eitaa logo
هزار راه نرفتــــ💔ـــه
18.3هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
257 ویدیو
0 فایل
"﷽" هزار راهِ نرفتــــــه در انتظار من است ، هزار فصل خزان جای🍂🍁 🌱 نوبهار من است ... . ارتباط با مدیر👌 @mehr_bano🌹🌿 کانال تبلیغاتی ما🍁 https://eitaa.com/tablighatkosar
مشاهده در ایتا
دانلود
🔥عاقبت نیش زبان؟؟ ✳️نقل است که: مرحوم آقا شیخ رجبعلی خیاط (رضوان الله علیه)با عده ای به کربلا مشرف شده بودند. در میان آنان یک زن و شوهری بودند. 💠یک روز که از حرم پس از انجام زیارت بیرون آمده و بر می گشتند، این زن و شوهر با فاصله قابل ملاحظه ای از شیخ و در پشت سر ایشان راه می رفتند... ♻️در میان راه در ضمن صحبتی که بین آنها می شود، آن خانم یک نیشی به شوهرش زده و سخنی آزار دهنده به وی می گوید.** 🔵هنگامی که همه وارد منزل و آن محل استراحت می شوند و آقا شیخ رجبعلی به افراد زیارت قبولی می گوید؛ 🔰به آن خانم که می رسد، می فرماید: تو که هیچ، همه را ریختی زمین! 🌀آن خانم می گوید: ای آقا! چطور؟! من این همه راه آمده ام کربلا؛ مگر من چکار کرده ام؟! ✨فرمود: از حرم آمدیم بیرون، نیشی که زدی، همه اش رفت...! ⛔️یعنی همه نور معنوی و فیوضاتی که از زیارت کسب کرده بودی، با این عملت از بین بردی! @hezar_rah_narafte🍃🌹
هزار راه نرفتــــ💔ـــه
☔️💐 قاعدتا نمیتونستم بعضیشون رو نادیده بگیرم و بهشون فکر نکنم و فراموششون کنم بخاطر همین همشون برام
☔️💐 بخاطر همین چون داشتم به مسأله دادگاه فکر میکردم خواستم چند دیقه دیگه با مهتاز تماس بگیرم وگرنه چرا باید جوابش رو ندم آخه .!! گوشیم رو برداشتم و شماره معناز رو گرفتم و گوشی رد گذاشتم دم گوشم📱 با بوق دوم مهناز گوشیشو برداشت و مشغول حرف زدن شد. مهناز طفلی روحشم خبر نداشت که من دیگه متوجه شدم که حالا دیگه نقش بازی کردن همرو متوجهم و هیچکس دیگه نمیتونه منو گول بزنه.، _چه خبر مادر جون خوبی عزیزم.؟میگم شیدا جان مادر بابات خبر دار شده که تو توی زندان نیستی و یکی دوساعت پیش داشت سراغت رو از من میگرفت. یعنی چی سراغم رو از تو میگرفت مهناز؟؟؟ یعنی به من میگفت تو از شیدا خبر داری یا نه که من گفتم نه اخرین بار که باهاش صحبت کردم توی زندان بود و اونجا بهم تلفن کرد و چندیقه ای باهم صحبت کردیم.🙄 اما خودم رو هم کاملا زدم به اون راه انگار اصلا خبر ندارم که تو از زندان اومدی بیرون. بخاطر همین خیلی خوشحال شدم و ازش پرسیدم خوب الان کجاست یعنی شیدا که جلالم با تعجب گفت من فکر میکردم تو خبر داری ازش یا حداقل شاید به تو زنگ زده باشه. اینحوری یکم خیالم راحت شد که جلال هنوز از جای من خبر نداره😮‍💨 به مهناز گوشزد کردم که خیلی مواظب باشه و اصلا وقتی جلال خونه بود به هیچ وجه با من تماس نگیره و الانم شماره من رو از توی گوشیش پاک کنه.!! مریم که داشت مکالمه من و مهناز رو با دقت گوش میداد با حرکات سرش تایید میکرد و حرفهام رو که به مهناز میگفتم با خاطر جمع گوش میداد. @hezar_rah_narafte🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🍃🌷🍃🌷 🌺🧚‍♀️نیایش صبحگاهی خدایا🙏 مراقب دستان ما باش که جز بسوی تو باز نگردد مراقب قلب ما باش🌷🍃 که فقط خانه محبت تو باشد کمکمان کن🌷🍃 تا با هم مهربان باشیم تا محبت و مهربانی‌ات را با تمام وجود احساس کنیم🌷🍃 🌷🍃 ‍ یکشنبه تون عالی خدایا🙏 امروزبه فرشتگانت بسپار🌷🍃 سبدی پُرازآرامش برکت،خوشبختی دلخوشی و حس خوب زندگی را🌷🍃 برای دوستانم به ارمغان بیاورند ‌‌‍‌‌‌‍‌•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
🤍✨🤍 ✨🤍 🤍 ابوبصیر یکی از شاگردان امام باقر علیه السلام است ؛ او می گوید : روزی یکی از شیعیان که تازه از آفریقا به مدینه آمده بود ، خدمت امام باقر علیه السلام رسید ؛ امام پنجم علیه السلام ضمن گفتگو ، احوال یکی از شیعیان خود به نام "راشد" را از او جویا شدند ؛ آن مرد پاسخ داد : حالش خوب بود و به شما سلام رساند ؛ امام فرمودند : خدا رحمتش کند ! مرد با تعجب پرسید : مگر او مرده است؟ امام فرمودند : آری ؛ پرسید : او کی در گذشته است؟ امام فرمودند : دو روز بعد از خارج شدن تو از شهر ؛ مرد قسم خورد که او بیمار نبود! امام علیه السلام فرمودند : مگر هر کس که می میرد ، به علت بیماری است ؟؟ ابوبصیر می گوید : من در اين هنگام از امام باقر علیه السلام در مورد آن شخص از دنیا رفته ، سوالاتی پرسیدم ؛ حضرت فرمودند : او از دوستان و شیعیان ما بود ؛ گمان می کنید همراه با شما ، برای ما ، چشم هایی بینا و گوش هایی شنوا وجود ندارد؟ به خدا سوگند ، هیچ یک از اعمال شما بر ما پوشیده نیست ، ما را نزد خود حاضر بدانید و خود را به کار نیک عادت دهید و از اهل خیر باشید تا به همین علامت و نشانه شناخته شوید ، من ، فرزندان و شیعیانم را به اینگونه رفتار فرمان می دهم. @hezar_rah_narafte🍃🌹
شیخ رجبعلے خیاط میفرمود: ✍ در نیمه شبے سرد زمستانے در حالے که برف شدید میبارید و تمام کوچه و خیابان ها را سفید پوش کرده بود ؛ از ابتداے کوچه دیدم که در انتهاے کوچه کسے سر به دیوار گذاشته و روے سرش برف نشسته است! باخود گفتم شاید معتادی دوره گرد است که سنگ کوب کرده! جلو رفتم دیدم او یک جوان است! او را تکانے دادم! بلافاصله نگاهم کرد و گفت چه میکنے ! گفتم : جوان مثه اینکه متوجه نیستے ! برف، برف ! روے سرت برف نشسته! ظاهرا مدت هاست که اینجایی خداے ناکرده مے میرے!!! جوان که گویے سخنان مرا نشنیده بود! با سرش اشاره اے به روبرو کرد! دیدم او زل زده به پنجره خانه اے! فهمیدم " عاشـق " شده! نشستم و با تمام وجود گریستم !!! جوان تعجب کرد ! کنارم نشست ! گفت تو را چه شده اے پیرمرد! آیا تو هم عاشـــــق شدے؟! گفتم قبل از اینکه تو را ببینم فکر میکردم عاشقم! " عاشق مهدی فاطـمه " ولی اکنون که تو را دیدم چگونه براے رسیدن به عشقت از خود بے خود شدے؛فهمیدم من عاشق نیستم و ادعایے بیش نبوده ! مگر عاشق میتواند لحظه ای به یاد معشوقش نباشد!!! @hezar_rah_narafte🍃🌹
هيچ کس را در دنيا ملامت نکنيد...! 🌱آدمهاي خوب برايتان شادي مي آورند 🌱آدمهاي "بد" تجربه 🌱بدترين ها درس عبرت 🌱و بهترين ها خاطره مي شوند... @hezar_rah_narafte🍃🌹
هزار راه نرفتــــ💔ـــه
☔️💐 بخاطر همین چون داشتم به مسأله دادگاه فکر میکردم خواستم چند دیقه دیگه با مهتاز تماس بگیرم وگرنه
☔️💐 با اینکه جلال کاری با من نداشت ولی نمیدونم چرا از لحظه ای که فهمیدم خبردار شده من دیگه زندان نیستم ترس عجیبی به جونم افتاد😰🥶 جوری که مدام استرس داشتم و رفتم نو فکر، انقدر این داستان روم تاثیر گذاشته بود که خاله سارا و مریم چندبار ازم پرسیدن که چی شده که حالت انقدر دگرگون شده و چرا انقدر استرس داری.؟؟ راستش نمیتونستم بهشون بگم که از پدر عزیزم میترسم و نگرانم که نکنه کار دستم بده.! واقعا این چه ترس مسخره ایه که به جون من افتاده که حتی نمیتونم به کسی بگم که چم شده.، انقدر این داستان روی من تاثیر من گذاشته بود و روی رفتارم واکنش نشون دادم که دیگه نمیتونستم الکی بگم چیزی نشده و مقابل کنجکاوی خاله سارا و مریم مقاومت گنم این بود که به مریم گفتم دلیلم ترسم چیه.😰 _مریم راستش نمیدونم چی بگم و چجوری بگم.باور کن خودم خجالت میکشم از حرفی که میخوام بزنم ، اما تو بلخره تنها کسی هستی که من میتونم این چیزا رو بهت بگم و از اینکه بعدا بهم سرکوفت نزنی نگران نباشم.!! شیدا جونم عزیزم اولا ممنونم که منو امین خودت میدونی ولی دلیل ترس تو چیز عجیبی نیست و مطمئن باش من درکت میکنم ، چون تو چیزایی رو میدونی که خوب قطعا منو بابا و مامان ازش بیخبریم.!!🙄🤔 ولی خواهش میکنم چندیقه ای به حرفم فکر کن و با دلیل ترست روبرو شو ببین ایا جلال میتونه برای تو دردسر ایجاد کنه یا نه! @hezar_rah_narafte🍃🌹
🤍✨🤍 ✨🤍 🤍 جوابی که همه را حیرت زده کرد: پسر کوچکی بعد از بازگشت به نزد خانواده اش از آنها خواست که یک عالم دین برای او حاضرکنند تا به 3سوالی که داشت جواب بدهد. بالاخره یک عالم دین برای ایشان پیدا کردند و بین پسربچه و عالم صحبتهای زیر رد و بدل شد؛ پسربچه: شما کی هستی؟ و آیا می توانی به سه سوال بنده پاسخ دهی؟ معلم: من عبدالله، بنده ای از بندگان خدا هستم و به سوالات شما جواب خواهم داد، به امید خدا. پسربچه: آیا شما مطمئنی جواب خواهی داد؟ چون اکثر علما نتوانستند به سه سوال من پاسخ بدهند! معلم: تمام تلاشم را میکنم و با کمک خدا جواب میدهم. پسربچه: سه سوال دارم، سؤال اول: آیا در حال حاضر خداوندی وجود دارد؟ اگر وجود دارد شکل و قیافه آن را به من نشان بده؟ سؤال دوم: قضا و قدر چیست؟ سؤال سوم: اگر شیطان از آتش خلقت شده است، پس برای چی او در آخرت در آتش انداخته خواهد شد؟ چون بر ایشان تأثیری نخواهد گذاشت! معلم کشیده ی محکمی را به صورت پسربچه زد، پسربچه گفت: برای چی به من زدی و چه چیزی باعث شد که از من ناراحت و عصبانی شوی؟ معلم جواب داد: من از دست شما عصبانی نشدم و این ضربه ای که به شما زدم جواب هر سه سوال شماست. پسربچه: ولی من هیچی را نفهمیدم. معلم: بعد از اینکه شما را زدم چه چیزی حس کردی؟ پسربچه: حس درد بر صورتم دارم. معلم: پس آیا اعتقاد داری که درد موجود است؟ پسربچه: بله. معلم: پس آن را به من نشان بده. پسربچه: نمیتوانم. معلم: این جواب اول من بود.همگی به وجود خداوند اعتقاد داریم ولی نمیتوانیم او را ببینیم. سپس اضافه کرد که آیا دیشب خواب دیدی که من تو را خواهم زد؟ پسربچه: نه. معلم: آیا گاهی به ذهنت آمد که من تو را روزی خواهم زد؟ پسربچه: نه. معلم: این قضا و قدر بود. سپس اضافه کرد: دستی که با آن تو را زدم از چه چیزی خلق شده است؟ پسربچه: از گل. معلم: وصورت تو از چی؟ پسرپجه: باز از گل. معلم: جه چیزی حس کردی بعد از اینکه بهت زدم؟ پسربچه: حس درد داشتم. معلم: آفرین، پس دیدی چطور گل بر گل درد وارد میکند، این با اراده خدا انجام میشود، پس با اینکه شیطان از آتش خلق شده، اما اگر خدا خواست این آتش مکان دردناکی برای شیطان خواهد بود. ارزش خواندن و نشر را دارد... این چنین معلمی میتواند نسلها را تربیت کند @hezar_rah_narafte🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداوند همه ی ما را دوست دارد و درک مي کند ، منظورم از ما ، من و توست ... مهرباني او همه را کفايت مي کند ، از پير و جوان گرفته ، تا افراد تنها و ناتوان ، از تند خويان تا متکبران ... عشق او حد و مرزي نمي شناسد ، پس هرگز گمان مکن که مورد رحمت او واقع نمي شوي ؛ مهم نيست که چه کسي هستي يا چه شغلي داري ، نام تو نيز در فهرست خداست ... مهم نيست که چه گذشته اي داشته اي ، به خدا اعتماد کن تا حقيقت اين کلمات را دريابي ؛ به سختي کارت فکر نکن فقط آنرا در دست خدا بگذار ، زيرا آن زمان که همه رهايت مي کنند هنوز در آغوش او هستي ؛ خدا هنوز هم دوستمان دارد ، از آغاز جهان شيفته مان بوده ، و هميشه هم خواهد بود ...! خداجونم از ته دلم میگم عاشقتم💕 💕 💕 @hezar_rah_narafte🍃🌹
🤍✨🤍 ✨🤍 🤍 مردی از همسرش پرسید نمازت را خوانده‌ای؟ همسرش گفت: نه شوهر پرسید: چرا؟ همسر گفت: خیلی خسته‌ام تازه از کار برگشتم و کمی استراحت کردم شوهر گفت: درست است خسته‌ای اما نمازت را بخوان قبل از اینکه بخوابی ! فردای آن روز شوهر به قصد یک سفر بازرگانی شهر را ترک کرد، همسرش چند ساعت پس از پرواز با شوهرش تماس گرفت تا احوالش را جویا شود اما شوهر به تماس پاسخ نداد، چندین بار پی در پی زنگ زد اما شوهر گوشی را برنداشت، همسر آهسته آهسته نگران شد و هر باری که زنگ میزد پاسخ دریافت نمی‌کرد نگرانی‌اش افزون‌تر می‌شد، اندیشه‌ها و خیالات طولانی در ذهن‌اش بود که نکند اتفاقی برای او افتاده باشد، چون شوهرش به هر سفر که می‌رفت همزمان با فرود آمدنش به مقصد تماس می‌گرفت اما حالا چرا جواب نمی‌داد؟ خیلی ترسیده بود گوشی را برداشت و دوباره تماس گرفت به امید اینکه صدای شوهرش را بشنود، اما این بار شوهر پاسخ داد و شوهرش گوشی را برداشت همسرش با صدای لرزان پرسید: رسیدی؟ شوهرش جواب داد: بله الحمدلله به سلامت رسیدم. همسر پرسید: چه وقت رسیدی؟ شوهر گفت: چهار ساعت قبل، همسر با عصبانیت گفت: چهار ساعت قبل رسیدی و به من یک زنگ هم نزدی؟ شوهر با خون سردی گفت: خیلی خسته بودم و کمی استراحت کردم، همسرگفت: مگر میمردی که چند دقیقه را صرف میکردی و جواب منو میدادی؟ مگه من برایت مهم نیستم؟ شوهر گفت: چرا که نه عزیزم تو برایم مهم هستی. همسر گفت: مگر صدای زنگ را نمی‌شنیدی؟ شوهر گفت: می‌شنیدم زن گفت: پس چرا پاسخ نمی‌دادی؟ شوهر گفت: دیروز تو هم به زنگ پروردگار پاسخ ندادی، به یاد داری؟ که تماس پروردگار (اذان) را بی پاسخ گذاشتی؟ چشمان همسر از اشک حلقه زد و پس از کمی سکوت گفت: بله یادم است، ممنون که به این موضوع اشاره کردی، معذرت می‌خواهم! شوهر گفت: نه عزیزم از من معذرت خواهی نکن، برو از پروردگار طلب مغفرت کن.... 《 بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحَیاةَ الدُّنْیا وَالْآخِرَةُ خَیرٌ وَ أَبْقَى 》 شما دنیا را ترجیح می‌دهید، در حالی که آخرت بهتر و پایدارتر است @hezar_rah_narafte🍃🌹