و التماس اما صدا ازم در نمیومد فقط گاهی یه آه بلند که با بغض بود از ته دل میکشیدم.🥺😔
سر از سجده بلند کردم دیدم هوا روشن شده بود.
حس میکردم دلم لک زده این وقت روز برمپیاده روی.ولی دیگه حتی خوابش روهم ممیدیدم که از اینجا برم بیرون.!
تاحالا انقدر دقیق به این موضوع فکر نکرده بودم فضای اونجا اینجوریه که هرچی بیشتر به این موضوع فکر کنی بیشتر آزار روانی میبینی.،
ساده ترین چیزا مثل یه پیاده روی برا ومیشه مثل یه رویای دست نیافتنی،🥺💔
فضا جوری بود که کمترین دید رو به بیرون داشتی یه پنجره تو کل سالن بود که فقط قسمتی از اسمون معلوم بود اما همونم نعمتی بود چون دیگه ادمای اونجا کم کم رنگ آسمونم از یاد میبرن.!😮💨
روزی دوبار هواخوری تو حیاطی که ارتفاع دیواراش تا خود اسمون رفته و فقط صدای چندتا بوق ماشین که گاهی همینم زیباترین سمفونی دنیا میشد.!
@hezar_rah_narafte🍃🌹
💠از امام صادق علیه السلام پرسیدند:
یوم الحسره، کدام روز است که خدا می فرماید:
🔸بترسان ایشان را از روز حسرت.
حضرت جواب دادند:
آن روز قیامت است که حتی نیکوکاران هم حسرت می خوردند که چرا بیشتر نیکی نکردند.
پرسیدند: آیا کسی هست که در آن روز حسرت نداشته باشد؟
حضرت فرمودند:
✅آری، کسی که در این دنیا مدام بر رسول خدا صلوات فرستاده باشد.
@hezar_rah_narafte🍃🌹
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
💠روزى پیامبر اکرم صلى الله علیه وآله
به طرف آسمان نگاه میکرد، تبسمى نمود.
🔸شخصى به حضرت گفت:
یا رسول الله ما دیدیم به سوى آسمان
نگاه کردى و لبخندى بر لبانت نقش بست
علت آن چه بود؟
رسول خدا فرمودند:
آرى ! به آسمان نگاه میکردم،
دیدم دو فرشته به زمین آمدند تا پاداش
عبادت شبانه روزى بنده با ایمانى را
که هر روز در محل خود به عبادت و نماز
مشغول میشد، بنویسند
ولى او را در محل نماز خود نیافتند.
او در بستر بیمارى افتاده بود.
فرشتگان به سوى آسمان بالا رفتند
و به خداوند متعال عرض کردند:
ما طبق معمول براى نوشتن پاداش عبادت
آن بنده با ایمان به محل نماز او رفتیم
ولى او را در محل نمازش نیافتیم،
زیرا در بستر بیمارى آرمیده بود.
🔸خداوند به آن فرشتگان فرمود:
تا او در بستر بیمارى است،
پاداشى را که هر روز
براى او هنگامى که در محل
نماز و عبادتش بود، مینوشتید، بنویسید.
✅ بر من است که پاداش اعمال نیک او را تا آن هنگام که در بستر بیمارى است، برایش در نظر بگیرم.
@hezar_rah_narafte🍃🌹
❇️حضرت فاطمه (علیها السّلام) فرمودند:
🔹مَنْ أصعَدَ الي اللهِ خالِصَ عبادَتهِ اهبطَ اللهُ لَهُ افضَلَ مصلَحَةِ.
🔸هر كس عبادات و كارهاي خود را خالصانه براي پروردگار خويش انجام دهد، خداوند بهترين مصلحت ها و بركات خويش را براي او تقدير نموده و نازل مي كند.
@hezar_rah_narafte🍃🌹
🍁🍂🍁🍂
🍂🍁
📚داستانک
#مادر
مادری رفته بود خانه سالمندان
بهش گفتم مادر چرا آوردنت اينجا...؟
_گفت:من خودم اومدم مادر...
_گفتم؛آخه مگه ميشه؟يه مادر با پاي خودش بياد جايي كه روزي هزار بار از خدا عزرائيل رو طلب كنه...؟
گفت؛هر چيزي يه تاريخ انقضايي داره مادر...شايد منم ديگه تاريخم گذشته بود...
گفتم؛چند وقت يه بار بهت سر ميزنن...؟
گفت؛الان هفت سالي ميشه ازشون خبر ندارم...يه شماره دارم،كه هفت ساله خاموشه... بغضش تركيد...🥺😢
پيشونيش رو بوسيدم و اومدم بيرون.، يادم ميومد كه خواهر برادرا وقتي دعواشون ميشد،ميرفتن دامنِ مادرشون رو سمتِ خودشون ميكشيدن و داد ميزدن "مامانِ منه...مامانِ خودمه..."
و حالا،مادرشون رو به هم تعارف ميكردن و هيچ كدوم حاضر نبودن تحويل بگيرن...
یه پیرزن بهم گفت؛پیر شی جوون ولی نوبتی نشی
سوال کردم حاج خانم نوبتی دیگه چیه ؟
گفت فردا که از کار افتاده شدی و قدرت انجام کارهای عادی روزانت رو نداشتی
بین بچه هات به خاطر نگهداریت دعوا نشه که امروز نوبت من نیست. من نگهش نمی دارم، نوبت توست.
از خداوند درخواست دارم که به تمامی ما انسانها عمر با عزت عطا کند🤲
و هیچ کدوم ما هیچ وقت نوبتی و محتاج نشیم.✨✨
@hezar_rah_narafte🍃🌹
هزار راه نرفتــــ💔ـــه
🤍🖤🍃 بی صداترین فریادهای زندگیم اون شب بود و بی صدادترین گریه تمام عمرم رو اون شب کردم.! هروقت یادم
🤍🖤🍃
یعنی میشه یکبار دیگه تو خیابون ولیعصر قدم بزنم میشه دوباره ایستگاه چهارم توجال رو از نزدیک ببینم.☹️
یعنی دوباره فرودگاه اتاتورک رو میدیدم وای چجوری از جاده چالوس دل بکنم خدایااااا اینجا کجا بود من که داشتم آزادانه و مثله آدم زندگیمو میکردم این چه مصیبتی بود.😭😫
ساعت هنوز به هفت نزدیک هم نشده بود.
یه خانم سن بالا تو نماز خونه کنارم نشسته بود و قران میخوند بنظر بالای شصت سالش بود و از ظاهرش معلوم بود که مهمون قدیمی زندانه.!
وقتی سرم رو چرخوندم سمتش چشماش رو از روی کتاب جاوش یرداشت و نگام کرد و یه لبخند خیلی قشنگ بهم زد😇
دلم روشن شد..
حالم جا اومد ولی دلم بدجوری تنگ بود تو اونجاوچون راه دیگه ای نداری ادمیزاد به گریه خو میکنه.!
دوباره بی اختیار اشکام سرازیر شد و جلوی نگاهم رو سد کرد به خودم اومدم دیدم خانم اومد کنارم نشست و لب زد : میدونی این اشکا چقدر ارزش داره ؟
قربون دل شکستت برم من مادر چی شده بهت کی تو رو پریشون کرده دختر قشنگن اخه اینجا جای شما نیس که مادر...🥲🥰
همون لحظه یکی از اون دخترای کم سن و سال داشت از کنارمون رد میشد که یه متلک انداخت : دوباره گوش مفت پیدا کردی؟؟اینم دو سه روز دیگه میفهمه فقط حرف مفت میزنی میبینتت راشو کج میکنه.!😏
دلم میخواست با پاشنه پام دندوناشو بریزم تو دهنش سرم رو بلند کردم گفتم : رفیقات تعریف نکردن واست ؟؟.
_کی باتو بود بابا،،😒
_ببین خیلی دلم میخواد حرصم روی یکیتون خالی کنما مثل اینکه روزی یکیتونو نفله نکنم آروم نمیگیرید.امروزم بلیط تو برنده شده اگه تنت میخاره بگو تا بخارونم.!
@hezar_rah_narafte🍃🌹
💢 کمی به این متن فکر کنیم 💢
دبیر ادبیاتی می گفت: این روزها بد جوری از این نسل جدید درمانده شده ام!!
سالهای پیش وقتی به درس لیلی و مجنون می رسیدم و با حسی شاعرانه داستان این دو دلداده را تعریف می کردم قطره اشکی از چشم دانش آموزی جاری می شد...
یا به مرگ سهراب که می رسیدم همیشه اندوهی وصف ناشدنی را در چهره ی دانش آموزانم می دیدم.
همیشه قبل از عید اگر برای فراش مدرسه از بچه ها عیدی طلب می کردم خیلی ها داوطلب بودند و خودشان پیش قدم...
ولی امسال، وقتی عیدی برای پیرمرد خدمتگزار خواستم تازه بعد از یک سخنرانی جگر سوز و جگر دوز هیچ کس حتی دستی بلند نکرد...!!
وقتی به مرگ سهراب رسیدم یکی از آخر کلاس فریاد زد "چه احمقانه چرا رستم خودش را به سهراب معرفی نکرد که این اتفاق نیفتد" و نه تنها بچه ها ناراحت نشدند که رستم بیچاره و سهراب به نادانی و حماقت هم متهم شدند...
وقتی شعر لیلی و مجنون را با اشتیاق در کلاس خواندم و از جنون مجنون و از فراق لیلی گفتم، یکی پرسید "لیلی خیلی قشنگ بود؟"
گفتم "از چشم مجنون بله ولی دختری سیاه چهره بود و زیبایی نداشت."
این بار نه یک نفر که کل کلاس روان شناسانه به این نتیجه رسیدند که قیس بنی عامر از اول دیوانه بوده و عقل درست حسابی نداشته که عاشق یک دختر زشت شده،!
تازه به خاطر او سر به بیابان هم گذاشته...
خلاصه گیج و مات از کلاس درس بیرون آمدم و ماندم که باید به این نسل جدید چه درسی داد که به تمسخر نگیرند و بدون فکر قضاوت نکنند ...
ماندم که این نسل از کجا می خواهند صبوری و از خود گذشتگی را بیاموزند،،!
@hezar_rah_narafte🍃🌹
هزار راه نرفتــــ💔ـــه
🤍🖤🍃 یعنی میشه یکبار دیگه تو خیابون ولیعصر قدم بزنم میشه دوباره ایستگاه چهارم توجال رو از نزدیک ببین
🤍🖤🍃
به ثانیه ای نگاش رو ازم برداشت و با سرعت از کنارم رد شد موقع دور شدن زیر لب گفت:دیوونس بابا
خواستم بلند شم که مچ دستم رو گرفت و آروم در گوشم گفت: ولشون کن مادر اینا حال و روزشون مشخصه چی میخواید بهشون بگی اصلا جوابشونم نده دختر.!!
انقدر صداش آروم بود که دوست داشتم فقط حرف بزنه خودم رو انداختم تو بغلش و حالا گریه نکن کی گریه بکن.😭😭
دستش رو کشید روی سرم و گفت گریه کن مادر گریه خیلی خوبه .لازم نیست اصلا حرف بزنی گریه آدم رو سبک میکنه!
یک دقیقه ای تو اون شرایط بودم و یهو خودمو جمع و جور کردم و از جام بلند شدم .!!
-ببخشید من باید برم.
_برو مادر من اسمم ساراس هر روز همینجام.دوست داشتی بیا صبحها با هم خلوت کنیم.😇
یه نگاه مهربون بهش کردم و پشتک کدوم و اومدم از نماز خونه بیرون دمپایی هامو پا کردم و رفتم به سمت اتاق خودمون.،
هنوز همه خواب بودن و تا چند دقیقه دیگه باید همرو بیدار میکردن برای نماز.
عجیب خوابم گرفته بود.🥱
رفتم سر جام دراز کشیدم که متقی اومد جلو در اتاق و بلند گفت : خانمها بلند شید وقت نمازه لطفا بیدار شید دیگه نمیگم ها ، !!
همه پاشدن و منم اومدم پاشم گفت شما بخواب شما مگه تازه از نماز خونه نیومدی گفتم بله گفت شما بخواب.!
سرمو که گذاشتم رو بالش مثل ادمی که چهل سال خواب نداشته جوری خوابم برد که اصلا از دنیا اومدم بیرون.😴
آدم زندانی همیشه خواب آزادی میبینی چون روحش عاشق آزادیه ،!!😍🥲
خوابهای آشفته پشت سر هم ولی چون همش خواب خونه و شرکت و...
@hezar_rah_narafte🍃🌹
⭐️ٖٖ·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜ⭐️
این حکایت این داستان بر میگرده به دهه ۱۳۳۰ زمانی که بچههای دبستان اکبریه تبریز توی زنگ تفریح از بوفهی مدرسه و از فراش مهربون مدرسه پشمک میخریدن.🍡
عبدالله علیزاده معروف به حاج عبدالله مستخدم دبستان اکبریه تبریز بود که اصالتا از روستاهای نزدیک ارس که پس از قحطی و فراگیر شدن بیماری واگیردار و با ناشی از حمله متفقین، تمام اعضای خانوادش رو از دست داده بود و سپس به تبریز مهاجرت کرده و در این دبستان به عنوان مستخدم کار میکرد.
اما حاج عبدالله قصهی ما به بچههای مدرسه علاقه وافری داشت، چون خودش علاوه بر همسرش داغ سه کودک در همین سنین رو دیده بود.
بچهها توی زنگ تفریح از بوفه مدرسه پشمک میخریدن و هر کس پول نداشت از حاج عبدالله پشمک قرضی میگرفت.
اما حاج عبدالله با اینکه به همه جنس قرضی میداد اما هیچ دفتر ثبت بدهی نداشت.📝
@hezar_rah_narafte🍃🌹
هزار راه نرفتــــ💔ـــه
⭐️ٖٖ·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜ⭐
✾࿐༅🍡🌿🍡
ادامه ...
رفته رفته بچهها از مهربونی حاج عبدالله سوءاستفاده کردند و اصلا پول نمیدادند، و برخلاف تصور حاج عبدالله، علیرغم درآمد ناچیز فراشی به هیچکس نه نمیگفت.!!
تا اینکه مدیر مدرسه با دیدن تمام بچههای پشمک به دست در ایام زنگ تفریح با پیگیری ماجرا از این قضیه باخبر شد و سر همه کلاسها حاضر شد
و با صحبتهای دلسوزانهاش همه رو توجیه کرد با این وجود هنوز اندکی از بچهها شیطنت میکردند و پشمک مفتکی از حاج عبدالله میگرفتند.!
این منوال تا اوایل دهه چهل ادامه داشت تا اینکه در اواخر خردادماه ۱۳۴۱ حاج عبدالله به دلیل بیماری و کهولت سن درگذشت.
حاج عبدالله با اینکه توی تبریز غریب بود اما یکی از باشکوهترین تشییع جنازهها رو داشت.
انبوهی از جمعیت که اکثرا هم جوان بودند و گریه میکردند حاج عبدالله، بابای مهربون مدرسه رو تا قبرستان قدیم تبریز بدرقه کردند.!
@hezar_rah_narafte🍃🌹
داستان آموزنده عمر کوتاه
ﻓﺮﺩﯼ ﺳﺮﺍﻍ ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ،ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻫﻤﻪ ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺭﺍﯾﮕﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ ،ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺩ؛ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﮔﺮﺩﻭ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ ﻭ ﺑﺎﺯ ﺑﺎ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪ،ﭘﺲ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺩﺳﺖ ﮐﻢ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯿﺪ،ﺍﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﮔﺮﺩﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ .
@hezar_rah_narafte🍃🌹
هزار راه نرفتــــ💔ـــه
داستان آموزنده عمر کوتاه ﻓﺮﺩﯼ ﺳﺮﺍﻍ ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ،ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻫﻤﻪ ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺭﺍﯾﮕﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ
✾࿐༅🍃🌸🍃
ادامه ...
ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭ ﮐﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺑﺪﻫﯿﺪ،ﻭ ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﮔﺮﺩﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩﮐﻪ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﺳﻮﻡ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ .
ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﮐﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ: ﺯﺭﻧﮕﯽ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﯾﮑﯽ، ﯾﮑﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺗﺼﺎﺣﺐ ﮐﻨﯽ، ﻣﺸﺘﺮﯼ ﺳﻤﺞ ﮔﻔﺖ : ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺩﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺪﻫﻢ.
ﻋﻤﺮ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺵ، ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ ﻭﻟﯽ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ،ﯾﮑﯽ،ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﻫﯽﻭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﯿﺎﯼ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺍﺯ ﮐﻒ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
♥️ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ،ﻧﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ،ﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ،ﭘﺲ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻟﺬﺕ ببرید.
@hezar_rah_narafte🍃🌹
هزار راه نرفتــــ💔ـــه
🤍🖤🍃 به ثانیه ای نگاش رو ازم برداشت و با سرعت از کنارم رد شد موقع دور شدن زیر لب گفت:دیوونس بابا خو
🤍🖤🍃
با همه آشفتگی ولی خیلی مزه میداد اصلا دوست نداشتم بیدار بشم چون وقتی سقف اتاق رو میدیدم دوباره یادم میومد کجام و روز از نو و...😮💨
با صدای زندانبان بعدی که صبح شبفتش عوض شده بود بیدار شدمو فهمیدم زیبا اومده و تو اتاق معاضدت قضایی منتظرمه.!
بی صبرانه منتظر این لحظه بودم دمپاییامو پا کردم و دستامو دادم دستبند زد و با شوق فراون میرفتم به سمتش.😍🥰
وارد اتاق شدم و دیدم زیبا نیست دنیا رو سرم خراب شد برگشتم سمت ماموره و گفتم اون خانم که نیست.!؟
_کدوم خانم؟کی گفت اصلا در اتاق رو باز کنی؟؟ها؟؟راه بیفت ببینم ملاقاتی داری سالن ملاقات راه بیفت د یالا.!🤨
از لحن بدش لجم گرفته بود و دوست داشتم با کله برم تو صورت بیریختش ولی اینجا جای این کار نبود چون حالم داشت خراب میشد و احساس میکردم دنیا داره دور سرم میچرخه 😣😫
حساب روزوماه سال از دستم داشت درمیرفت و احساس میکردم فشار خونم خیلی رفته بالا.!
دستم رو گرفتم از کنار دیوار تا نیفتم روزمین از شانس بد منم این ماموره عجیب آدم بداخلاقی بود.!
کارم رسیده به به خواهش و التماس ولی تنها جوابی که میشنیدم این بود: پاشو پاشو از این بازیا درنیار واسه من من گوشم از این حرفها پره.الکی فیلم هندی درنیار بابا.اینجا که میدسید همتون اینجوری میشید و بالا پایین میکنید.😠😤
احساس میکردم دیگه گوشام حرفهاشو نمیشنوه داشتم به مرحله ای میرسیدم که دیگه هیچی نمیفهمیدم.!
کارم به کجا رسیده بود منی که یه شرکت با چندصدتا پرسنل با سر انگشت من مینشستن و بلند میشدن الان افتادم گیر یه همچی آدمی و اینجوری باهام برخورد میکنه.🤦🏻♀
@hezar_rah_narafte🍃🌹
هزار راه نرفتــــ💔ـــه
🤍🖤🍃 با همه آشفتگی ولی خیلی مزه میداد اصلا دوست نداشتم بیدار بشم چون وقتی سقف اتاق رو میدیدم دوباره
✾࿐༅🍃🌸🍃
ادامه ...
او معتقد بود اگر باطری قلب همسرتان را شارژ نگه دارید میتوانید با آرامش به کارتان رسیدگی و باخوشبختی زندگی کنید. چون همسرش از جان و دل، بقیه امور را سرپرستی خواهد کرد.
بنظرمن حق با اوست
رمز موفقیت او میتواند، رمز موفقیت بسیاری از مردها باشد.
زن!موي مش كرده،ابروي برداشته،لبانِ قرمز نيست.
زن!لباسِ سفيدشب باشكوه عروسي
بوي خوشِ قرمه سبزي نيست.
زن!پوكي استخوان،يك زنِ پا بماه،
حال تهوع،استفراغ دردهاي زايمان،
مادر بچهها نيست.
زن!
عصايِ روزهاي پيري،پرستار وقتِ مريضي نیست.
زن!
وجود دارد؛
روح دارد؛
پا به پاي يك مرد، زور دارد.
زن هميشه همه جاحضور دارد.
و اگر در تمام اينها يادت رفت، تنها يك چيز را به خاطر داشته باش:
كه هنوز هيچ مردي پيدا نشده
كه بخواهد در ايران جایِ يك زن باشد
@hezar_rah_narafte🍃🌹
💡💡💡
مرد فقیری بود که همسرش کره میساخت و او آن را به یکی از بقالیهای شهر میفروخت، آن زن کرهها را به صورت دایرههای یک کیلویی میساخت. مرد آن را به یکی از بقالیهای شهر میفروخت و در مقابل مایحتاج خانه را میخرید.
روزی مرد بقال به اندازه کرهها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامی که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانی شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمیخرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من می فروختی در حالی که وزن آن ۹۰۰ گرم است.
مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما وزنه ترازو نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار میدادیم.
@hezar_rah_narafte🍃🌹
🍀🍀🍀🍀
در زمانهای گذشته، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد.
بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بیتفاوت از کنار تخته سنگ میگذشتند؛ بسیاری هم غر میزدند که این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد بیعرضهای است و… با وجود این هیچکس تخته سنگ را از وسط بر نمیداشت.
نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد.
بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسهای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکههای طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در آن یادداشت نوشته بود: هر سد و مانعی میتواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.
@hezar_rah_narafte🍃🌹
🌸🌿🌸🌿
🔸هرچقدرغصه بخوری؛
دنیا پاسخی به دلت نمیدهد،
شاد باش،
شادبودن اگرنتواند،
مشکلاتت راکم کند،
اضافه هم نمی کند،
✅ارزش واقعی تو زمانی ست،
که در اوج مشکلات...
شادباشی وبرای راه حل بکوش!
@hezar_rah_narafte🍃🌹
┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄
روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود.
علت ناراحتی اش را پرسید. شخص پاسخ داد :
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم.
جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟
مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد.
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
@hezar_rah_narafte🍃🌹
هزار راه نرفتــــ💔ـــه
┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄ روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود. علت ناراحتی اش را پرسید. شخص پ
✾࿐༅🍃🌸🍃
ادامه ...
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.
سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.
سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی.
آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟
و آیا کسی که رفتارش نا درست است، روانش بیمار نیست ؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟
بیماری فکری و روان نامش "غفلت" است. و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده.
بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است...
@hezar_rah_narafte🍃🌹
🔰 #حکایت_و_پند»
🔸یک شب مار بزرگی برای پیدا کردن غذا وارد دكان یک نجار شد.
عادت نجار این بود كه موقع ترک کارگاه، وسایل كارش را روی میز بگذارد.
آن شب، نجار اره اش را روی میز گذاشته بود.
همین طور كه مار گشت می زد، بدنش به اره گیر کرد و كمی زخم شد.
مار خیلی عصبانی شد و برای دفاع از خود ارّه را گاز گرفت.
این کار سبب خون ریزی دور دهانش شد و او که نمی فهمید چه اتفاقی افتاده، از این كه اره دارد به او حمله می كند و ناراحت شد و تصمیم گرفت برای آخرین بار از خود دفاع كرده و هر چه شدیدتر حمله كند.
او بدنش را به دور ارّه پیچاند و هی فشار داد.
صبح كه نجار به کارگاه آمد، روی میز به جای ارّه، لاشۀ ماری بزرگ و زخم آلود دید، كه فقط و فقط به خاطر بی فکری و خشم زیاد مرده است.
✅ما در لحظۀ خشم می خواهیم به دیگران صدمه بزنیم، ولی بعد متوجه می شویم که به جز خودمان كس دیگری را نرنجانده ایم و موقعی این را درك می کنیم كه خیلی دیر شده است.
🌸پيامبر اسلام(ص):
🔹اَلا اِنَّ خَيرَ الرِّجالِ مَن كانَ بَطى ءَ الغَضَبِ سَريعَ الرِّضا؛
🌟بدانید که بهترین انسان ها کسانی هستند که دیر به خشم می آیند وزود راضی شوند
📚: (نهج الفصاحه، ح 469
@hezar_rah_narafte🍃🌹
هزار راه نرفتــــ💔ـــه
🤍🖤🍃 با همه آشفتگی ولی خیلی مزه میداد اصلا دوست نداشتم بیدار بشم چون وقتی سقف اتاق رو میدیدم دوباره
🤍🖤🍃
بی اختیار افتادم روی زمین و تکیه ام رو دادم به دیوار چون دستم با دست اون دستبند بود دستش کشیده شد و اونم افتاد
یهو دیدم محکم داره میکشتم رو زمین و میگه: هووووش حیوون دستم داغون شد .پاشو کم فیلم هندی دربیار پاشو گورتو گم کن ببینم.!😠
یه دفعه صدای بلند یه زن رو شنیدم: آهای این چه طرز صحبته مگه داری با حیوون صحبت میکنی بلندش کن ببینم.،،
ماموره تا خانم حسینی رئیس زندان رو دید به نشانه احترام خبردار ایستاد: سلام خانم خانم این اصلا همکاری نمیکنه الان نیمساعته که دارم ازش خواهش میکنم که راه بیاد ولی...!!
_آره دیدم چقدرم مودبانه خواهش میکردی ، اصلا وایساده بودم داشتم کیف میکردم از ادب و متانت شما دستاش رو باز کن.🤨
_چشم خانم بفرمایید کجا ببرمش خانم؟!
_ایشون رو هیچ جا خودت تشریف میبری کارگزینی تا نامه ات برسه محمدی بودی نه؟؟؟😒
_خانم خداشاهده من بی تقصیرم این راه نمیومد من هرچی بهش گفتم نیومد.
_مشکل بینایی هم داری این حالش بده کوری نمیبینی خون ریزی داره تا یک دقیقه دیگه جلو کارگزینی نباشی خودتم میری تو بند.!!😤😏
ماموره که بخاطر حال بدم نتونستم اسمش رو از رو اتیکت روی سینش ببینم دستام رو باز کرد و وایساد التماس به خانم حسینی که توروخدا من بچه دارم و منو از اینجا بیرون کنید بدبخت میشم ،،
انقدر التماس کرد که خانم حسینی گفت تکرار بشه شک نکن منتقلت نمیکنم بلکه اخراجت میکنم.
نمیتونستم باور کنم که بخاطر من داره با ماموریا متخلف اینجوری برخورد میکنه از روزی که اومده بود هر روز یکیشونو اینجوری ادب کرده !!
@hezar_rah_narafte🍃🌹
Shouldn't wait , we should enjoy whatever we have , not what we wish
نباید منتظر ماند ، باید از انچه که داریم لذت ببریم ، نه انچه آرزویش را داریم✨
@hezar_rah_narafte🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای داشتن هر چیز ارزشمندی در زندگی
باید هزینه کرد اما خندیدن و شاد بودن
ارزشمند ترین اتفاق در زندگی است
که هزینه ای ندارد🌼
پس بخند و پنجره ی دلت را رو به خوشبختی بگشا🌸
@hezar_rah_narafte🍃🌹
هزار راه نرفتــــ💔ـــه
🤍🖤🍃 بی اختیار افتادم روی زمین و تکیه ام رو دادم به دیوار چون دستم با دست اون دستبند بود دستش کشیده
🤍🖤🍃
از بچههای بند شنیده بودم که از وقتی اومده واقعا رفتار مامورا عوض شده.!😮💨🥲
اینجوری که شنیده بودم دو روز قبل ورود من اومده اینجا!!
ماموره رفت و حسینی دستم رو گرفت و از رو زمین بلندم کرد خودم انقدر حالم بد بود که متوجه خونریزیم نشده بودم و اصلا حواسم نبود که دوره ماهانه ام شروع شده بود.🤧
منو برد به اتاق خودش و کمکم کرد تا نظافت کنم و بهم یه دست لباس تمیز زندان داد.
وقتی تقریبا شرایطم اوکی شد دیدم همون خانم دکتر اومده تو اتاق خانم حسینی و برام یه آمپول تقویتی زد و و یه قرص مسکن هم بهم داد و رفت.🩺💉
خانم حسنی اومد یه صندلی گذاشت روبروم و نشست روش.،
ببین دختر فکر کنم الان یکم شرایطت بهتر شده یاشه زیبا امروز میخواست بیاد اینجا درسته؟؟باهات قرار گذاشته بود؟؟!
_بله خانم ولی نیومد تمام آخر هفته رو لحظه شماری کردم تا بیاد دیشب کلا نیمساعتم نخوابیدم خانم ولی نیومد.ولی نیومد.!!🥺☹️
نگران اون نباش زیبا اومد ولی من خودم خواستم که اول باهات صحبت کنم راستش زیبا توی اتاق بغلیه اینم بهتره بدونی که زیبا خواهرزاده منه و تازه داره وکیل میشه و دوره کاراموزیش رو میگذرونه !!
پدرمادرش دوست داشتن بره دفتر یه وکیل و پرونده های سبک چک و طلاق و اینارو دنبال کنه اما خودش علاقه ای به اون چیزا نداره بخاطر همین ازم خواست بیاد اینجا و از اولش با کارهای سخت و چالش برانگیز طرف بشه.☺️😅
ببین دختر امروز صبح پرونده ات اومده اینجا و برات تاریخ جلسه رسیدگیت مشخص شده برای روز سه شنبه همین هفته یعنی فقط سه روز وقت داری.!!
@hezar_rah_narafte🍃🌹
┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄
💠 #حکایت_پند_آموز!
❇️شخصی به پسرش وصیت کرد که پس از مرگم جوراب کهنه ای به پایم بپوشانید،میخواهم در قبر در پایم باشد!
وقتی که پدرش فوت کرد و جسدش را روی تخته شست و شوی گذاشتند تا غسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را به به عالم اظهار کرد، ولی عالم ممانعت کرد و گفت: طبق اساس دین ما ، هیچ میت را به جز کفن چیزی دیگری پوشانیده نمی شود!
ولی پسر بسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش را بجای آورند، سر انجام تمام علمای شهر یکجا شدند و روی این موضوع مشورت کردند، که سر انجام به مناقشه انجامید....
🔹در این مجلس بحث ادامه داشت که ناگهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به دست پسر داد، پسر نامه را باز کرد، معلوم شد که نامه (وصیت نامه) پدرش است و به صدای بلند خواند:
🔸پسرم! میبینی با وجود این همه ثروت و دارایی و باغ و ماشین واین همه امکانات وکارخانه حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را با خود ببرم
یک روز مرگ به سراغ تو نیز خواهد آمد، هوشیار باش، به توهم اجازه یک کفن بیشتر نخواهند داد
✅ پس کوشش کن از دارایی که برایت گذاشته ام استفاده کنی و در راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست افتاده گان را بگیری، زیرا یگانه چیزی که با خود به قبر خواهی برد همان اعمالت است.
@hezar_rah_narafte🍃🌹
💠 #جملات_ناب_و_زیبا"
❇️ انسان حکیمی میگفت:
☀️صبحها که دکمه های لباسم را می بندم؛
به این فکر میکنم که،
چه کسی آنها را باز خواهد کرد؟
خودم یا مرده شور؟
دنیا همین قدر غیر قابل پیش بینی است..
✅ به آنهائى که دوستشان دارید،
بی بهانه بگوئيد:"دوستت دارم"
بگوئيد: در این دنیای شلوغ،
سنجاقشان کرده اید به دلتان..
بگوئيد: گاهی فرصت با هم بودنمان،
کوتاهتر از عمر شکوفه هاست..
بگوئيد: بودن ها را قدر بدانيم،
نبودن ها همين نزديكى است..!
@hezar_rah_narafte🍃🌹