#طنز_جبهه
بعدازظهر یکی از روزهای خنک پاییزی سال 64 یا 65 بود. کنار حاج محسن دین شعاری، مسئول تخریب لشگر27 محمد رسول الله"صلی الله علیه و آله و سلم" در اردوگاه تخریب یعنی آنسوی اردوگاه دوکوهه ایستاده بودیم و باهم گرم صحبت بودیم، یکی از بچه های تخریب که خیلی هم شوخ و مزه پران بود از راه رسید و پس از سلام و علیک گرم، رو به حاجی کرد و با خنده گفت: حاجی جون! یه سوال ازت دارم خدا وکیلی راستشو بهم می گی؟
حاج محسن ابروهاشو بالا کشید و در حالی که نگاه تندی به او انداخته بود گفت: پس من هر چی تا حالا می گفتم دروغ بوده؟!!
بسیجی خوش خنده که جا خورده بود سریع عذر خواهی کرد و گفت: نه! حاجی خدا نکنه، ببخشین بدجور گفتم. یعنی می خواستم بگم حقیقتشو بهم بگین ........
حاجی در حالی که می خندید دستی بر شانه او زد و گفت: سوالت را بپرس.
- می خواستم بپرسم شما شب ها وقتی می خوابین، با توجه به این ریش بلند و زیبایی که دارین، پتو رو روی ریشتون می کشید یا زیر ریشتون؟
حاجی دستی به ریش حنایی رنگ و بلند خود کشید. نگاه پرسشگری به جوان انداخت و گفت: چی شده که شما امروز به ریش بنده گیر دادی؟
- هیچی حاجی همینجوری !!!
-همین جوری؟ که چی بشه؟
- خوب واسه خودم این سوال پیش اومده بود خواستم بپرسم. حرف بدی زدم؟
- نه حرف بدی نزدی. ولی ....... چیزه ........
حاجی همینطوری به محاسن نرمش دست می کشید. نگاهی به آن می انداخت. معلوم بود این سوال تا به حال برای خود او پیش نیامده بود و داشت در ذهن خود مرور می کرد که دیشب یا شبهای گذشته، هنگام خواب، پتو را روی محاسنش کشیده یا زیر آن.
جوان بسیجی که معلوم بود به مقصد خود رسیده است، خنده ای کرد و گفت: نگفتی حاجی، میخوای فردا بیام جواب بگیرم؟
و همچنان می خندید.
حاجی تبسمی کرد و گفت: باشه بعداً جوابت رو میدم.
یکی دو روزی گذشت. دست برقضا وقتی داشتم با حاجی صحبت می کردم همان جوانک بسیجی از کنارمان رد شد. حاجی او را صدا زد. جلو که آمد پس از سلام و علیک با خنده ریز و زیرکی به حاجی گفت: چی شد؟ حاج آقا جواب ما رو ندادی ها ؟؟!!
حاجی با عصبانیت آمیخته به خنده گفت: پدر آمرزیده! یه سوالی کردی که این چند روزه پدر من در اومده. هر شب وقتی می خوام بخوابم فکر سوال جنابعالی ام. پتو رو می کشم روی ریشم، نفسم بند می آد.می کشم زیر ریشم، سردم میشه. خلاصه این هفته با این سوال الکی تو نتونستم بخوابم.
هر سه زدیم زیر خنده. دست آخر جوان بسیجی گفت: پس آخرش جوابی برای این سوال من پیدا نکردی؟
#طنز_جبهه
خشم شب به یادماندنی
با سر و صدای محمود از خواب پریدم. محمود در حالی که می خندید رو به عباس گفت: عباس پاشو که دخلت درآمده.
فک و فامیلات آمده اند دیدنت! عباس چشمانش را مالید و گفت: سر به سرم نگذار.
لرستان کجا، این جا کجا؟ محمود گفت: خودت بیا ببین. چه خوش تیپ هم هستند. واست کادو هم آورده اند. همگی از چادر زدیم بیرون. سه پیرمرد لر با شلوار پاچه گشاد و چاروق و کلاه نمدی به سر در حالی که یکی از آنها بره سفیدی زیر بغل زده بود، می آمدند. عباس دو دستی زد به سرش و نالید: «خانه خراب شدم!» به زور جلوی خنده مان را گرفتیم. پیرمردها رسیده نرسیده شروع کردند به قربان صدقه رفتن آوردیمشان تو چادر. محمود و دو سه نفر دیگر رفتند سراغ دم کردن چایی. عباس آن سه را معرفی کرد. پدر، آقابزرگ و خان دایی پدرزن آینده اش. پیرمردها با لهجه شیرین لری حرف می زدند و چپق می کشیدند و ما سرفه می کردیم. خان دایی یا به قول عباس، خالو جان بره را داد بغل عباس و گفت: «بیا خالو جان پروارش کن و با دوستانت بخور.» اول کار بره نازنازی لباس عباس آقا را معطر کرد و ما دوباره زدیم بیرون. ولخرجی کردیم و چند بار به چادر تدارکات پاتک زدیم و با کمپوت سیب و گیلاس از مهمان های ناخوانده پذیرایی کردیم. پدرزن عباس مثل اژدها دود بیرون داد و گفت: «وضعتان که خیلی خوبه. پس چی هی می گویند به جبهه ها کمک کنید ، رزمنده ها محتاج غذا و لباس و پتویند؟» عباس سرخ شد و گفت:
«نه کربلایی، شما مهمانید و بچه ها سنگ تمام گذاشته اند.» اما این بار پدر و آقابزرگ هم یاور خان دایی شدند و متفق القول شدند که ما بخور بخواب کارمان است و الله نگهدارمان. کم کم داشتیم کم می آوردیم و به بهانه های الکی کرکر می کردیم و آسمان و صحرا را نشان می دادیم که مثلاً به ابری سه گوش در آسمان می خندیدیم! شب هم پتوهایمان را انداختیم زیرشان و آنها تخت خوابیدند. از شانس بد آن شب فرمانده گردان برای این که آمادگی ما را بسنجد یک خشم شب جانانه راه انداخت.
با اولین شلیک، خان دایی و آقابزرگ و پدر یا مش بابا مثل عقرب زده ها پریدند و شروع به داد و هوار کشیدن و یاحسین و یاابوالفضل به دادمان برس کردن، لابه لای بچه ها ضجه می زدند و سینه خیز می رفتند و امام حسین را به کمک می طلبیدند. این وسط بره نازنازی یکی از فرمانده هان را اشتباه گرفته بود و پشت سرش می دوید و بع بع می کرد. دیگر مرده بودیم از خنده. فرمانده فریاد زد:
«از جلو نظام!» سه پیرمرد بلند فریاد زدند: حاضر! و بره گفت: بع !بع! گردان ترکید. فرمانده! که از دست بره مستأصل شده بود دق دلش را سر ما خالی کرد: بشین، پاشو، بخیز! با هزار مکافات به پیرمرد حالی کردیم که این تمرین است و نباید حرف بزنند تا تنبیه نشویم. اما مگر می شد به بره نازنازی حرف حالی کرد. کم کم فرمانده هم متوجه موضوع شد. زودتر از موعد مقرر ما را مرخص کرد. بره داشت با فرمانده به چادر مسئولین گردان می رفت، که عباس با خجالت و ناراحتی بغلش کرد و آورد. پیرمردها ترسیده و رمیده شروع کردند به! حرف زدن که: «بابا شما چقدر بدبختید. نه خواب دارید و نه آسایش. این وسط ما چه کاره ایم خودمان نمی دانیم.» صبح وقتی از مراسم صبحگاه برگشتیم، دیدیم که عباس بره اش را بغل کرده و نگاه مان می کند. فهمیدیم که سه پیرمرد فلنگ را بسته اند و بره را گذاشته اند برای عباس. محمود گفت: «غصه نخور، خان دایی پیرمرد خوبی است. حتماً دخترش را بهت می دهد» عباس تا آمد حرف بزند، بره صدایی کرد و لباس معطر شد.
#طنز_جبهه
آی كامك! پفك
دشمن عقبهي جبههي مهران را زده بود، سينهكش ارتفاعات را بمباران كرده بود، از هر طرف صداي آه و نالهي بچهها به گوش ميرسيد، دشت پر از شهيد و مجروح و مصدوم بود، بيچاره امدادگران نميدانستند به حرف چه كسي گوش كنند و سراغ كدام يكي بروند، چون همه ظاهراً يك وضعيت داشتند. تا معاينه نميشدند و از نزديك به سراغشان نميرفتي، نميتوانستي يك نفر را بر ديگري ترجيح بدهي.
در همين زمان، بالاي سر يكي از بچههاي گردان رفتيم، كه وقتي سالم بود، امان همه را بريده بود. محل زخم و جراحتش را باندپيچي كردم، ديدم واقعاً دارد گريه ميكند. گفتم: تو كه طوريت نشده، بيخودي داد و فرياد راه انداخته بودي كه چي؟ با همان حال و وضعي كه داشت، گفت: من هم چيزي نگفتم، فقط ياد بچگيم افتاده بودم كه سر كوچهي محل خوراكي ميفروختم. براي همين داشتم ميگفتم: «آ...ي! كامك، پفك كه شما آمديد». خنديدم و گفتم: «تو موقع مردن هم دست بردار نيستي.»
#طنز_جبهه
آموزش صندلي
قرار بود گروهان ما با هليكوپتر جابهجا شود. وقتي وارد هليكوپتر شدم، روي يك صندلي خالي نشستم. مدتي بعد كمك خلبان آمد و گفت: «ميخواهي در جاي من بنشيني؟ من كلي آموزش ديدم تا اين صندلي را به من دادند!» من كه تازه متوجه اشتباهم شده بودم، به شوخي گفتم: «روي صندلي نشستن كه آموزش نميخواهد! شما ميآمدي پيش خودم تا بدون آموزش، دو تا صندلي بهتان ميدادم.»
#طنز_جبهه
از خوف خدا غش كرده
اگر كسي بيموقع در ميان جمع ميخوابيد، خصوصاً اگر اين شخص بعد از سلام نماز خوابش ميبرد يا مثلاً در مراسم دعاي كميل، دعاي توسل يا زيارت عاشورا كه نوعاً بعد از نماز صبح برگزار ميشد و به گوشهاي ميافتاد و از خود بيخود ميشد و احياناً «خُرخُر» هم ميكرد، بچهها رو به هم ميكردند و او را به هم نشان ميدادند و به خنده ميگفتند: «نگاه كن، طفلي از خوف خدا غش كرده.» كه علاوه بر شوخي، كنايه از اين بود كه شخص بيتوجه است و اين اوقات را قدر نميداند.
#طنز_جبهه
استوار بي خيال
بخشي از خدمت سربازي را در آبادان بودم. قرار بود فرماندهي سپاه از تيپ بازديد كند. بايد گردان را براي رژه آماده ميكردند. يكي از اين روزها نوبت ما رسيد. به صف شديم. طبل و شيپور نواخته شد. هوا گرم، بچهها خسته و بيحال، طبيعي بود كه پاها خيلي بالا نيايد.
معاون فرماندهي گروهان در جايگاه ايستاده بود و از ما سان ميديد. وقتي به جايگاه رسيدم و به اصطلاح نظر به راست كرديم، ايشان اگر از رژه راضي ميبودند بايد ميگفتند: «گروهان، خيلي خوب.» اما چون رژهي ما تعريفي نداشت، با همين آهنگ، به جاي خيلي خوب، حيف نان گفتند. ولي بدون معطلي و به صورت غيرقابل انتظاري در جواب او بسيجي صفر كيلومتري كه در صف جلو پا به رمين ميكوبيد، با صداي بلند گفت: «استوار، بيخيال.» كه تمام فرماندهان در جايگاه زدند زير خنده و بقيهي تمرين لغو شد و گُل از گُلِ كل گردان شكفته شد.
#طنز_جبهه
اللهم العن ابن مرجانه
دوستي داشتيم كه حاضر جواب بود. يكي از دوستان كه با او صميميتر بود، گفت: «ما را كه سر دعاهايت فراموش نميكني؟» جواب داد: «هرگز! شما را به طور خاص ياد ميكنم» بچهها كه ميدانستند حرف او خالي از مزاح نيست، پرسيدند: «حالا چه مواقعي بيشتر به فكر ما هستي؟» گفت: «در زيارت عاشورا. آنجا كه آمده است، اللهم العن ابن مرجانه».
#طنز_جبهه
وقتی یك سیب نارنجك میشود...
در عملیات والفجر 8 در گردان امام حسین (ع) بودیم و با كامیون هاى كمپرسى غنیمتى، اسراى عراقى را به پشت جبهه انتقال مى دادیم. دوستى داشتیم بسیجى به نام ایوب یاورى كه موقع بردن تعدادى از اسرا به پشت اروندرود فراموش كرده بود اسلحه اش را بردارد.
مى گفت: “بین راه گاهى بعضى افراد وسوسه مى شدند و از خود تحركى نشان مى دادند و من با تظاهر به این كه نارنجكى در جیب دارم دستم را با قیافه اى تهدیدآمیز به جیبم مى بردم و آن ها از بیم، سر جاى خود مى نشستند. وقتى به اردوگاه رسیدیم و سروكله ى رفقا از دور پیدا شد و احساس امنیت كردم، نارنجك كذایى را كه حالا سیبى سحرآمیز شده بود از جیبم بیرون آوردم و به نیش كشیدم. اگر به عراقى ها آن لحظه كارد مى زدى، خونشان در نمى آمد
#طنز_جبهه
رحيم خوني و نيمهجان تو برانكارد دراز به دراز افتاده بود. همه ميخنديدند!
رحيم گفت: حيف از من كه معجزه بودم و شماها قدرم را ندانستيد.
اكبر گفت: بايد آن تركش به زبانت ميخورد معجزه!
اكبر و بچهها رحيم را كنار خاكريز گذاشتند و هروكركنان رفتند طرف خط مقدم. من ماندم و رحيم. داشت ناله ميكرد. با چفيه زخمهايش را پانسمان كردم تا خونريزي نكند. داشت زيرچشمي نگاهم ميكرد. دلم گرفته بود. از شانس خوبش يك آمبولانس از راه رسيد. پر از مهمات. رانندهاش كه يك جوان ديلاق و لاغرمردني بود پريد پايين و با هراس گفت: آقا تو را به خدا بياييد كمك. اگر يك تير و تركش به اينها بخورد واويلا ميشود.
تا چشمش به رحيم افتاد، نالهاي كرد و به آمبولانس تكيه داد. رحيم گفت: منو با اين ابوطياره ميخواهيد ببريد؟
رفتم طرف آمبولانس و گفتم: پس توقع داشتي بنز سلطنتي برايت بفرستند؟
رو به راننده گفتم: بيا كمك تا زودتر مهماتها را خالي كنيم.
با حالي زار كمكم كرد و با مصيبت و بدبختي جعبههاي مهمات را پاي خاكريز برديم. داشتيم آخرين جعبه را ميبرديم كه ناغافل يك خمپاره در نزديكيمان منفجر شد و چند تا تركش به كمر و پاهايم خورد. راننده ميخواست فرار كند كه جيغ زدم: كجا؟ من خودم يك طوري سوار ميشوم. به اين بنده خدا كمك كن سوار شود.
رفتم و جلو نشستم. با پايين پيراهنم زخمهايم را بستم. راننده سوار شد. گفتم: پس رحيم كو؟
با چشمان گردشده از وحشت گفت: عقب گذاشتمش. برويم!
#طنز_جبهه۱
رحيم خوني و نيمهجان تو برانكارد دراز به دراز افتاده بود. همه ميخنديدند!
رحيم گفت: حيف از من كه معجزه بودم و شماها قدرم را ندانستيد.
اكبر گفت: بايد آن تركش به زبانت ميخورد معجزه!
اكبر و بچهها رحيم را كنار خاكريز گذاشتند و هروكركنان رفتند طرف خط مقدم. من ماندم و رحيم. داشت ناله ميكرد. با چفيه زخمهايش را پانسمان كردم تا خونريزي نكند. داشت زيرچشمي نگاهم ميكرد. دلم گرفته بود. از شانس خوبش يك آمبولانس از راه رسيد. پر از مهمات. رانندهاش كه يك جوان ديلاق و لاغرمردني بود پريد پايين و با هراس گفت: آقا تو را به خدا بياييد كمك. اگر يك تير و تركش به اينها بخورد واويلا ميشود.
تا چشمش به رحيم افتاد، نالهاي كرد و به آمبولانس تكيه داد. رحيم گفت: منو با اين ابوطياره ميخواهيد ببريد؟
رفتم طرف آمبولانس و گفتم: پس توقع داشتي بنز سلطنتي برايت بفرستند؟
رو به راننده گفتم: بيا كمك تا زودتر مهماتها را خالي كنيم.
با حالي زار كمكم كرد و با مصيبت و بدبختي جعبههاي مهمات را پاي خاكريز برديم. داشتيم آخرين جعبه را ميبرديم كه ناغافل يك خمپاره در نزديكيمان منفجر شد و چند تا تركش به كمر و پاهايم خورد. راننده ميخواست فرار كند كه جيغ زدم: كجا؟ من خودم يك طوري سوار ميشوم. به اين بنده خدا كمك كن سوار شود.
رفتم و جلو نشستم. با پايين پيراهنم زخمهايم را بستم. راننده سوار شد. گفتم: پس رحيم كو؟
با چشمان گردشده از وحشت گفت: عقب گذاشتمش. برويم!
ادامه دارد....
#طنز_جبهه
آي كامك! پفك
دشمن عقبهي جبههي مهران را زده بود، سينهكش ارتفاعات را بمباران كرده بود، از هر طرف صداي آه و نالهي بچهها به گوش ميرسيد، دشت پر از شهيد و مجروح و مصدوم بود، بيچاره امدادگران نميدانستند به حرف چه كسي گوش كنند و سراغ كدام يكي بروند، چون همه ظاهراً يك وضعيت داشتند. تا معاينه نميشدند و از نزديك به سراغشان نميرفتي، نميتوانستي يك نفر را بر ديگري ترجيح بدهي.
در همين زمان، بالاي سر يكي از بچههاي گردان رفتيم، كه وقتي سالم بود، امان همه را بريده بود. محل زخم و جراحتش را باندپيچي كردم، ديدم واقعاً دارد گريه ميكند. گفتم: تو كه طوريت نشده، بيخودي داد و فرياد راه انداخته بودي كه چي؟ با همان حال و وضعي كه داشت، گفت: من هم چيزي نگفتم، فقط ياد بچگيم افتاده بودم كه سر كوچهي محل خوراكي ميفروختم. براي همين داشتم ميگفتم: «آ...ي! كامك، پفك كه شما آمديد». خنديدم و گفتم: «تو موقع مردن هم دست بردار نيستي.»
#طنز_جبهه
آموزش صندلي
قرار بود گروهان ما با هليكوپتر جابهجا شود. وقتي وارد هليكوپتر شدم، روي يك صندلي خالي نشستم. مدتي بعد كمك خلبان آمد و گفت: «ميخواهي در جاي من بنشيني؟ من كلي آموزش ديدم تا اين صندلي را به من دادند!» من كه تازه متوجه اشتباهم شده بودم، به شوخي گفتم: «روي صندلي نشستن كه آموزش نميخواهد! شما ميآمدي پيش خودم تا بدون آموزش، دو تا صندلي بهتان ميدادم.»
#طنز_جبهه
از خوف خدا غش كرده
اگر كسي بيموقع در ميان جمع ميخوابيد، خصوصاً اگر اين شخص بعد از سلام نماز خوابش ميبرد يا مثلاً در مراسم دعاي كميل، دعاي توسل يا زيارت عاشورا كه نوعاً بعد از نماز صبح برگزار ميشد و به گوشهاي ميافتاد و از خود بيخود ميشد و احياناً «خُرخُر» هم ميكرد، بچهها رو به هم ميكردند و او را به هم نشان ميدادند و به خنده ميگفتند: «نگاه كن، طفلي از خوف خدا غش كرده.» كه علاوه بر شوخي، كنايه از اين بود كه شخص بيتوجه است و اين اوقات را قدر نميداند.
#طنز_جبهه
استوار بي خيال
بخشي از خدمت سربازي را در آبادان بودم. قرار بود فرماندهي سپاه از تيپ بازديد كند. بايد گردان را براي رژه آماده ميكردند. يكي از اين روزها نوبت ما رسيد. به صف شديم. طبل و شيپور نواخته شد. هوا گرم، بچهها خسته و بيحال، طبيعي بود كه پاها خيلي بالا نيايد.
معاون فرماندهي گروهان در جايگاه ايستاده بود و از ما سان ميديد. وقتي به جايگاه رسيدم و به اصطلاح نظر به راست كرديم، ايشان اگر از رژه راضي ميبودند بايد ميگفتند: «گروهان، خيلي خوب.» اما چون رژهي ما تعريفي نداشت، با همين آهنگ، به جاي خيلي خوب، حيف نان گفتند. ولي بدون معطلي و به صورت غيرقابل انتظاري در جواب او بسيجي صفر كيلومتري كه در صف جلو پا به رمين ميكوبيد، با صداي بلند گفت: «استوار، بيخيال.» كه تمام فرماندهان در جايگاه زدند زير خنده و بقيهي تمرين لغو شد و گُل از گُلِ كل گردان شكفته شد.
#طنز_جبهه
رحيم خوني و نيمهجان تو برانكارد دراز به دراز افتاده بود. همه ميخنديدند!
رحيم گفت: حيف از من كه معجزه بودم و شماها قدرم را ندانستيد.
اكبر گفت: بايد آن تركش به زبانت ميخورد معجزه!
اكبر و بچهها رحيم را كنار خاكريز گذاشتند و هروكركنان رفتند طرف خط مقدم. من ماندم و رحيم. داشت ناله ميكرد. با چفيه زخمهايش را پانسمان كردم تا خونريزي نكند. داشت زيرچشمي نگاهم ميكرد. دلم گرفته بود. از شانس خوبش يك آمبولانس از راه رسيد. پر از مهمات. رانندهاش كه يك جوان ديلاق و لاغرمردني بود پريد پايين و با هراس گفت: آقا تو را به خدا بياييد كمك. اگر يك تير و تركش به اينها بخورد واويلا ميشود.
تا چشمش به رحيم افتاد، نالهاي كرد و به آمبولانس تكيه داد. رحيم گفت: منو با اين ابوطياره ميخواهيد ببريد؟
رفتم طرف آمبولانس و گفتم: پس توقع داشتي بنز سلطنتي برايت بفرستند؟
رو به راننده گفتم: بيا كمك تا زودتر مهماتها را خالي كنيم.
با حالي زار كمكم كرد و با مصيبت و بدبختي جعبههاي مهمات را پاي خاكريز برديم. داشتيم آخرين جعبه را ميبرديم كه ناغافل يك خمپاره در نزديكيمان منفجر شد و چند تا تركش به كمر و پاهايم خورد. راننده ميخواست فرار كند كه جيغ زدم: كجا؟ من خودم يك طوري سوار ميشوم. به اين بنده خدا كمك كن سوار شود.
رفتم و جلو نشستم. با پايين پيراهنم زخمهايم را بستم. راننده سوار شد. گفتم: پس رحيم كو؟
با چشمان گردشده از وحشت گفت: عقب گذاشتمش. برويم!
#طنز_جبهه
شوخي هاي جنگي (1)
شنبه شب اول فروردين 1361، برخلاف دوران كودكي، حال و حوصلهي سال تحويل را نداشتم. رفتم و گوشهي سنگر خوابيدم. يكي از بچهها كتري بزرگي را كه صبح، كلي با زحمت و با خاك و گوني شسته بود تا بلكه كمي از سياهي آن كم شود، روي "چراغ والور " ) نوعي چراغ خوراك پزي نفتي) گذاشت. بوي تند نفت آن و شعلهي زردش، حال همه را گرفته بود، ولي چه ميشد كرد؟!
در عالم خواب، خود را داخل سنگر ديدم؛ درست در لحظهي تحويل سال. خواب بودم يا بيدار، نميدانم. فقط يادم هست كه يكباره ديدم كف پايم شعلهور شده و ميسوزد. سريع از خواب پريدم. غلام بود؛ از بچههاي تبريز. سر شب بهم تذكر داده بود كه اگر موقع تحويل سال بخوابم، ناجور بيدارم خواهد كرد، ولي باور نميكردم اين جوري! فندك نفتي را زير جورابم گرفته بود. در نتيجه جورابي را كه كلي به آن دل بسته بودم كه تا آخر دورهي سه ماههي مأموريت با خود داشته باشم، آتش گرفت و پاي بنده هم بعله!
بدتر از من، بلايي بود كه سر رضا آوردند. او ديگر جوراب پايش نبود. يك تكه خرج اشتعالي توپ لاي انگشتان پايش گذاشتند و با يك كبريت، كاري كردند كه طفلكي كم مانده بود با سرعت 100 كيلومتر در ساعت بهجاي تانكر آب، برود طرف عراقيها.
با همهي اينها، كسي اخم نكرد. همه ميخنديدند. از خندهي بچهها خندهام گرفت. حق داشتند. بايد برميخاستم تا پس از خواندن دعاي تحويل سال، چند آيه قرآن بخوانيم، سپس روي يكديگر را ببوسيم و رسيدن سال نو را تبريك بگوييم. اينها كه سنّت بدي نبود
#طنز_جبهه
شوخي هاي جنگي
يكي از شبها، در سنگر اجتماعي نماز جماعت مغرب و عشا برپا بود. حدود 20 نفر بهراحتي ميتوانستيم در آن سنگر با هم نماز جماعت بخوانيم. يكي از برادران جلو رفت و شروع كرد به خواندن نماز. بقيه هم به او اقتدا كردند. ركعت دوم را كه خواند، نشست تا تشهد بگويد.
در همين حين يكي از بچههاي آذربايجاني - كه آن لحظه نماز نميخواند و فقط براي اذيت در صف اول پشت سر امام جماعت ايستاده بود - با سوزن و نخ انتهاي پيراهن او را به پتوي كف سنگر دوخت و به همان حال، در جاي خود نشست.
بقيه كه متوجه كار او شده بودند، به خود فشار آوردند تا جلوي خندهشان را بگيرند. امام جماعت تشهد را كه گفت، خواست براي خواندن ركعت سوم بلند شود كه احساس كرد لباسش به جايي گير كرده. بريده بريده گفت:
بحول ... بحول ... بحول ... ا... ا...
نتوانست بلند شود. ناگهان صداي انفجار خنده در سنگر پيچيد. همه به دنبال او كه اين كار را كرده بود، دويدند و از سنگر دررفتند
#طنز_جبهه
با آن سیبیل چخماقی، خط ریش پت و پهن که تا گونه اش پایین آمده بود و چشم های میشی، زیر ابروان سیاه کمانی و لهجه غلیظ تهرانی اش می شد به راحتی او را از بقیه بچه ها تشخیص داد. تسبیح دانه درشت کهربایی رنگی داشت که دانه هایش را چرق چرق صدا می داد.
اوایل که سر از گردان مان درآورد همه ازش واهمه داشتند. هنوز چند سال از انقلاب نگذشته بود و ما داش مشدیهای قداره کش را به یاد داشتیم که چطور چند محله را به هم می زدند و نفس کش می طلبیدند و نفس داری پیدا نمی شد. اسمش «ولی» بود. عشق داشت که ما داش ولی صدایش بزنیم. خدایی اش لحظه ای از پا نمی شست. وقت و بی وقت چادر را جارو می زد، دور از چشم دیگران ظرف ها را می شست و صدای دیگران را در می آورد که نوبت ماست و شما چرا؟ یک تیربار خوش دست هم داشت که اسمش را گذاشته بود: بلبل داش ولی! اما تنها نقطه ضعفش که دادِ فرماندهان را در می آورد فقط و فقط پا مرغی نرفتنش بود.
مانده بودیم که چرا از زیر این یکی کار در می رود. تو ورزش و دویدن و کوه پیمایی با تجهیزات از همه جلو می زد. مثل قرقی هوا را می شکافت و چون تندبادی می دوید. تو عملیات قبلی دست خالی با یک سر نیزه دخل ده، دوازده عراقی را درآورده بود و سالم و قبراق برگشته بود پیش ما. تیربارش را هم پس از اینکه یک عراقی گردن کلفت را از قیافه انداخته و اوراق کرده بود از چنگش درآورده و اسمش را با سرنیزه روی قنداق تیربار کنده بود. با یک قلب که از وسطش تیر پرداری رد شده بود و خون چکه چکه که شده بود: داش ولی!
آخر سر فرمانده گردان طاقت نیاورد و آن روز صبح که بعد از دویدن قرار بود پا مرغی برویم و طبق معمول داش ولی شانه خالی می کرد، گفت:«برادر ولی، شما که ماشاءالله بزنم به تخته از نظر پا و کمر که کم ندارید و همه را تو سرعت عقب می گذارید. پس چرا پامرغی نمی روید؟» داش ولی اول طفره رفت اما وقتی فرمانده اصرار کرد، آبخور سبیل پت و پهنش را به دندان گرفت و جویده جویده گفت: «راسیاتش واسه ما افت داره جناب!»
فرمانده با تعجب گفت: «یعنی چی؟»
- آخه نوکر قلب باصفاتم، واسه ما افت نداره که پامرغی بریم؟بگو پاخروسی برو، تا کربلاش هم می رم!
زدیم زیر خنده. تازه شصت مان خبردار شد که ماجرا از چه قرار است. فرمانده خنده خنده گفت: «پس لطفا پاخروسی بروید!» داش ولی قبراق و خندان نشست و گفت: «صفاتو عشق است!» و تخته گاز همه را پشت سر گذاشت.
#طنز_جبهه
بسیجی جغله و سرتیپ عراقی
توی یکی از عملیات ها همه سنگرهای عراقی را گرفته بودیم وارد سنگر فرماندهی که شدیم فرمانده عراقی هاج واج روی صندلی چرخ دار پشت میزش نشسته بود و تکان نمی خورد یک سرتیپ هیکلی و سن و سال دار. یکی از جغله های بسیجی چهارده ،پانزده ساله،اسلحه گرفته بود روبرویش اما هر کار می کردیم فرمانده از جایش بلند نمی شد بلاخره با کلی ضرب و زور بلندش کردیم که دیدیم بله!!آقا خودش را خیس کرده است.
#طنز_جبهه
پول لازم
هر وقت پول لازم داشتم باید دست به دامان پدر می شدم موقع اعزام بود و آه در بساط نداشتم با برادرم عباس درمیان گذاشتم عباس گفت: تنها راهی که می شود بی دردسر و بدون هیچ سوال جوابی از بابا پول گرفت این است که به محل کارش بروی و آنجا بگویی پول می خواهی ، چون بابا جلوی زیر دستانش سوالی نمی پرسد که برای چه میخواهی و بدون هیچ سوالی هرچه قدر بخواهی می دهد شاید هم بیشتر.رفتم به محل کار پدر و وقتی حسابی دور برش شلوغ شد خواسته ام را گفتم و خلاصه مشکل بی پولی من برای رفتن به جبهه حل شد.
#طنز_جبهه
گونی خیس
شب عملیات بود یکی از دوستانم تعدای گونی خیس کرد و به ما داد فکر کردیم که آن گونی ها را آورده تا با آنها سنگر بسازیم اما در کمال تعجب گفت: بیایید هر نفر یک عدد گونی دور خودش بپیچد . خنده دار به نظر می رسید خندیدیم و گفتیم چرا؟گفت: برای اینکه ترکش های خمپاره زمان برخورد به شما سرد شود تا پایان عملیات هر کدام از بچه ها توی این فکر بودند که بعد از عملیات اگر زنده ماندند حسابی بخندند.
#طنز_جبهه
استخر
رفته بودیم استخر آن موقع ها اسحق مسئول آموزش شنای غواصان منطقه بود گفتم یک سری بزنم و سلام و احوال پرسی کنم رفتم طرفش بعد از سلام و احوال پرسی گفت: بیا پایین با ما تمرین کن من گفتم: نه همین جا خوب است .گفت: بیا می خواهیم مسابقه بگذاریم من هم گفتم قبول. اسحق گفت: می خواهم ببینم چه کسی می تواند زمان بیشتری زیر آب بماند سوت را به صدا درآورد و گفت: تازمانی که من نگفتم بیرون نیاید چند لحظه که گذشت دیدیم یک نفر سرش را بیرون آوردگفتیم: چی شده؟گفت: آخه ما که صدای شما را از زیر آب نمی شنویم که شما اعلام کردید تا زمانی که من نگفتم بیرون نیاید.
#طنز_جبهه
نان
تمام فکر و ذهنم جبهه بود، آخر هر کسی که برمی گشت از خاطرات شیرین جبهه می گفت و قند توی دل من آب می شد خلاصه قرار شد یک هفته بعد به جبهه برویم صبح اول وقت بی بی گفت: احمد برو نان بگیر و من هم خوشحال با بچه های به طرف نانوایی رفتیم البته قبل از آن کیف و وسایل سفر را زودتر از خانه بیرون برده بودم بی بی می گفت: دیدیم 7 شد نیامد...10 شد نیامد...12 شد نیامد...این احمد آمدنی نیست چند ماهی از حضورم در منطقه می گذشت که زنگ زدم و گفتم: بی بی جان من منطقه هستم با اجازه هنوز نان نخریدم.
#طنز_جبهه
استخر
رفته بودیم استخر آن موقع ها اسحق مسئول آموزش شنای غواصان منطقه بود گفتم یک سری بزنم و سلام و احوال پرسی کنم رفتم طرفش بعد از سلام و احوال پرسی گفت: بیا پایین با ما تمرین کن من گفتم: نه همین جا خوب است .گفت: بیا می خواهیم مسابقه بگذاریم من هم گفتم قبول. اسحق گفت: می خواهم ببینم چه کسی می تواند زمان بیشتری زیر آب بماند سوت را به صدا درآورد و گفت: تازمانی که من نگفتم بیرون نیاید چند لحظه که گذشت دیدیم یک نفر سرش را بیرون آوردگفتیم: چی شده؟گفت: آخه ما که صدای شما را از زیر آب نمی شنویم که شما اعلام کردید تا زمانی که من نگفتم بیرون نیاید.
#طنز_جبهه
داخل چادر ، همه بچهها جمع بودند ، می گفتند و میخنديدند
هر كسی چيزی میگفت و به نحوی بچهها رو شاد میكرد
فقط يكی از بچهها به قول معروف رفته بود تو لاك خودش!
ساكت گوشهای به كوله پشتی اش تكيه داده بود و توی لاک خودش بود.
بچه ها هم مدام بهش تیکه می انداختن و می خندیدن
اما اون چیزی نمی گفت
یهو دیدم رو کرد به جمع و گفت:
ـ بسّه ديگه، شوخي بسّه! اگه خيلی حال دارين به سوال من جواب بدين
همه جا خوردیم. از اون آدم ساكت اين نوع صحبت كردن بعيد بود. همه متوجه او شدند.
ـ هر كی جواب درست بده بهش جايزه میدم
با تعجب گفتم: «چه مسابقهای ميخوای بذاری»
پرسید: آقايون افضل الساعات (بهترين ساعتها) چیه؟
پچ پچ بچهها بلند شد ، يكی گفت:
ـ قبل از اذان، دل نيمه شب، برای نماز شب.
ـ غلطه، آی غلطه، اشتباه فرمودين.
ـ می بخشين، به نظر من اذان صبح وقت نماز و...!
ـ بَهَ، اينم غلطه!!
ـ صلاة ظهر و عصر و...!
خلاصه هر كسی یه چیزی گفت و جواب ایشون همچنان " نه " بود
نيم ساعتي از شروع بحث گذشته بود، همه متحير با كميی دلخوريی گفتند:
«آقا حالگيري میكنيا، اصلاً ما نمی دونيم. خودت بگو»
او هم وقتی کلافه شدن بچه ها رو دید ، لبخند زد و گفت:
ـ از نظر بنده بهترين ساعتها ، ساعتی هستش كه ساخت وطن باشه
ساعتی که دستِكوارتز و سيتي زن و سيكو پنج رو از پشت ببنده...
بعدش با خنده از جا بلند شد و رفت تا خودش رو برای نماز ظهر آماده كن