eitaa logo
هزار راه نرفتــــ💔ـــه
20.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
287 ویدیو
0 فایل
"﷽" هزار راهِ نرفتــــــه در انتظار من است ، هزار فصل خزان جای🍂🍁 🌱 نوبهار من است ... . ارتباط با مدیر👌 @mehr_bano🌹🌿 کانال تبلیغاتی ما🍁 https://eitaa.com/tablighatkosar
مشاهده در ایتا
دانلود
گاندی ولنگه ی کفشش موضوع داستان: پندآموز می‌گویند ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﮔﺎﻧﺪﯼ می‌خواست ﺧﻮﺩش را ﺑﻪ ﺟﻠﺴﻪﺍﯼ برساند ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩن آنجا ﺍﺯ ﺣﻖ ﻣﻠﺘﺶ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽﻫﺎ ﺩﻓﺎﻉ كند ﺩﯾﺮ به ايستگاه راه آهن رسيد ﻭ ﻗﻄﺎﺭ شروع به ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻮﺩ گاندى ﻣﺠﺒﻮﺭشد كه به ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻗﻄﺎﺭ ﺑﺪﻭد و ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﻪ ﻗﻄﺎﺭ رسيد ﻭلى هنگام ﺳﻮﺍﺭ شدن ﯾﮏ ﻟﻨﮕﻪ ﮐﻔﺸﺶ ﺍﺯ پايش ﺩﺭ آمد ﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﺭﯾﻞ افتاد گاندى سريع ﻟﻨﮕﻪ ديگر كفش ﺭا ﻫﻢ از پای درآورده و به سمت لنگه جا مانده پرتاب نمود ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ رسيد ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺟﻠﺴﻪ شد ﺗﻤﺎﻡ ﺣﻀﺎﺭ ﺑﻪ ﮔﺎﻧﺪﯼ ﭘﺎﺑﺮﻫﻨﻪ خنديدند ﯾﮑﯽ از انگلیسی‌ها گفت: ﺁﻗﺎﯼ ﮔﺎﻧﺪﯼ کفش‌هایتان ﮐﻮ؟ @hezar_rah_narafte🍃🌹
هزار راه نرفتــــ💔ـــه
گاندی ولنگه ی کفشش موضوع داستان: پندآموز می‌گویند ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﮔﺎﻧﺪﯼ می‌خواست ﺧﻮﺩش را ﺑﻪ ﺟﻠﺴﻪﺍﯼ برساند
✾࿐༅🍃🌸🍃 ادامه ... نکند قصد داريد ﺑﺎ ﭘﺎی ﺑﺮﻫﻨﻪ ﺍﺯ ﺣﻘﻮﻕ ملت خود ﺩﻓﺎﻉ ﮐﻨﯿﺪ؟! ﻣﺠﺪﺩاً ﻫﻤﻪ حضار خنده ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺳﺮ ﺩﺍﺩﻧﺪ، ﮔﺎﻧﺪﯼ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺑﺮ ﻟﺐ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﻈﺎﺭﻩ می‌کرد ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻨﺪه ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ ﮔﺎﻧﺪﯼ ﮔﻔﺖ:ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻋﻠﺖ تأخیر به دﻧﺒﺎﻝ ﻗﻄﺎﺭ می‌دویدم ﺗﺎ خود را به اﯾﻨﺠﺎ ﺑﺮسانم ﯾﮏ ﻟﻨﮕﻪ ﮐﻔﺸﻢ ﺍﺯ ﭘﺎﯾﻢ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺁﻥ ﯾﮑﯽ ﻟﻨﮕﻪ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻟﻨﮕﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺑﺮﻫﻨﻪﺍﯼ ﭘﯿﺪﺍﯾﺸﺎﻥ ﮐﺮﺩ ﯾﮏ ﺟﻔﺖ ﮐﻔﺶ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻧﻪ ﯾﮏ ﻟﻨﮕﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﺮﮔﺒﺎﺭﯼ ﺳﺎﻟﻦ ﺭﺍ ﻓﺮﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﺁﺭﯼ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﻻﺯﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﯿﻢ ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﮑﻨﯿﻢ ، ﮔﺎﻫﯽ ﺧﺪﺍوند ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺗﻮﺩﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺭﯼ ﻣﯽﮔﯿﺮﯼ ﺑﺪﺍﻥ که ﺩﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮﺕ دﺭ ﺩﺳﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ. @hezar_rah_narafte🍃🌹
هزار راه نرفتــــ💔ـــه
💠💙✨ اینا همه داستان زندگی من نبود و هیچوقت فکر نمیکردم امروز بشه مهم ترین روز زندگی من!!🤦🏻‍♀ حتی ا
💠💙✨ مامان گفت : ببخشید توروخدا سارا جون شیدا مزاحمتون شده و شمام تو زحمت افتادین این چند روز!☹️ _این چه حرفیه مهناز جون مثل دختر خودم میمونه بخدا که اینو با همه وجودم میگم مطمین باش آقا کارش رو درست میکنه و نمیذاره اتفاقی براش بیفته خیالت راحت.! باور کن یک ثانیه نیست که من شیدا فکر نکنم بخدا هر ثانیه کارم شده دعا کردن برای شیدا و آقای عطاران و شما. بخدا تا آخر عمرم کنیزیتون و میکنم🥺 ‌ _نگو توروخدا اینجوری بیا بریم بشینیم تو پذیرایی تا شیدا هم بیدار بشه بیا بریم یه چایی تازه دم برات بریزم ☕️🥰 خستگیت دربیاد دیگه تا یکی دوساعت دیگه مریم و باباش هم سروکلشون پیدا میشه و ناهار و دور هم میخوریم.! وقتی از اتاق مریم دور شدن صداشون یکم محو شده بود اما بازم منومیشنیدم که چی میگن امروز حرفهایی روشنیدم که مطمئن بودم دیگه اون شیدا قبل نمیشم!! یعنی دقیقا زندگی من به قبل و بعد از شنیدن این حرفها تقسیم شد هنوز که دارم اون روز رو بیاد میارم مو به تنم سیخ میشه.!!🥶 خیلی سخته.ک بخدا که خیلی سخته بعد این همه سال تمام باورهات فرو بریزه. نمیتونستم اینو بفهمم که من کی ام داشتم دیوونه میشدم ، نمیتونستم الان باید به چی فکر کنن به گذشته به الان که دارم بال بال میزنم تا بتونم فقط فکر کنم چی شده حالا بماند که چه خواهد شد.!! از این ببعد داستان من چجوری نیخواد بشه .این داستانواتقدر برام سنگین بود که کلا برایدچند ساعت داستان قتل و قاتل و دادگاه و پاسگاه دو فراموش کرده بودم.! اونجایی کمرم شکست که این حرفها رو مامانم شروع کرد وادامه اش رو خاله سارا اومد.😣😫 @hezar_rah_narafte🍃🌹
هیچ‌کس دوست ندارد شکست بخورد اما بین بیزاری از شکست و ترس از آن تفاوت وجود دارد. بیزاری از شکست موجب می‌شود کاری بکنیم و برای رسیدن به موفقیت بیشتر تلاش نماییم اما ترس از شکست ما را ناتوان می‌کند و باعث می‌شود شکست را با چنان شدتی از خود دور نماییم که دیگر نتوانیم برای رشد و پیشرفت ریسک کنیم. @hezar_rah_narafte🍃🌹 .
رسم غلط موضوع داستان : آموزنده یکی از دوستان ڪه وسایل خانگی می‌فروشد نقل می‌ڪرد: روزی در مغازه نشسته بودم ڪه مردی به مغازه من آمده و چیز بی‌سابقه‌ای از من خواست. گفت: برای یڪ هفته چند ڪارتن نوی خالی لوازم خانگی اجاره می‌خواهم. پرسیدم: برای چه؟ چشمانش پر شد و گفت: قول می‌دهید محرم اسرار من باشید؟ گفتم: حتما. گفت: دخترم این هفته عروسی می‌ڪنه. جهاز درست حسابی نتونستم بخرم. از صبح گریه می‌ڪند. مجبور شدم این نقشه را طرح ڪنم. ڪارتن خالی ببریم و توش آجر بزاریم تا دیگران نگویند جهاز نداشت. چون می‌گویند: دختر بی‌جهاز مانند روزه بی‌نماز است. اشڪ در چشمانم جمع شد و.... در دین اسلام بدعت گذاشتن امری حرام است. یڪی از این بدعت‌های غلط بازدید جهاز دختر است. ڪه باعث رو شدن فقرِ فقرا ‌می‌شود. ڪسی ڪه بتواند این بدعت‌ها را به نوبه خود بشڪند و در عروسی خود ڪسی را به دیدن جهاز خود دعوت نڪند، یقین به عنوان مبارز با بدعت، یڪ جهادگر است و طبق احادیث جایگاه معنوی بزرگی دارد. @hezar_rah_narafte🍃🌹
هدایت شده از تبلیغات محبوب🌱
🌹حتما حکمت خدای مهربون بود🌹 خانمی ۵۰ ساله هستم ۱۰ ساله درگیر دیابتم،پدرم رو در اثر دیابت از دست دادم و خیلی میترسیدم اما سرانجام با خانم هژبری آشنا شدم یکبار اعتماد کردم و الان قندم از ۳۰۰ اومده روی ۹۰😍 شکر خدای مهربون که این کانال طب سنتی رو سر راه من گذاشت🤲 دوست عزیزم اگر توام میخوای مثل من قندت بهبود پیدا کنه حتما این کانال رو داشته باش,کمکت میکنه👇👇 https://eitaa.com/joinchat/641663945Cdba40c313e اگر قصدت برای بهبودی جدی هست ، برای رزرو وقت ویزیت بدون نوبت روی لینک زیر بزن و فرم رو پر کن 👇👇 https://app.epoll.ir/e/طب-سنتی-سایدا/MTA1NTE1 https://app.epoll.ir/e/طب-سنتی-سایدا/MTA1NTE1
ما انسان‌ها باید بدانیم که به‌عنوان موجوداتی عاطفی بسیار شکننده و آسیب‌پذیر هستیم. انسان‌های بدطینتی که زباله‌های درونی خود را به‌صورت تیغ‌های زهرآگین و منفی به سوی ما پرتاب می‌کنند و باعث رنجش، ترس و نگرانی یا فلج‌شدن ما می‌شوند، "افراد سمی" نامیده می‌شوند. 📒•از کتاب 💛• @hezar_rah_narafte🍃🌹 .
✨☀️✨ موضوع داستان : اخلاقی جوانی با چاقو وارد مسجد شد! گفت : بین شما کسی هست، مسلمان باشد ؟! همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، پیرمردی ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم. جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا! پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت: به مسجد بازگرد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاور.!! جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید : آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟! افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیر ترین فرد مسجد دوختند! پیرمرد رو به جمعیت کرد وگفت : چرا نگاه میکنید! به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود! 💓ایمان بعضی ها به هیچ بند است🤍 @hezar_rah_narafte🍃🌹
با همسرت به از آن باش که با خلق جهانی معلم برای شاگردانش داستان کشتی مسافرتی که در دریا غرق شده بود را نقل کرد. کشتی در دریا واژگون شد و فقط و فقط یک زوج از مسافران این کشتی بودند که موفق شدند خود را به نزدیک قایق نجات برسانند. در قایق نجات فقط برای یکی از آن دو جا بود.. یا مرد باید میماند و یا زن... اینجا بود که مرد همسرش را کنار زد و خودش به داخل قایق نجات پرید. زن در حالی که همسرش درون قایق نجات بود و خودش داخل کشتی در حال غرق شدن ایستاده بود فریاد زد و چیزی به همسرش گفت. معلم از دانش آموزان پرسید: "فکر میکنید آن زن چه چیزی را به شوهرش گفت؟" دانش آموزان فریاد زدند: "ازت متنفرم؟! ای کاش بهتر شناخته بودمت؟" معلم متوجه پسری شد که آرام در جای خود نشسته. از پسر خواست تا به سؤال پاسخ دهد. (فکر میکنی آن زن در لحظات آخر به شوهرش چه گفت؟). پسر جواب داد: "به نظرم زن گفته: مواظب بچه مون باش!" معلم با تعجب پرسید: "تو این داستانو قبلا شنیده بودی؟" پسر سرش را تکان تکانی داد و گفت: "نه ولی مامان من هم قبل از اینکه در اثر مریضیش از دنیا بره همینو به بابام گفت (مواظب بچه مون باش!)" معلم غمگین شد و گفت پاسخ تو درست است. @hezar_rah_narafte🍃🌹 .
هزار راه نرفتــــ💔ـــه
💠💙✨ مامان گفت : ببخشید توروخدا سارا جون شیدا مزاحمتون شده و شمام تو زحمت افتادین این چند روز!☹️ _ا
💠💙✨ دلم اونجا خون شد که فهمیدم همه میدونن دنیا چی به چیه ولی من نه.!! جیگرم اونجا سوخت که فهمیدم من اون شیدایی که یک عمر میشناختم نبودم. ما آدمها وقتایی که حس میکنیم دنیا چقدر به کاممون بوده یا نبوده همیشه خودمون رو میشناسیم و بر اساس گذشته و حالمون منتظر میشیم .🥺😔 منتظر میشیم که برسه اون روزهایی که برامون آرزو و رویا بودن و هستن. از اینجا ببعدش دیگه به جنم ادما برمیگرده که برسن یا نه تا اخر عمر تو حسرت و رویا سیر کنن.!! این مسیر زندگی ادمهاس ولی گاهی وسط این راه یهو به خودت میای میبینی ای بابا من تصلا اون ادمی نبودم که فکر میکردم و من اصلا راه رو انگار اشتباه اومدم. اینجا اینکه تو چیکار میکنی خیلب مهم نیست مهم اینه که چی کار نمیکنی. با کی نمیجنگی؟؟به کی نمیزنی؟؟؟ من الان بعد شنیدن این حرفها به کی میتونم حنله کنم یا باهاش بجنگم و نابودش کنم. از طرفی هم آیا حالا من باید با این ادمها بجنگم ؟؟با کسایی که تا چندساعت پیش عزیز ترین دارایی های من تو دنیا هستن؟؟ نمیدونستم ایا مریم هم از این تراژدی غمناک باخبر هست یا نه. ایا اونم میدونسته و اینجوری این چندسال به من نزدیک شده و همش یه بازی بوده یا اینکه نه.!! ته دلم امیدوار بودم که اینجوری نباشه.چون یهو دیگه خیلی دوروبرم خالی میشد و دنیا برام خیلی جای تنگ و ترشی میشد. دیگه هیچ کس هیچکس دوروبرم نمیموند. حساب جلال که از همه جداس برام.حساب بی حساب قبل اینکه این حرفها رو بشنوم هم کلا دیگه هفتاد هشتاد درصد برام تموم شده بود قصه جلال.! @hezar_rah_narafte🍃🌹
زن روستایی موضوع داستان: عاشقانه زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.» زن پرسید: «چه کار کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند. شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.» زن جواب داد: «دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.» شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است. عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید. @hezar_rah_narafte🍃🌹
ما برای متحول کردن دنیای خود به جادو نیاز نداریم. تمام قدرت لازم برای این کار،درون خودمان است.》 ✍🏼:جِی کِی رولینگ 📔ازکتاب: بی‌حدمرز @hezar_rah_narafte🍃🌹 .
روزی مرد فقیری به دیدن صوفی درویشی رفت و دید که او بر روی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طنابهایش به گل میخهای طلایی گره خورده اند نشسته است فقیر وقتی این تجملات را دید، فریاد کشید، ای مرد خدا، این چه وضعیتی است؟ من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام. اما بادیدن این همه تجملات دراطراف شما کاملا سرخورده شدم. !! درویش خنده ای کرد و گفت: من آماده ام تا تمامی این چیزهایی که تو را به حیرت انداخته است ترک کنم و با تو هر کجا که بگویی همراه شوم، با گفتن این حرف، درویش بلند شد و جلوتر از مرد فقیر راه افتاد. اوحتی درنگ نکرد تا دمپایی هایش را به پا کند بعداز مدت کوتاهی، فقیر اظهار ناراحتی کرد و گفت: من کاسه گدایی ام را در چادر تو جا گذاشته ام من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ لطفا کمی صبرکن تا بروم و آن را بیاورم! صوفی خندید و گفت،:دوست من، گل میخهای طلای خیمه من در زمین فرو رفته اند، نه در دل من. اما کاسه گدایی تو، هنوز تو را تعقیب میکند!!! ؟؟؟ وابستگی، تارک دنیا شدن و بریدن از اشیا و اموال و اشخاص نیست، بلکه بریدن از تعلقات و وابستگی به آنهاست است. ☔️وابستگی، به امور بیرونی تعلق نمیگیرد، بلکه مربوط به امور درونی ست. در دنیا بودن و از آن لذت بردن وابستگی نیست، بلکه وابستگی، حضور دنیا در ذهن و قلب انسان است.!!!! @hezar_rah_narafte🍃🌹
☂‏به ما آموخته‌اند که به دنبال آرزو رفتن، کار دشواری‌ست، اما متوجه نیستیم که شاید گذران زندگی با این دانسته که در پی آرزوهای‌مان نیستیم، بسیار دشوارتر است. ما بی‌آرزو شده‌ایم، درحالی که آرزو کلید بهره‌گیری کامل از توان معنوی‌مان است. ✍🏻: ⁩ 📘از کتابِ: نيمه تاریک وجود @hezar_rah_narafte🍃🌹 .
الاغی مورچه‌ای دید که همیشه بار می‌برد و خسته نمی‌شد. با مورچه نشست و گفت: به من نیز راز این همت عالیه‌ات را بیاموز، من همیشه تو را زیر بار می‌بینیم و حتی چندین برابر وزن خود بار بر می‌داری و خسته نمی‌شوی، اما من زیر اندکی بار طاقت ندارم و اگر بارم را زیاد کنند، کمرم خم می‌شود. مور به الاغ گفت: تو زمانی می‌توانی مانند من همیشه بار ببری و خسته نشوی و چندین برابر وزن خود بار برداری که بار را برای خود ببری، راز همت عالی من این است که من بار را برای خود می‌برم، و تو باری که بر دوش می‌گیری به خاطر دیگران است. آری! گاهی ما مطلبی یاد نمی‌گیریم که خودمان به آن نیازمندیم، بلکه یاد می‌گیریم بخاطر دیگران که جایی آن مطلب را بگوییم تا به ما با سواد و عالم بگویند!!! پس در نتیجه چیزی از علم، یادمان نمی‌ماند و قدرت تحلیل مطلب را نداریم؛ یا برای مردگان خود پس از مرگ‌شان بخاطر ثواب رساندن به آن‌ها احسان و اطعام به فقرا نمی‌کنیم، بلکه به خاطر خودمان به فامیل و دوستان و آشنایان اطعام می‌کنیم که نگویند ما انسان خسیسی بودیم. یا نماز و ذکر نمی‌گوییم بخاطر خودمان که خداوند خلق‌مان کرده و مدیون نعمت‌های او هستیم، نماز و ذکر می‌گوییم به خاطر برآورده شدن و رفع حاجت‌هایمان و... تمام این مثال‌ها فرق همت مور و الاغ است. @hezar_rah_narafte🍃🌹
✍فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت. استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم. شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد ، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند و غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد. استاد به او گفت: آیا میتوانی عین همان نقاشی را برایم بکشی ؟ شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد اما متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که : اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند. 🔖استاد به شاگرد گفت: همه انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه...!✔ @hezar_rah_narafte🍃🌹
هزار راه نرفتــــ💔ـــه
💠💙✨ دلم اونجا خون شد که فهمیدم همه میدونن دنیا چی به چیه ولی من نه.!! جیگرم اونجا سوخت که فهمیدم م
💠💙✨ ولی خیلی داستان عجیبی داشت این ادم ادمی که تادهمین چندماهدپیش برای من ستونواصلی زندگیم بود و بابا بابا از روی زبون من لحظه ای نمیفتاد. نمیدونستم از جام بلند شم و بگم که بیدار بشم یا اینکه همینجوری کاش انقدر بخوابم که وقتی بیدار میشم تمام داستانهای زندگی عجیبم مثل یه خواب و کابوس تموم شده باشه ولی دریغ.... من الان دقیقا کی هستم.ای خدا این بازیا چیه سرما درمیاری . ما مگه بنده ات نیستیم ؟؟اخه مگه چه بدی کردیم.قربونت برم اینجور جاها من بهت احتیاج دارم. درسته بنده خوبت نبودم و نماز سردقت برات نخوندم ولی کدوم لحظه بوده که بودنت شک کنم. خدایا سختش نکن.🙏 چرا نمیشه ما هرجا که دلمون میخواد نمیتونیم زندگی کنیم.چجوری نمیشه که ما هرکیو میخوایم داشته باشیم هرچی میخوایم هرجا میخوایم‌ چشمام باز بود و داشتم میشنیدم که دارن چیا میگین. انقدر گرمای رختخواب مطبوع بود که همش با خودم میگفتم یه دره دیگه یه ذره دیگه یه دیقه دیگه یه دیقه دیگه ولی ای کاش همون لحظه پاشده بودم و اومده بودم بیرون‌ کاش تنبلی نمیکردم و بلند شده بودم. لعنت به خواب و تنبلی اگه پاشده بودم که این داستان پیش نمیومد. اگه رفته بودم بیرون و خوب اونام حرفاشون به اینجا نمیرسید و الان حال منم این نبود. از جام پاشدم و دستی به موهام کشیدم که برم بیرون و مهناز و بغل کنم و دلتنگیم دراد. جلوی آینه بودم که شنیدم مامان به خاله سارا گفت: خدارو هزاربار شکر میکنم که حالا که این موقعیت پیش اومده شیدا پیش شماست. باورت نمیشه ساراجان از صمیم قلبم خیالم راحته از قدیم برای بچه هیج جا آغوش مادرش نمیشه.🥰😊 @hezar_rah_narafte🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞بسازیم خانه ی دل را 🌼زخوبی ها و نیکی ها 💞ببخشیم کج روی ها را 🌼دراین دنیا و بازی ها 💞بیا جشنی بزرگ گیریم 🌼که در آن می شود خندید 💞به دنیا و به سختی ها 🌼یک ســـــــبد محبت 💞تقدیم به دوستان خوبم 🌼 آدینه تون زیبا ‌‌‍‌‌‌‍‌ **✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
همه ی ما فکر می‌کنیم❗️ هنوز به اندازه کافی زمان داریم تا با دیگران یک سری کارها را انجام دهیم و به آن ها چیزهایی را که می‌خواهیم و باید، بگوییم و بعد ناگهان اتفاقی می‌افتد که باعث می‌شود بایستیم و به کلماتی مثل "اگر" و "ای کاش" فکر کنیم ... ✍🏻: 📘از کتابِ: مردی به نام‌اوه < |📓☕> @hezar_rah_narafte🍃🌹
هزار راه نرفتــــ💔ـــه
💠💙✨ ولی خیلی داستان عجیبی داشت این ادم ادمی که تادهمین چندماهدپیش برای من ستونواصلی زندگیم بود و با
💠💙✨ از شنیدن این جمله یکم متعجب شدم اما خوب فکر کردم مهناز داره تعارف میکنه و مثلا یکم زیاده روی کرد تو تعارف 🙁🙄 اما جواب خاله سارا نه تنها به شک من کمکی نکرد که هزاربرابر به تعجب من اضافه کرد.!! _این چه حرفیه مهناز جون ، مادر فقط اونی نیست که بچه اشو به دنیا آورده خودم میدونم که یه زن چقدر برای بزرگ کردن بچه اش زحمت میکشه و هزار بار براش میمیره و زنده میشه 🥲🥰 با هر تب و لرزی خودشم سرما میخوره و با هر گریه بجه اش تو قلبش اشک میریزه. _قربونت برم ساراجان همین رفتارتونه که منو یه دل نه صد دل شیفته اخلاق شما و آقای عطاران کرده.!!☺️ فقط سارا جون شاید باورت نشه روز هزار بار دارم به این فکر میکنم که ایا اگه یه روز شیدا بفهمه من چی کار کنم، چجوری بهش بگم چجوری میتونم بهش اینارو بگم و اتفاقی نیفته.!! بزرگترین آرزوم الان اینه که این اتفاق بیفته و بعدش منو شیدا مثل قبل باشیم. مهناز جون به نظر من بزار این داستان دادگاه پاسگاه تموم بشه 😮‍💨 بعدشم دیگه شیدا جون انقدر دختر عاقل و بالغی هست که بشه باهاش راجع به اتفاقی زمان تولدش بیفته.! ولی باید یکم شرایط روحیش و سطح استرس هایی که توی این شرایط تحمل میکنه رو کنترل کنه که شرایط بدی نداشته باشه.🤔🙄 میتونستم چهرم رو تصور کنم که از شنیدن این حرفها چه شکلی میشدم و چشمهام جا داشت حتما از حدقه بیرون میزد.! اولاش حس میکردم دارم خواب میبینن یا شاید این یه شوخیه و میخوان مثلا سورپرایزم کنن یا یهو میپرن تو اتاق با خنده میگن که داشتیم شوخی میکردیم! ولی هیچ کدوم از حدس هام حتی نزدیک به واقعیت هم نبودن.😰🤦🏻‍♀ @hezar_rah_narafte🍃🌹
🏔🏔🏔🏔🏔 در دامنه دو کوه بلند، دو آبادی بود که یکی «بالاکوه» و دیگری «پایین کوه» نام داشت؛ چشمه ای پر آب و خنک از دل کوه می جوشید و از آبادی بالاکوه می گذشت و به آبادی پایین کوه می رسید. این چشمه زمین های هر دو آبادی را سیراب می کرد. روزی ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمین های پایین کوه را صاحب شود. پس به اهالی بالاکوه رو کرد و گفت: «چشمه آب در آبادی ماست، چرا باید آب را مجانی به پایین کوهی ها بدهیم؟ از امروز آب چشمه را بر ده پایین کوه می بندیم.» یکی دو روز گذشت و مردم پایین کوه از فکر شوم ارباب مطّلع شدند و همراه کدخدایشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برایشان باز کند. اما ارباب پیشنهاد کرد که یا رعیت او شوند یا تا ابد بی آب خواهند ماند و گفت: «بالاکوه مثل ارباب است و پایین کوه مثل رعیت. این دو کوه هرگز به هم نمی رسند. من ارباب هستم و شما رعیت!» @hezar_rah_narafte🍃🌹
هزار راه نرفتــــ💔ـــه
#‌حکایت_پندآموز 🏔🏔🏔🏔🏔 در دامنه دو کوه بلند، دو آبادی بود که یکی «بالاکوه» و دیگری «پایین کوه» نام دا
✾࿐༅🍃🌸🍃 ادامه ... این پیشنهاد برای مردم پایین کوه سخت بود و قبول نکردند. چند روز گذشت تا اینکه کدخدای پایین ده فکری به ذهنش رسید و به مردم گفت: بیل و کلنگ تان را بردارید تا چندین چاه حفر کنیم و قنات درست کنیم. بعد از چند مدت قنات ها آماده شد و مردم پایین کوه دوباره آب را به مزارع و کشتزارهایشان روانه ساختند. زدن قنات ها باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود. این خبر به گوش ارباب بالاکوه رسید و ناراحت شد اما چاره ای جز تسلیم شدن نداشت؛ به همین خاطر به سوی پایین کوه رفت و با التماس به آنها گفت: «شما با این کارتان چشمه ما را خشکاندید، اگر ممکن است سر یکی از قنات ها را به طرف ده ما برگردانید.» کدخدا با لبخند گفت: «اولاً؛ آب از پایین به بالا نمی رود، بعد هم یادت هست که گفتی کوه به کوه نمی رسد. تو درست گفتی: کوه به کوه نمی رسد، اما آدم به آدم می رسد.» ┈┈•✾📓🖤🌚✾•┈┈ @hezar_rah_narafte🍃🌹
کشاورزی تعدادی توله سگ🐶 داشت و قصد داشت آنها را بفروشد. اعلامیه ای درست کرد و در حال نصب آن بود که احساس کرد کسی لباس او را می کشد. برگشت دید که یک پسری کوچک است. پسرک گفت: «آقا، من میخوام یکی از توله سگ های شما را بخرم.»کشاورز گفت: «این توله سگ ها از نژاد خوبی هستند و باید پول خوبی🤑 براشون بدی.» پسرک دستش را کرد تو جیبش و تعدادی سکه داد به کشاورز و گفت: «من 39 سنت دارم. این کافیه؟»کشاورز گفت: «آره، خوبه» و بعد سوتی زد و سگ مزرعه را صدا کرد. سگ از لانه بیرون آمد و به دنبالش چهار تا گوله پشمالو بیرون آمدند. پسر قطار توله سگ ها را دنبال می کرد و چشم هایش برق می زد. در حالی که مشغول تماشای توله ها بود متوجه شد چیزی داخل لانه سگ تکان می خورد. @hezar_rah_narafte🍃🌹
هزار راه نرفتــــ💔ـــه
#حکایت_پندآموز کشاورزی تعدادی توله سگ🐶 داشت و قصد داشت آنها را بفروشد. اعلامیه ای درست کرد و در حا
✾࿐༅🍃🌸🍃 ادامه ... یک توله ی  پشمالوی دیگر نمایان شد که از چهار تای دیگه کوچک تر و ضعیف تر بود. از لبه در لانه پایین افتاد و در حالی که لنگ لنگان قدم بر می داشت سعی می کرد خودش را به بقیه برساند. پسرک به این آخری اشاره کرد و به کشاورز گفت:«من اونو میخوام.» کشاورز خم شد و به پسر گفت: «این به درد نمی خوره. اون نمیتونه مثل چهار تا توله دیگه بدوه و با تو بازی کنه.» پسر با شنیدن این حرف کشاورز، پاچه شلوارش را بالا زد و یک آتل فلزی رو به کشاورز نشان داد که پایش را به یک کفش مخصوص وصل می کرد. پسر به کشاورز نگاه کرد و گفت: «منم نمیتونم خوب بدوم و اون به کسی نیاز داره که درکش کنه.» :دنیا پر از آدم هایی است که نیاز دارند کسی درکشان کند. ┈┈•✾📓🖤🌚✾•┈┈ @hezar_rah_narafte🍃🌹
راننده ماشینی در دل شب راهش را گم کرد و بعد از مسافتی ناگهان ماشینش هم خاموش شد. همان جا شروع به شکایت از خدا کرد: خدایا پس تو داری اون بالا چکار میکنی؟و... در همین حال چون خسته بود خوابش برد، وقتی صبح از خواب بیدار شد از شکایت شب گذشته‌اش خیلی شرمنده شد. ماشینش دقیقا نزدیک یک پرتگاه خطرناک خاموش شده بود... همه ما امکان به خطا رفتن را داریم، پس اگر جایی دیدیم که کــارمان پیــش نمی‌رود، شکایت نکنیم، شایـد اگــر جلــوتر برویم پرتگاه باشد... @hezar_rah_narafte🍃🌹 .
پرنده ای که روی درخت نشسته، هرگز از شکستن شاخه نمی ترسه، چون اعتمادش به شاخه نیست بلکه به بال های خودشه. ... همیشه خودت رو باور داشته باش!🕊 @hezar_rah_narafte🍃🌹 .
✨☔️✨ ✍پادشاهی قصد کشتن اسیری کرد. اسیر در آن حالت ناامیدی شاه را دشنام داد. شاه به یکی از وزرای خود گفت: او چه می گوید؟ وزیر گفت: به جان شما دعا می کند. شاه اسیر را بخشید. وزیر دیگری که در محضر شاه بود و با آن وزیر اول مخالفت داشت گفت: ای پادشاه آن اسیر به شما دشنام داد. پادشاه گفت: تو راست می گویی اما دروغ آن وزیر که جان انسانی را نجات می دهد بهتر ،از راست توست که باعث مرگ انسانی می شود. جز راست نباید گفت . . . هر راست‌نشاید گفت 👌🏻✨ @hezar_rah_narafte🍃🌹 .
هزار راه نرفتــــ💔ـــه
💠💙✨ از شنیدن این جمله یکم متعجب شدم اما خوب فکر کردم مهناز داره تعارف میکنه و مثلا یکم زیاده روی کر
💠💙✨ اینا چی بود که من داشتم میشنیدم و واقعا الان اینا داشتن مراعات شرایط روحی و استرس های من رو میکردن ؟؟😳 اینا که همه چی رو گفتن خوب دیگه چی قرار بود بمونه و من خبر نداشته باشم! _نمیدونم بگم یادش بخیر یا نه! سارا جون باورت نمیشه که من چندماهه خواب و خوراک ندارم. احساس میکنم توی سرم یه لایه سنگ سنگین کار گذاشتن.!! انقدر سرم سنگین میشه که گاهی حاضر نیستم یه یه موضوعی بیشتر از ده ثانیه فکر کنم و دوست دارم یا بعدا بهش فکر کنم یا همین الان نتیجه اش رو بدونم! اون روز که من اولین بار چشمام افتاد توی چشماش حس کردم من سالهاس که این رو میشناسم .🥺😢 اون موقع مثل الان نبود که جلال دیگه پشیزی برام ارزش قائل نباشه.!! کافی بود نیم ساعت ناراحت باشم واس خاطر من زمین رو میدوخت به آسمون من فقط یکساعت ازش خواهش کردم و بعدش یه نصف روزم باهاش قهر بودم تا راضی شد این کارو بکنه.! اون دو روز من حس میکردم اگه غیر از این بخواد اتفاق بیفته حتما من از بین میرم. اونموقع کاملا حس مادری رو داشتم که قرار نیست بدونه بچش قراره گیر کی بیفته با اینکه من مادر واقعیش نبودم اما نمیتونستم ....☹️ با شنیدن این جمله کرک و پرام ریخت باورم نمیشد اینا که میشنوم واقعیه.! آخه مگه میشه شما گفتید آروم حرف بزنید من بیدار نشم حالا به این وضوح دارید این حرفها رومیزنید بابا واقعا یک درصد فکر نمیکنید ممکنه من بیدارم و دارم میشنوم شما دارید چی میگید؟؟!😨 @hezar_rah_narafte🍃🌹
روزی مردی خواب عجیبی دید... دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. 😍 هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید؛ شما چکار می کنید؟ فرشته در حالیکه داشت نامه ای را باز می کرد گفت؛ اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضا های مردم از خداوند را تحویل می گیریم. 👌🏻 مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آنها را توسط پیک ها به زمین می فرستند . . . مرد پرسید؛ شماها چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت؛ اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمتهای خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم. 😍✨ مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید؛ شما چرا بیکارید؟ فرشته جواب داد؛ اینجا بخش تصدیق جواب است مردمی که دعاهایشان مستجاب شده باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند. :)) مرد از فرشته پرسید؛ مردم چگونه می توانند جواب بفرستند. فرشته پاسخ داد؛ بسیار ساده است فقط کافیست بگویند:خدایا شکرت...🌱🌸 @hezar_rah_narafte🍃🌹 .