#یک_داستان_یک_پند
✍الاغی مورچهای دید که همیشه بار میبرد و خسته نمیشد. با مورچه نشست و گفت: به من نیز راز این همت عالیهات را بیاموز، من همیشه تو را زیر بار میبینیم و حتی چندین برابر وزن خود بار بر میداری و خسته نمیشوی، اما من زیر اندکی بار طاقت ندارم و اگر بارم را زیاد کنند، کمرم خم میشود.
مور به الاغ گفت: تو زمانی میتوانی مانند من همیشه بار ببری و خسته نشوی و چندین برابر وزن خود بار برداری که بار را برای خود ببری،
راز همت عالی من این است که من بار را برای خود میبرم، و تو باری که بر دوش میگیری به خاطر دیگران است.
آری! گاهی ما مطلبی یاد نمیگیریم که خودمان به آن نیازمندیم، بلکه یاد میگیریم بخاطر دیگران که جایی آن مطلب را بگوییم تا به ما با سواد و عالم بگویند!!!
پس در نتیجه چیزی از علم، یادمان نمیماند و قدرت تحلیل مطلب را نداریم؛ یا برای مردگان خود پس از مرگشان بخاطر ثواب رساندن به آنها احسان و اطعام به فقرا نمیکنیم،
بلکه به خاطر خودمان به فامیل و دوستان و آشنایان اطعام میکنیم که نگویند ما انسان خسیسی بودیم. یا نماز و ذکر نمیگوییم بخاطر خودمان که خداوند خلقمان کرده و مدیون نعمتهای او هستیم،
نماز و ذکر میگوییم به خاطر برآورده شدن و رفع حاجتهایمان و... تمام این مثالها فرق همت مور و الاغ است.
@hezar_rah_narafte🍃🌹
#پندانه
✍فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت. استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم.
شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد ، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند و غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد.
استاد به او گفت: آیا میتوانی عین همان نقاشی را برایم بکشی ؟ شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد اما متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که : اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند.
🔖استاد به شاگرد گفت: همه انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه...!✔
@hezar_rah_narafte🍃🌹
هزار راه نرفتــــ💔ـــه
💠💙✨ دلم اونجا خون شد که فهمیدم همه میدونن دنیا چی به چیه ولی من نه.!! جیگرم اونجا سوخت که فهمیدم م
💠💙✨
ولی خیلی داستان عجیبی داشت این ادم ادمی که تادهمین چندماهدپیش برای من ستونواصلی زندگیم بود و بابا بابا از روی زبون من لحظه ای نمیفتاد.
نمیدونستم از جام بلند شم و بگم که بیدار بشم یا اینکه همینجوری کاش انقدر بخوابم که وقتی بیدار میشم تمام داستانهای زندگی عجیبم مثل یه خواب و کابوس تموم شده باشه ولی دریغ....
من الان دقیقا کی هستم.ای خدا این بازیا چیه سرما درمیاری .
ما مگه بنده ات نیستیم ؟؟اخه مگه چه بدی کردیم.قربونت برم اینجور جاها من بهت احتیاج دارم.
درسته بنده خوبت نبودم و نماز سردقت برات نخوندم ولی کدوم لحظه بوده که بودنت شک کنم.
خدایا سختش نکن.🙏
چرا نمیشه ما هرجا که دلمون میخواد نمیتونیم زندگی کنیم.چجوری نمیشه که ما هرکیو میخوایم داشته باشیم هرچی میخوایم هرجا میخوایم
چشمام باز بود و داشتم میشنیدم که دارن چیا میگین.
انقدر گرمای رختخواب مطبوع بود که همش با خودم میگفتم یه دره دیگه یه ذره دیگه یه دیقه دیگه یه دیقه دیگه ولی ای کاش همون لحظه پاشده بودم و اومده بودم بیرون
کاش تنبلی نمیکردم و بلند شده بودم.
لعنت به خواب و تنبلی اگه پاشده بودم که این داستان پیش نمیومد.
اگه رفته بودم بیرون و خوب اونام حرفاشون به اینجا نمیرسید و الان حال منم این نبود.
از جام پاشدم و دستی به موهام کشیدم که برم بیرون و مهناز و بغل کنم و دلتنگیم دراد.
جلوی آینه بودم که شنیدم مامان به خاله سارا گفت: خدارو هزاربار شکر میکنم که حالا که این موقعیت پیش اومده شیدا پیش شماست.
باورت نمیشه ساراجان از صمیم قلبم خیالم راحته از قدیم برای بچه هیج جا آغوش مادرش نمیشه.🥰😊
@hezar_rah_narafte🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞بسازیم خانه ی دل را
🌼زخوبی ها و نیکی ها
💞ببخشیم کج روی ها را
🌼دراین دنیا و بازی ها
💞بیا جشنی بزرگ گیریم
🌼که در آن می شود خندید
💞به دنیا و به سختی ها
🌼یک ســـــــبد محبت
💞تقدیم به دوستان خوبم
🌼 آدینه تون زیبا
**✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
همه ی ما فکر میکنیم❗️ هنوز به اندازه کافی زمان داریم تا با دیگران یک سری کارها را انجام دهیم و به آن ها چیزهایی را که میخواهیم و باید، بگوییم و بعد ناگهان اتفاقی میافتد که باعث میشود بایستیم و به کلماتی مثل "اگر" و "ای کاش" فکر کنیم ...
✍🏻: #فردریک_بکمن
📘از کتابِ: مردی به ناماوه
< |📓☕>
@hezar_rah_narafte🍃🌹
هزار راه نرفتــــ💔ـــه
💠💙✨ ولی خیلی داستان عجیبی داشت این ادم ادمی که تادهمین چندماهدپیش برای من ستونواصلی زندگیم بود و با
💠💙✨
از شنیدن این جمله یکم متعجب شدم اما خوب فکر کردم مهناز داره تعارف میکنه و مثلا یکم زیاده روی کرد تو تعارف 🙁🙄
اما جواب خاله سارا نه تنها به شک من کمکی نکرد که هزاربرابر به تعجب من اضافه کرد.!!
_این چه حرفیه مهناز جون ، مادر فقط اونی نیست که بچه اشو به دنیا آورده خودم میدونم که یه زن چقدر برای بزرگ کردن بچه اش زحمت میکشه و هزار بار براش میمیره و زنده میشه 🥲🥰
با هر تب و لرزی خودشم سرما میخوره و با هر گریه بجه اش تو قلبش اشک میریزه.
_قربونت برم ساراجان همین رفتارتونه که منو یه دل نه صد دل شیفته اخلاق شما و آقای عطاران کرده.!!☺️
فقط سارا جون شاید باورت نشه روز هزار بار دارم به این فکر میکنم که ایا اگه یه روز شیدا بفهمه من چی کار کنم،
چجوری بهش بگم چجوری میتونم بهش اینارو بگم و اتفاقی نیفته.!!
بزرگترین آرزوم الان اینه که این اتفاق بیفته و بعدش منو شیدا مثل قبل باشیم.
مهناز جون به نظر من بزار این داستان دادگاه پاسگاه تموم بشه 😮💨
بعدشم دیگه شیدا جون انقدر دختر عاقل و بالغی هست که بشه باهاش راجع به اتفاقی زمان تولدش بیفته.!
ولی باید یکم شرایط روحیش و سطح استرس هایی که توی این شرایط تحمل میکنه رو کنترل کنه که شرایط بدی نداشته باشه.🤔🙄
میتونستم چهرم رو تصور کنم که از شنیدن این حرفها چه شکلی میشدم و چشمهام جا داشت حتما از حدقه بیرون میزد.!
اولاش حس میکردم دارم خواب میبینن یا شاید این یه شوخیه و میخوان مثلا سورپرایزم کنن یا یهو میپرن تو اتاق با خنده میگن که داشتیم شوخی میکردیم!
ولی هیچ کدوم از حدس هام حتی نزدیک به واقعیت هم نبودن.😰🤦🏻♀
@hezar_rah_narafte🍃🌹
#حکایت_پندآموز
🏔🏔🏔🏔🏔
در دامنه دو کوه بلند، دو آبادی بود که یکی «بالاکوه» و دیگری «پایین کوه» نام داشت؛ چشمه ای پر آب و خنک از دل کوه می جوشید و از آبادی بالاکوه می گذشت و به آبادی پایین کوه می رسید. این چشمه زمین های هر دو آبادی را سیراب می کرد.
روزی ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمین های پایین کوه را صاحب شود. پس به اهالی بالاکوه رو کرد و گفت: «چشمه آب در آبادی ماست، چرا باید آب را مجانی به پایین کوهی ها بدهیم؟ از امروز آب چشمه را بر ده پایین کوه می بندیم.»
یکی دو روز گذشت و مردم پایین کوه از فکر شوم ارباب مطّلع شدند و همراه کدخدایشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برایشان باز کند. اما ارباب پیشنهاد کرد که یا رعیت او شوند یا تا ابد بی آب خواهند ماند و گفت: «بالاکوه مثل ارباب است و پایین کوه مثل رعیت. این دو کوه هرگز به هم نمی رسند. من ارباب هستم و شما رعیت!»
@hezar_rah_narafte🍃🌹
هزار راه نرفتــــ💔ـــه
#حکایت_پندآموز 🏔🏔🏔🏔🏔 در دامنه دو کوه بلند، دو آبادی بود که یکی «بالاکوه» و دیگری «پایین کوه» نام دا
✾࿐༅🍃🌸🍃
ادامه ...
این پیشنهاد برای مردم پایین کوه سخت بود و قبول نکردند. چند روز گذشت تا اینکه کدخدای پایین ده فکری به ذهنش رسید و به مردم گفت: بیل و کلنگ تان را بردارید تا چندین چاه حفر کنیم و قنات درست کنیم. بعد از چند مدت قنات ها آماده شد و مردم پایین کوه دوباره آب را به مزارع و کشتزارهایشان روانه ساختند. زدن قنات ها باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود.
این خبر به گوش ارباب بالاکوه رسید و ناراحت شد اما چاره ای جز تسلیم شدن نداشت؛ به همین خاطر به سوی پایین کوه رفت و با التماس به آنها گفت: «شما با این کارتان چشمه ما را خشکاندید، اگر ممکن است سر یکی از قنات ها را به طرف ده ما برگردانید.»
کدخدا با لبخند گفت: «اولاً؛ آب از پایین به بالا نمی رود، بعد هم یادت هست که گفتی کوه به کوه نمی رسد.
تو درست گفتی: کوه به کوه نمی رسد، اما آدم به آدم می رسد.»
┈┈•✾📓🖤🌚✾•┈┈
@hezar_rah_narafte🍃🌹
#حکایت_پندآموز
کشاورزی تعدادی توله سگ🐶 داشت و قصد داشت آنها را بفروشد. اعلامیه ای درست کرد و در حال نصب آن بود که احساس کرد کسی لباس او را می کشد. برگشت دید که یک پسری کوچک است.
پسرک گفت: «آقا، من میخوام یکی از توله سگ های شما را بخرم.»کشاورز گفت: «این توله سگ ها از نژاد خوبی هستند و باید پول خوبی🤑 براشون بدی.»
پسرک دستش را کرد تو جیبش و تعدادی سکه داد به کشاورز و گفت: «من 39 سنت دارم. این کافیه؟»کشاورز گفت: «آره، خوبه» و بعد سوتی زد و سگ مزرعه را صدا کرد. سگ از لانه بیرون آمد و به دنبالش چهار تا گوله پشمالو بیرون آمدند. پسر قطار توله سگ ها را دنبال می کرد و چشم هایش برق می زد. در حالی که مشغول تماشای توله ها بود متوجه شد چیزی داخل لانه سگ تکان می خورد.
@hezar_rah_narafte🍃🌹
هزار راه نرفتــــ💔ـــه
#حکایت_پندآموز کشاورزی تعدادی توله سگ🐶 داشت و قصد داشت آنها را بفروشد. اعلامیه ای درست کرد و در حا
✾࿐༅🍃🌸🍃
ادامه ...
یک توله ی پشمالوی دیگر نمایان شد که از چهار تای دیگه کوچک تر و ضعیف تر بود. از لبه در لانه پایین افتاد و در حالی که لنگ لنگان قدم بر می داشت سعی می کرد خودش را به بقیه برساند.
پسرک به این آخری اشاره کرد و به کشاورز گفت:«من اونو میخوام.»
کشاورز خم شد و به پسر گفت: «این به درد نمی خوره. اون نمیتونه مثل چهار تا توله دیگه بدوه و با تو بازی کنه.»
پسر با شنیدن این حرف کشاورز، پاچه شلوارش را بالا زد و یک آتل فلزی رو به کشاورز نشان داد که پایش را به یک کفش مخصوص وصل می کرد. پسر به کشاورز نگاه کرد و گفت: «منم نمیتونم خوب بدوم و اون به کسی نیاز داره که درکش کنه.»
#پی_نوشت :دنیا پر از آدم هایی است که نیاز دارند کسی درکشان کند.
┈┈•✾📓🖤🌚✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
•
@hezar_rah_narafte🍃🌹
#حکایت_پندآموز
راننده ماشینی در دل شب راهش را گم کرد و بعد از مسافتی ناگهان ماشینش هم خاموش شد.
همان جا شروع به شکایت از خدا کرد: خدایا پس تو داری اون بالا چکار میکنی؟و...
در همین حال چون خسته بود خوابش برد، وقتی صبح از خواب بیدار شد از شکایت شب گذشتهاش خیلی شرمنده شد.
ماشینش دقیقا نزدیک یک پرتگاه خطرناک خاموش شده بود...
همه ما امکان به خطا رفتن را داریم، پس اگر جایی دیدیم که کــارمان پیــش نمیرود، شکایت نکنیم، شایـد اگــر جلــوتر برویم پرتگاه باشد...
@hezar_rah_narafte🍃🌹
.
پرنده ای که روی درخت نشسته،
هرگز از شکستن شاخه نمی ترسه،
چون اعتمادش به شاخه نیست بلکه به بال های خودشه. ...
همیشه خودت رو باور داشته باش!🕊
@hezar_rah_narafte🍃🌹
.
✨☔️✨
✍پادشاهی قصد کشتن اسیری کرد.
اسیر در آن حالت ناامیدی شاه را دشنام داد.
شاه به یکی از وزرای خود گفت:
او چه می گوید؟
وزیر گفت: به جان شما دعا می کند.
شاه اسیر را بخشید.
وزیر دیگری که در محضر شاه بود و با آن
وزیر اول مخالفت داشت گفت:
ای پادشاه آن اسیر به شما دشنام داد.
پادشاه گفت: تو راست می گویی اما دروغ
آن وزیر که جان انسانی را نجات می دهد بهتر ،از راست توست که باعث مرگ انسانی می شود.
جز راست نباید گفت . . .
هر راستنشاید گفت 👌🏻✨
@hezar_rah_narafte🍃🌹
.
هزار راه نرفتــــ💔ـــه
💠💙✨ از شنیدن این جمله یکم متعجب شدم اما خوب فکر کردم مهناز داره تعارف میکنه و مثلا یکم زیاده روی کر
💠💙✨
اینا چی بود که من داشتم میشنیدم و واقعا الان اینا داشتن مراعات شرایط روحی و استرس های من رو میکردن ؟؟😳
اینا که همه چی رو گفتن خوب دیگه چی قرار بود بمونه و من خبر نداشته باشم!
_نمیدونم بگم یادش بخیر یا نه!
سارا جون باورت نمیشه که من چندماهه خواب و خوراک ندارم. احساس میکنم توی سرم یه لایه سنگ سنگین کار گذاشتن.!!
انقدر سرم سنگین میشه که گاهی حاضر نیستم یه یه موضوعی بیشتر از ده ثانیه فکر کنم و دوست دارم یا بعدا بهش فکر کنم یا همین الان نتیجه اش رو بدونم!
اون روز که من اولین بار چشمام افتاد توی چشماش حس کردم من سالهاس که این رو میشناسم .🥺😢
اون موقع مثل الان نبود که جلال دیگه پشیزی برام ارزش قائل نباشه.!!
کافی بود نیم ساعت ناراحت باشم واس خاطر من زمین رو میدوخت به آسمون
من فقط یکساعت ازش خواهش کردم و بعدش یه نصف روزم باهاش قهر بودم تا راضی شد این کارو بکنه.!
اون دو روز من حس میکردم اگه غیر از این بخواد اتفاق بیفته حتما من از بین میرم.
اونموقع کاملا حس مادری رو داشتم که قرار نیست بدونه بچش قراره گیر کی بیفته با اینکه من مادر واقعیش نبودم اما نمیتونستم ....☹️
با شنیدن این جمله کرک و پرام ریخت باورم نمیشد اینا که میشنوم واقعیه.!
آخه مگه میشه شما گفتید آروم حرف بزنید من بیدار نشم حالا به این وضوح دارید این حرفها رومیزنید بابا واقعا یک درصد فکر نمیکنید ممکنه من بیدارم و دارم میشنوم شما دارید چی میگید؟؟!😨
@hezar_rah_narafte🍃🌹
﷽
روزی مردی خواب عجیبی دید...
دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. 😍
هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند.
مرد از فرشته ای پرسید؛ شما چکار می کنید؟ فرشته در حالیکه داشت نامه ای را باز می کرد گفت؛ اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضا های مردم از خداوند را تحویل می گیریم. 👌🏻
مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آنها را توسط پیک ها به زمین می فرستند . . .
مرد پرسید؛ شماها چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت؛ اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمتهای خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم. 😍✨
مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است.
با تعجب از فرشته پرسید؛ شما چرا بیکارید؟
فرشته جواب داد؛ اینجا بخش تصدیق جواب است
مردمی که دعاهایشان مستجاب شده باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند. :)) مرد از فرشته پرسید؛ مردم چگونه می توانند جواب بفرستند.
فرشته پاسخ داد؛ بسیار ساده است فقط کافیست بگویند:خدایا شکرت...🌱🌸
@hezar_rah_narafte🍃🌹
.
32.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- بعضی چیزها را نمیشود گفت.
بعضی چیزها را احساس میکنید.
رگ و پی شما را میتراشد، دل شما را آب میکند، اما وقتی میخواهید بیان کنید میبینید که بیرنگ و جلاست.!
مانند تابلوئیست که شاگردی از روی کار استاد ساخته باشد.
عینا همان تابلوست. اما آن روح، آن چیزی که دل شما را میفشارد، در آن نیست.
" چشمهایش - بزرگ علوی
@hezar_rah_narafte🍃🌹
هزار راه نرفتــــ💔ـــه
💠💙✨ اینا چی بود که من داشتم میشنیدم و واقعا الان اینا داشتن مراعات شرایط روحی و استرس های من رو میک
💠💙✨
_سارا جون هیچوقت اینجوری فرصت نشده بود تا دوتایی راجع به اون روزا و اتفاقاتش حرف بزنیم
واقعا چی شد واقعا دوست دارم بدونم.
آخه از وقتی شما رو شناختم واقعا برام قابل درک نبود که شما و اقای عطاران این کار رو بکنید.!!
خاله سارا آهی کشید و معلوم بود داره از بغضی مراقبت میکنه که دوست نداره تبدیل به اشک و گریه بشه.🥺
لب زد : میدونی مهناز جون من اون روز رفتم اتاق عمل و بعدش دیگه چیزی متوجه نشدم.!!
سه روزی توی بیمارستان بستری بودم و تا آخرین روز هم انقدر حالم بد بود و درد داشتم که اصلا تو حال خودم نبودم🤧
اونموقع رسیدگی به بیمارا هم مثل امروز نبود که تو هرچقدر بیشتر ناله میکردی کمتر بهت توجه میکردن.!
یادم میاد لحظه ای که وارد اتاق عمل شدم و دکتر ازم پرسید هفته چند بارداری و جواب دادم یه نگاه نگران به همکاراش کرد و گفت فکر میکنم یه زایمان سخت داشته باشیم!
دستور داد تا یکی دو نفر هم بیشتر بیان برای کمک وقتی دلیلش رو پرسیدن گفت بچه مدت بیشتری داخل رحم مونده بود و امکان بروز مسمومیت با مدفوع رو برای نوزاد بسیار برده بالا ،!!
هرچه سریعتر باید عمل رو شروع کنیم،
من با شنیدن این حرفها به این نتیجه رسیدم که اتفاقات خوبی در انتظارم نیست.😰🥶
بعد از اون سه روز وقتی سراغ بچم رو گرفتم خواهر من و خواهر رضا بهم گفتن که بچه بخاطر اینکه از مدفوع خودش خورده بوده دچار مسمومیت شدید شده بوده و از بین رفته بود.!
یادم میاد جوری ناله و زجه زدم که پرستارا ریختن اونجا و بعد از یکی دوساعت با اینکه حال خوبی نداشتم منو مرخص کردن و بردنم خونه😭😭
@hezar_rah_narafte🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁از تمام دنیا
☕️در یک عصر سرد
🍂یک دوست خوب
☕️یک چـای داغ
🍁و یک عصر بخیر زیبا
☕️بـرای لذت بردن
🍂از زندگی کافیست
☕️بیخیال نداشتہ ها
🍁شکر گـــذار
☕️داشتہ هایتان باشید
عصرآخر هفته تون بخیر
روزى مالک اشتر از بازار كوفه میگذشت
در حالی که عمامه و پيراهنى از كرباس
بر تن داشت!!
مردى بازارى بر در دكانش نشسته بود
و عنوان اهانت زبالهاى (كلوخ) به طرف او پرتاب كرد
مالک اشتر بدون اينكه به كردار زشت بازارى توجهى بكند و از خود واكنش نشان دهد ، راه خود را پيش گرفت و رفت
مالک مقدارى دور شده بود يكى از رفقاى
مرد بازارى كه مالک را میشناخت به او گفت: آيا اين مرد را كه به او توهين كردى شناختى!؟😳
مرد بازارى گفت: نه نشناختم، مگر اين شخص كه بود؟
دوست بازارى پاسخ داد: او مالک اشتر
از صحابه معروف اميرالمؤمنين بود
همين كه بازارى فهميد شخص اهانت شده
فرمانده و وزير جنگ سپاه على علیهالسلام
است از ترس و وحشت لرزه بر اندامش افتاد، با سرعت به دنبال مالک اشتر دويد
تا از او عذرخواهى كند!!
مالک را ديد كه وارد مسجد شد
و به نماز ايستاد پس از آنكه نماز تمام شد
خود را به پاى مالک انداخت و مرتب پاى آن بزرگوار را میبوسيد مالک اشتر گفت: چرا چنين میكنى!؟
بازارى گفت: از كار زشتى كه نسبت به تو انجام دادم معذرت میخواهم و پوزش میطلبم، اميدوارم مرا مورد لطف و مرحمت خود قرار داده از تقصيرم بگذرى🙏🥺
مالک اشتر گفت:
هرگز ترس و وحشت به خود راه مده به خدا سوگند من وارد مسجد نشدم ، مگر اينكه درباره رفتار زشت تو از خداوند طلب رحمت و آمرزش نموده و از خداوند بخواهم كه تو را به راه راست هدايت نمايد🍃
@hezar_rah_narafte🍃🌹
الهی پاییز امسال پرباشه از خبر های خوبی که خیلی وقته منتظرشی🍁
@hezar_rah_narafte🍃🌹
هزار راه نرفتــــ💔ـــه
💠💙✨ _سارا جون هیچوقت اینجوری فرصت نشده بود تا دوتایی راجع به اون روزا و اتفاقاتش حرف بزنیم واقعا چ
💠💙✨
خاله سارا ادامه داد تو خونه خیلی بهم میرسیدن اما سایه این اتفاق بدجوری روی رفتار همه در قبال من بود ، اونایی که از خونواده خودم بودن با ترحم و دلسوزی زیاد داشتن حالم رو بد میکردن !!😤☹️
خانواده همسرم هم با با نگاههایی از سر تاسف و دلسوزی باعث میشدن از تک تکشون متنفر بشم.!!
من فقط متونسته بودم بچم زو بغل بگیرم.
بخدا اگه یک ثانیه اونو میدادن بغلم من ازش خواهش میکردم و ازش میخواستم که بمونه.!
یادم نمیره هیچوقت که من توی اون چند روز کشیدم، رضا هم مثل من غصه دار بود و ناراحتی بیشترش بخاطر این بود روزی که من زایمان داشتم اون کرمانشاه بود و اونموقع بازپرس یکی از شعب دادگاه کرمانشاه بود.!!
اون خیلی حالش بدتر از من بود که چون نتونسته بوده اون روز بالای سر من و بچه باشه خیلی خودش رو نقصر میدونست و خیلی حالش بد بود.!
انقدر تحت فشار بود وه بعد این داستان یک هفته بدون مرخصی نرفت سر کار و کم مونده بوده از کار بی کارش کنن.!😣☹️
نمیدونم میتونی حرفم رو متوجه بشی یا نه مهناز جون ولی من مادر در عرض چند روز از عرش به فرش رسیدم 😔
در حالیکه قرار بود برم بیمارستان و بچم رو به دنیا بیارم و برگردم خونه و همه فامیل و بستگان بیان دیدن منو بچم و ولیمه بدیم و غریبه و اشنا رو دعوت کنیم به جشن شادیمون ،
ولی حالا افتاده بودم گوشه یه اتاق و پچ پچ ها و حرفهای درگوشی داشت زندگی منو نابود میکرد و تقریبا دیگه با نبود رضا داشتیم به آخر خط میرسیدیم
@hezar_rah_narafte🍃🌹
{🌚💕}
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی میکنند، چقدر فقیر هستند.
آن دو یک شبانهروز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید:
نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر!
پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد: بله پدر!
و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت:
فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا، ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد، ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند، حیاط ما به دیوارهایش محدود میشود اما باغ آنها بیانتهاست!
با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد:
متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که
✔ما چقدر فقیر هستیم ...
@hezar_rah_narafte🍃🌹
موتور کشتی بزرگی خراب شد🌊
مهندسان زیادی تلاش کردند تا مشکل را حل کنند اما هیچکدام موفق نشدند! سرانجام صاحبان کشتی تصمیم گرفتند مردی را که سالها تعمیر کار کشتی بود بیاورند..!!
وی با جعبه ابزار بزرگی آمد و بلافاصله مشغول بررسی دقیق موتور کشتی شد دو نفر از صاحبان کشتی نیز مشغول تماشای کار او بودند ،
مرد از جعبه ابزارش آچار کوچکی بیرون آورد و با آن به آرامی ضربه ای به قسمتی از موتور زد بلافاصله موتور شروع به کار کرد و درست شد.!
یک هفته بعد صورتحسابی ده هزار دلاری از آن مرد دریافت کردند. صاحب کشتی با عصبانیت فریاد زد : او واقعا هیچ کاری نکرد! ده هزار دلار برای چه میخواهد بگیرد؟
بنابر این از آن مرد خواستند ریز صورتحساب را برایشان ارسال کند؟ مرد تعمیر کار نیز صورتحساب را اینطور برایشان فرستاد : ضربه زدن با آچار : ۲دلار تشخیص اینکه ضربه به کجا باید زده شود : ۹۹۹۸ دلار وذیل آن نیز نوشت : تلاش کردن مهم است اما دانستن اینکه کجای زندگی باید تلاش کرد میتواند همه چیز را تغییر بدهد...👌
@hezar_rah_narafte🍃🌹
باید به این بلوغ برسیم که 🌱
☘☘دیگر نباید دیده شویم
آنکه باید ببیند می بیند
🔏بهقلم: #حآج_قآسم_سلیمآنی🌱
@hezar_rah_narafte🍃🌹
<اگر داستان را از قبل بدانی، به یک ماشین تبدیل میشوی. آنچه باعث میشود انسانها انسان باشند دقیقا همین است که از آینده خبر ندارند.>
🔖⊰اینجا همه آدمها اینجوری اند
🔏⊰لوری مور
@hezar_rah_narafte🍃🌹
.
#حکایت_پندآموز 🌸🌱
نیمه شبی چند دوست به قایقسواری رفتند و مدت زیادی پارو زدند. سپیده که زد گفتند: «چقدر رفتهایم؟ تمام شب را پارو زدهایم!»
اما دیدند درست در همان جایی هستند که شب پیش بودند! آنان تمام شب را پارو زده بودند، ولی یادشان رفته بود طناب قایق را از ساحل باز کنند!
🍃🌸در اقیانوﺱ بیپایان هستی، انسانی که قایقش را از این ساحل باز نکرده باشد هر چقدر هم که رنج ببرد، به هیچ کجا نخواهد رسید.
شما قایقتان را به کدام ساحل بستهاید؟ ساحل افکار منفی، ناامیدی، ترس، زیادهخواهی، غرور کاذب، خودبزرگبینی، گذشته یا.......
@hezar_rah_narafte🍃🌹
.
🌱همه می دانیم که احتمال خطا داریم،
🌱مگر آنکه آن قدر نادان باشیم که
🌱به "ادراک بی عیب و نقص" معتقد باشیم.
👤: #اروین_د_یالوم
🔖از کتابِ: مامان و معنى زندگى
@hezar_rah_narafte🍃🌹
عدالت
✍روزی حضرت موسی(علیه السلام) از محلی عبور می کرد. بر سر چشمه ای در کنار کوهی رسید. با آب چشمه وضو گرفت و بالای کوه رفت تا نماز بخواند. 🌸در این موقع اسب سواری به آنجا رسید و برای آشامیدن آب از اسب فرود آمد. در موقع رفتن، کیسه ی پول خود را فراموش نمود و رفت. 🌸بعد از او چوپانی رسید. کیسه را مشاهده کرد و برداشت.
بعد از چوپان، پیرمردی بر سر چشمه آمد. آثار فقر و تنگدستی از ظاهرش آشکار بود.🌸 دسته هیزمی بر روی سر داشت. هیزم را یک طرف نهاد و برای استراحت کنار چشمه خوابید. چیزی نگذشت که اسب سوار برگشت و اطراف چشمه را برای پیدا کردن کیسه جستجو نمود، ولی پیدا نکرد. به پیرمرد مراجعه نمود. 🌸او هم اظهار بی اطلاعی کرد. بین آن دو سخنانی رد و بدل شد که منجر به زد و خورد گردید. بالاخره اسب سوار آنقدر هیزم شکن را زد که جان داد. حضرت موسی(علیه السلام) عرض کرد:🌸 پروردگارا ! این چه پیشامدی بود؟ عدل در این قضیه چگونه است؟ پول را چوپان برداشت ولی پیرمرد مورد ستم واقع شد!
خطاب رسید: ای موسی! همین پیرمرد، پدر آن اسب سوار را کشته بود و بین این دو قصاص انجام شد. در ضمن، پدر اسب سوار به پدر چوپان به اندازه ی پول همان کیسه مقروض بود. از این رو چوپان هم به حق خود رسید. من از روی عدل و دادگری حکومت می کنم.
🌸
@hezar_rah_narafte🍃🌹