eitaa logo
هزار راه نرفتــــ💔ـــه
21.1هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
440 ویدیو
0 فایل
"﷽" هزار راهِ نرفتــــــه در انتظار من است ، هزار فصل خزان جای🍂🍁 🌱 نوبهار من است ... . ارتباط با مدیر👌 @mehr_bano🌹🌿 کانال تبلیغاتی ما🍁 https://eitaa.com/joinchat/594149760C83b845a7b3
مشاهده در ایتا
دانلود
🎀یاد پدر افتادم که می‌گفت: نه با کسی بحث کن ، نه از کسی انتقاد کن. هرکی هرچی گفت بگو حق با شماست و خودت را خلاص کن. آدم‌ها عقیده ات را که می‌پرسند ،نظرت را نمی‌خواهند. می‌خواهند با عقیده ی خودشان موافقت کنی. بحث کردن با آدم‌ها بی فایده است. 📘 🔏 @hezar_rah_narafte🍃🌹 .
حضرت موسی به عروسی دوجوان مومن.. و نیک سرشت قومش دعوت شده بود، آخر شب در هنگام خداحافظی عزرائیل را بر بالای خانه بخت وحجله 👰👨‍⚖عروس و داماد دید!!! از او پرسید تو اینجا چه میکنی؟عزراییل گفت امشب آخرین شب زندگی این عروس داماد است ماری سمی درمیان بستر این دوجوان خوابیده ومن باید در زمان ورود وهمبستر شدن آنها دراین حجله جان هر دو را به امر پروردگار دراثرنیش مار بگیرم . موسی با اندوه از ناکامی و مرگ این دوجوان نیکوکار و مومن قومش رفته وصبحگاهان برای برگذاری مراسم دعا🤲 و دفن آن دو بازگشت امادر کمال تعجب و خوشحالی عروس و داماد زنده و خندان از دیدن پیامبر خدا درحال بیرون انداختن جسد ماری سیاه دید!!!🐍 @hezar_rah_narafte🍃🌹 .
هزار راه نرفتــــ💔ـــه
حضرت موسی به عروسی دوجوان مومن.. و نیک سرشت قومش دعوت شده بود، آخر شب در هنگام خداحافظی عزرائیل ر
✾࿐༅🍃🌸🍃 ادامه ... از خدا دلیل دادن این وقت وعمر اضافه به ایشان را پرسید؟ جبرییل نازل شدو گفت دلیل را خود با سوال از اعمال شب قبل ایشان خواهی یافت.موسی از داماد سوال کرد دیشب قبل ورود بحجله چه کردند؟ جوان گفت وقتی همه رفتند گدایی=(سائلی) در زد و گفت من خبر عروسی شمارا در روستای مجاور دیر شنیدم و تمام بعدازظهر و شب را برای خوردن و بردن یک شکم سیر از غذای شما برای خود وهمسر بیمارم در راه بودم لطفا بمن هم از طعام جشنتان بدهید. بداخل آمدم و جز غذای خودم و همسرم نیافتم غذای خودرا به آن مرد گرسنه دادم خورد برایم دعای طول عمر کردو گفت برای همسرم هم غذابدهید اونیز چون من سه روز است غذای مناسبی نخورده است. @hezar_rah_narafte🍃🌹
هزار راه نرفتــــ💔ـــه
✾࿐༅🍃🌸🍃 ادامه ... از خدا دلیل دادن این وقت وعمر اضافه به ایشان را پرسید؟ جبرییل نازل شدو گفت دلیل ر
✾࿐༅🍃🌸🍃 ادامه ... باخجالت قصد ورود و بستن در را داشتم که همسرم با رویی خندان غذای خودش را بمرد داد و اودرهنگام رفتن برای هردوی ما دعای طول عمر ،رفع بلا و شگون مصاحبت باپیامبر خدا دراولین روز زندگی مشترکمان را کردو رفت. وقتی قصد ورود بحجله را داشتیم مجمعه (سینی بزرگ و سنگین غذا از جنس مس ) از دست همسرم برروی رختخواب افتاد و باعث مرگ این مار سمی که در رختخواب مابود گشت، پس ماهردو دیشب را تااکنون بعبادت گذارندیم و العجب شادی ما از اینست که دعای آنمرد بر شگون مصاحبت با شما نیز به اجابت رسید. جبرییل ع فرمود ای موسی بدان صدقه و انفاق باعث رفع بلا و طول عمر شده این بر ایشان بیاموز و داستانشان برهمگان باز گو باشد که چراغی گردد بر خلق ما برای نیکی به دیگران و مصاحبت پیامبرانی چون تو در جنت. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎ ‎‌‌‌‌‌‌ @hezar_rah_narafte🍃🌹
8.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"گاهی قدم‌هایمان ما را به جاهایی می‌برد که خاطراتی دور و دلنشین در آن زنده می‌شود. شاید لحظه‌ای کوتاه در این کوچه، آرامش گمشده را پیدا کنیم...🍁🍂 @hezar_rah_narafte🍃🌹
🌴جامعه_مدرن کارمند اداره، وسط ساعت کاری یا صبحانه میل میکند، یا به ناهار و نماز میرود و یا همزمان با مراجعه ارباب رجوع کانالهای تلگرام و اینستاگرامش را چک میکند. بساز بفروش، تا چشم صاحبان آپارتمان را دور میبیند، لوله ها و کابینت را از جنس چینی نامرغوب میزند در حالی که پولش را بیشتر گرفته است. کارمند بانک، از وسط جمعیتی که همه در نوبت هستند به فلان آشنای خود اشاره میزند تا فیش را خارج از نوبت بیاورد تا کارش راه بیوفتد! پزشک، بیمار را در بیمارستان درمان نمیکند تا در مطب خصوصی به او مراجعه کند و یا به همکار دیگر خود پاس میدهد تا بیمار جیب خالی از درمانگاه خارج شود. همه اینها شب وقتی به خانه می آیند، هنگامی که تلگرام را باز میکنند از فساد، رانت، بی عدالتی، تبعیض و گرانی سخن میگویند و در اینستاگرام پستهای روشنفکری را لایک میکنند.✔️ جامعه با من و تو، ما میشود قبل از دیگران به خودمان برسیم. @hezar_rah_narafte🍃🌹
هزار راه نرفتــــ💔ـــه
💠💙✨ عجب بد شانسی اخه این چی بود من شنیدم حالا تا کی باید منتظر بمونم تا بتونم از بقیه اش سر دربیارم
💠💙✨ بخاطر همین تصمیم گرفتم کاملا معقول و اروم به کارم ادامه بدم تا توی شرایط مساعد باهردوشون صحبت کنم.😣😮‍💨 البته صحبت کردن برای من با مریم از هر دوی اونها ساده تر بود چون رفیقم بود و باهاش خیلی راحتت یودم. خیلی انقدر که حتی راجع به پدرومادر ولعیم حرف بزنم، تو این فکرها بودم که یهو به خودم گفتم ،عه؟؟؟ این چه کاریه اگه خودش از این داستان خبری نداشته باشه چی؟! اگه خود مریم دختر اینا نباشه چی اگه اونم مثل من خبر نداشته باشه چی به چیه!؟ ای بابا عجب جایی گیر کردما واقعا ایا من الان حق ندارم ماشینم رو سوار بشم و برم و بی هدف تا ناکجا اباد فقط برم و برم و برم؟ نه نمیتونستم چون پام با پابند بسته بود و نمیتونستم از محدوده معین شده توسط قاضی دورتر برم.! عجب شرایطی ساختی برای خودت شیدا خانم ولی شاید کسی این حرفی رو که میزنم باور نداشته باشه اما الان یک لحظه این فکر از ذهنم عبور کرد که ای کاش الان تو زندان بودم .! اونحا فقط یه غصه داشتم اما الان الان .. واقعا مگه میشه که آدم تو سن و سال من یهو بفهمه پدرونادرش اینا نیستن یه سری آدم دیگه هستن و تو اتفاقل اوناروهم میشناسی و از سالها قبل اونها رو با یه شکل و اسم دیگه میشناسی که اصلا شبیه جایگاه پدر و مادری نیست و تو اونارو به نام دیگه ای مثل خاله و عمو و...میشناسی.!!🤦🏻‍♀ آقای عطاران که تقریبا ده دقیقه ای بود که اومده بود خونه بعد از عوض کردن لباسهاش اومد توی سالن و بدون اینکه نگاهم کنه مثل وقتی که باباها میخوان یه حرفی به آدم بزنن گفت:یاسر اومد پیشم! @hezar_rah_narafte🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ایمان🙏 همه چیز رو ممڪن میڪنه امید😉 همه چیز رو ردیف میکنه عشق❤️ همه چیز رو زیبا میڪنه آرزو میکنم همیشه ایمان در دلتون❤ عشق در قلبتون❤ و امید پیش روی تون باشد.🙏🌹 🌹 🌸🍃
<🔏🌱> ✍ هرگاه می خواست غذا بخورد، ابتدا آن را برای لقمان می برد تا میل کند و بعد برای تبّرک، باقی مانده غذای او را با میل و اشتیاق می خورد. در یکی از روزها خربزه ای برای ارباب لقمان هدیه آوردند. ارباب در محضر لقمان نشست و آن خربزه را قطعه قطعه نمود و به لقمان داد. لقمان قاچ های خربزه را از او می گرفت و با میل و اشتها می خورد و وانمود می کرد که بسیار شیرین است. وقتی ارباب مشاهده کرد که لقمان خربزه را با اشتها می خورد، همه خربزه را که هجده قارچ بود به او داد و یک قاچ برای خود برداشت. هنگامی که ارباب آن یک قاچ خربزه را به دهان گذاشت، دریافت که مانند زهر، تلخ است و از تلخی آن گلویش سوخت و حالش به هم خورد. به لقمان گفت: چگونه این خربزه تلخ را خوردی، می خواستی عذر و بهانه ای بیاوری و آن را نخوری!؟ لقمان پاسخ داد: تو ماه ها و سال ها به من غذاهای شیرین و گوارا و مطبوع داده ای، اکنون که یک بار تلخ شده، آیا سزاوار است من آن را نخورم و به آن اعتراض کنم و نمک دان شکن گردم. لقمان اینگونه بود ... @hezar_rah_narafte🍃🌹
در دنیا به صاحبان خانه دوهزار متری و ریاست و ماشین میگویند اشراف مملکت؛ اما در قیامت اشراف آن کسانی هستند که نماز شب خوان هستند. 📿🤍 @hezar_rah_narafte🍃🌹
هزار راه نرفتــــ💔ـــه
💠💙✨ بخاطر همین تصمیم گرفتم کاملا معقول و اروم به کارم ادامه بدم تا توی شرایط مساعد باهردوشون صحبت ک
💠💙✨ با خوشحالی لب زدم: راست میگید اقااااا.خوب چی شد؟؟😍🥲 -حالا باهم حرف میزنیم اجازه بده فعلا مهمون داریم و قرار شد در مورد این موضوع کسی چیزی خبر دار نشه مخصوصا در مورد این آقا درسته؟! _بله اقا حق باشماست ببخشید فقط یه کلمه بهم بگید خیره؟؟! -بله خیره دخترم خیلی هم خیره😊 تو اون عصر لعنتی که زندگی منو به قبل و بعد از خودش تقسیم کرد این جمله اقای عطاران خیلی میتونست ییشتر به من کمک کنه و امیدوارم کته به ادامه این تلاش و سعی برای آزادی و رهایی از این وضیعت،،! این اولین بار که لحظه شماری میکردم که مامان بره خونشون تا من بتونم با آقای عطاران صحبت کنم !😮‍💨😥 هر چی من بیشتر استرس داشتم اقای عطاران با اون خونسردی همیشگیش که دیگع بعصی وقتها برای من خیلی روی مخ و سخت تحمل میشد ، آروم و متین روی کاناپه نشسته بود روزنامه ای که هروز با خودش از سرکار میاورد رو ورق میزد و انگار نمیخواد کلمه ای رو از اون دریای کلمه های ریز اون صفحه روزنامه جا بندازه داشت همرو میخوند و رد میشد.! من میخ شده بودم روی آقای عطاران و چشم ازش برنمیداشتم تا ببینه که چقدر استرس و هیجان دارم شاید یه راهی پیدا کنه و بهم بگه امروز توی شعبه افتاده و یاسر اومده یا نه !!!؟ چی گفته و چی نگفته و اصلا حضورش کمکی به من یا نه.! سرش رو که از توی روزنامه بیرون اورد و چشمش به من افتاد خیلی آروم و منطقی بدون اینکه استرسی بخوان بدن به من گفتن که اروم باشه باباجان😇 @hezar_rah_narafte🍃🌹