eitaa logo
✌️🇮🇷 حزب حق
144 دنبال‌کننده
76 عکس
117 ویدیو
8 فایل
سعی میکنم از کم تر گفته شده ها و یا اصلا نگفته شده ها بنویسم از تحریف شده ها و باور های غلط از کم کاری ها و بی تفاوتی ها نقدی نظری داشتید اینجا بهم بگید 👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/17048472689309
مشاهده در ایتا
دانلود
روز 9 دی 1388 قرار بود که راهپیمایی علیه هتک حرمت فتنه گران نسبت به روز عاشورا برگزار بشود. ساعت 3 شروع مراسم بود. آن روز من کلاس داشتم. کلاس زبان می رفتم که  در میدان ونک بود. تصمیم گرفته بودم نیم ساعت آخر کلاس را بزنم و حرکت کنم سمت میدان انقلاب. با اینکه از طرف مادرم اجازه نداشتم ولی می خواستم بروم. خسته شده بودم. دلم می خواست همه فریادهایی که نتوانسته بودم در طی 8 ماه – از زمان انتخابات – بر سر فتنه گران و آشوب گران بزنم را روز 9 دی جبران کنم و شعار بدهم علیه مستکبران و دست نشانده هایشان در ایران و با فریادهایم خشمم را خالی کنم سر کسانی که به امام حسین علیه السلام و روز عاشورا و اصل ولایت فقیه توهین کردند. اولین باری بود که می خواستم در یک راهپیمایی حکومتی شرکت کنم. به جز 2-3 بار شرکت کردن در راهپیمایی های 22 بهمن . به 1-2 تا از دوستانم گفتم که می خواهم بروم. یکی از آنها گفت که من هم شاید آمدم ولی نیامد و مقداری هم می ترسید. می گفت؛ ممکنه اتفاقی برایت بیفتد. آن یکی دوستم ته دلش مسخره ام می کرد به احتمال زیاد ویک جورهایی با زبان بی زبانی بهم گفت که همش کار خودشونه! از این توجیهات و دلیل ها و استدلال های آبکی. البته از کسی که به موسوی رأی بدهد و فردای انتخابات بعد از مشخص شدن نتایج با من به مدت 3  هفته قهر باشد حتی بیشتر از این هم انتظار می رفت. این که چیزی نبود. خلاصه آنقدر شوق و ذوق داشتم که فکر کنم همه کلاس فهمید. آن هم چه کلاسی! اکثرا پولدار از نوع  لائیک  و آنطرفی و منعد. 2 تا از دخترها که خیلی آتش تندی هم در درونشون شعله می کشید (!) وسطهای کلاس بهم اشاره کردند که نمیری؟! گفتم کجا؟ گفتند اونجا. برایم جالب بود که حتی از گفتنش هم ترس دارند و در عین منفعل بودن و ترسی که در وجودشان بود کمی هم کینه در چشمانشان دیدم. حالتشان برایم خیلی جالب بود. هنوز که هنوزاست  تقریبا نتوانستم هضم کنم این حالتشان را. بیشتر اینکه چرا می ترسند؟ شاید هم از من می ترسیدند!! نمی دانم. در هر حال خندیدم و گفتم چرا میروم. در پرانتز داشته باشید که زنگ تفریح اتُد من گم شده بود تا بعد بگویم کجا و چطور پیدایش کردم. ده دقیقه بعد از استاد اجازه گرفتم و آمدم بیرون. آمدم سمت پایین میدان و نشستم در ایستگاه اتوبوس. حالا بشین تا اتوبوس بیاد. امان از ناشی گری. نمیدانستم که یک همچین روزی اتوبوس به راحتی پیدا نمیشود. اولین بار بود که خودم شخصا می خواستم و تصمیم گرفته بودم به انجام این نوع کارها. آن هم راهپیمایی رفتن! نیم ساعت بلکه بیشتر نشستم و دیدم فایده ندارد. تو این مدت یه خانم کلا نامحترم هم داشت با گوشیش حرف می زد و حرفی گفت در مورد نیامدن اتوبوسها و افرادی که میروند راهپیمایی که تمام وجودم را انزجار گرفت و بلند شدم رفتم سمت تاکسی ها. فکر نمیکردم  آن قسمت تاکسی پیدا بشود وگرنه زودتر اقدام می کردم به تاکسی گرفتن! یک تاکسی نگه داشته بود آنطرف  و داشت مشتری طلب می کرد که اولین مشتریش من بودم. سوار شدم جلو و سرم را از شیشه بیرون بردم و گفتم؛ آقا خیلی طول می کشد راه بیفتید؟ گفت؛  نه...طول نمیکشه. در ایستگاه نشستن خیلی وقتم را هدر داد و به معنای واقعی کلمه باید بگویم اون مدت در ایستگاه اتوبوس نشستن یعنی  گیج زدن. شدیدا حرصی و عصبی بودم. بعد از من یه آقا پسر با پالتو پشمی خاکستری و کلاه لبه داری به همان رنگ و جنس داشت می آمد طرف ماشین که سوار بشود. خیلی عمیق و مرموز نگاهم کرد تا رسید به ماشین و سوار شد. به نگاهش خیلی فکر کردم ولی چیزی دستگیرم نشد جز اینکه بگویم  فهمید من هم می خواهم بروم انقلاب! حتما دیگه!! چون خودش هم فکر میکنم نزدیک میدان ولیعصر و کمی زودتر از من پیاده شد و با دوستانش قرار داشت. خلاصه  وسطهای راه هم در ترافیک بهشتی  گیر افتادیم و شیرین یک ساعتی با تاخیر رسیدم میدان ولیعصر و راننده  گفت؛  اگر می خواهی بروی انقلاب دیگر از این جلوتر نمیشود  بروم. همینجا پیاده شو. پیاده شدم و بدو بدو خودم را رساندم به یک گروه از دخترها که داشتند در حال شعار دادن ولیعصر را میرفتند  به سمت پایین. هیکلم میلرزید. چند سالی میشد که در جمع های این تیپی نبودم و اینطوری شعار نداده بودم. البته اولش هیچی نمی گفتم. بعد از چند دقیقه آرام آرام زبانم باز شد و با صدای کم شعارها را تکرار می کردم. اول راه دو  خانم یک جرو بحث لفظی بینشان شد. یک دختر خانم به دستش که با دستکش سیاه پوشانده شده بود نوارهای سبز زده بود و دور گردنش روی چادر ایرانیش شال سبز انداخته بود. یک خانم دیگر با حالتی که میشد کمی ملایم تر باشد به دختر جوان توپید که باز کن پارچه های سبز را از دستت. دختر خانم چیزی نگفت و فقط نگاهش کرد. که یک خانم میانسال به خانمی که میگفت پارچه هارا باز کن رو کرد و گفت ؛ نه خانم چرا باز کنه. خیلی هم خوب است و باید نگذاریم که رنگ سبز را به خودشان اختصاص بدهند این فتنه گرها.
این خانم سیده و سبز بسته و این حرفها.3/1 راه تا چهارراه ولیعصر را طی کرده بودیم. جمعیت داشت زیاد میشد در اون مسیر. لاین کنارمان بیشتر آقایون بودند و در لاینی هم که ما بودیم و بیشتر خانم، آقایون تک و توک بودند. افرادی هم در پیاده رو بودند و چندتایی با بهت و حیرت نگاه می کردند و 2-3 نفری هم به لودگی و مسخرگی زده بودند. که یک آقای جوانی که موهای لخت و نسبتا بلندی داشت و ما آنموقع داشتیم این شعار را میدادیم که " ما دوالفقار حیدریم...فداییان رهبریم". به گمانم. از جلومان رد شد و با خنده گفت؛ ذوالفقار ها می گذارید ما رد بشیم و بریم به کارمون برسیم! هم خوشم آمد هم بدم آمد. چون با اینکه لحنش بد نبود ولی قصدش مسخره کردن بود و از طرفی وقتی کلمه ذوالفقار رو از زبان یکی دیگه شنیدم خوشم اومد.ذوالفقارها! خانمی یک کاغذ در دستش گرفته بود که روی کاغذ این نوشته به چشم می خورد " تاجر ورشکسته، برگرد به باغ پسته"...از پست سرم چند نفر گفتند که به آن خانم بگویید کاغذ را پایین بیاورد ولی نه من گفتم و نه صاحب کاغذ توجهی کرد. حتی بالاتر هم گرفت. متعجب شدم که چرا؟...دیگه ماست مالی کردن فایده ای ندارد. نمی دانم... شاید هم منظورش این بود که این راهپیمایی فقط برای دفاع از ولایت فقیه و پاسخگویی به بی احترامی نسبت به روز عاشورا و امام حسین است و نباید افراد و جریانات و شعارهای مربوط به آنها را قاطی این تجمع کرد چونکه اوایل راه وقتی من به یکی از دخترها گفتم در جواب شعار بی شرمانه و کثیف " حسین حسین شعارشون، تجاوز افتخارشون" یکی از شعارها رو بده که متاسفانه درست یادم نمونده( فکر کنم این بود؛ اگه بسیجی نبود...ناموست اینجا نبود...نمی دونم) خانمی گفت؛ نه...جو رو به اون سمت نبرید و......! از طرفی در ادامه راه وقتی دیدم که همه یکصدا میگن؛ لعن علی عدوک یا حسین، خاتمی و کروبی و میر حسین ، دوباره تعجب کردم و گفتم الان دوباره یکی میگه نگید!! ولی کیه که ندونه که اصلی ترین هدف و خواسته مردم در روز 9 دی لعن و مجازات سران بی شرم و بی آبروی فتنه بوده و هست و خواهد بود. نزدیک چهارراه ولیعصر بودیم که آقایی که پشت بلندگو بود شعر خیلی زیبایی رو خوند و بعد از هر بیت ما باید سه بار میگفتیم " " " یا حسین" " یا حسین". دیگر زبانم باز شده بود. داد میزدما...عشق می کردم. رسیدیم چهارراه ولیعصر. چه خبر بود. سیل جمعیت داشت از طرف شرق سرازیر میشد. برای اولین بار آنجا فشار جمعیت رو حس کردم. همینطوری داشتیم میومدیم طرف میدان انقلاب که دقیق نمیدانم کجا، فکر میکنم بعد از فلسطین جمعیت ایستاد و دیگر نتوانست جلوتر برود. وانتی هم که ما دنبالش بودیم و شعار میداد نگه داشت. خلاصه همه چی قفل شد. آنجا بود که لعنت فرستادم به خودم که چرا کمی عقب تر با آنهایی که رفتند لاین وسط و خوشان را از این مهلکه نجات دادند نرفتم. 45 دقیقه یا شاید هم یک ساعتی اونجا گیر افتاده بودم و بقیه هم. چند نفری از خانمها از روی میله ها پریدند آنطرف ولی من خجالت می کشیدم و ناچار سرجایم ماندگار شدم. که تو این مدت یک گروه از پسران جوان کفن پوش رد شدند و به سمت میدان رفتند و چند دقیقه بعد هم پرچم بزرگ و مشکی و بسیار بلندی که نام زیبای عباس علیه السلام روی آن نوشته شده بود و توسط چند نفر حمل میشد از جلوی ما گذشت. دیگر داشتم کلافه میشدم و گریه ام داشت در می آمد. با اینکه از عده ای که داشتند بر میگشتند شنیدم که انقلاب جای سوزن انداختن نیست ولی دوست داشتم خودم را میرساندم میدان. تا اینکه یک خانم مسن از روی میله ها خودش را انداخت آنطرف و به چند نفر دیگر هم کمک کرد بروند آنطرف میله ها. من هم چون از قیافه اش خوشم اومد و هم اینکه دیدم به بقیه هم کمک کرد خجالت را گذاشتم کنار و گفتم؛ میشه به من هم کمک کنید بیایم آنطرف؟..گفت؛ آره بیا عزیزم. دستم را گرفت و من باز خجالت کشیدم خودم را بیندازم روی میله ها.آقایون مدام رد میشدند. انگار که دارم از پله ها میروم بالا از دو میله وسطی استفاده کردم و رفتم آنطرف که موقع پریدن پالتویم گرفت به سر میله عمودی و آسترش پاره شد. آنموقع نفهمیدم ولی حدس زدم پاره شده باشد. اما مهم نبود. از آن خانم تشکر کردم و عینهو جت دویدم. انگار از قفس آزاد شده باشم. اکثر جمعیت در حال برگشتن بودند. در راه فقط به جلو نگاه می کردم و از آنجایی که زیاد به آدمها و این طرف و آنطرف نگاه نمی کنم چیز خاصی جز جمعیت و شور و شوقشون توجهم رو جلب نکرد. هر جا یک سری آدم میدیدم که دور پلاکاردی جالب حلقه زده اند و در حال خواندن و خندیدن و گاهی هم سرتکون دادن به حال بعضی از گنجینه های انقلاب(!) و صد البته عابرین از بحران(!) هستند!
دیگر داشتم می رسیدم به میدان انقلاب که دیدم پسری جوان که حتی از پشت سر هم معلوم بود تیپش به این حرفها نمیخورد یک پلاکارد مستطیل شکل را گرفته است بالا و همه در حال فیلم و عکس گرفتن. دیگر حیفم آمد این یکی صحنه را از دست بدهم. رفتم جلوتر و دیدم با چه قیافه جدی و مصممی پلاکاردی را که رویش نوشته شده بود " موسوی .... خوردیم بهت رأی دادیم" را به دست گرفته و میچرخد تا همه ببینند. از بخت بدِ من یک خانم آن وسط مسطا نبود. ولی چونکه میخواستم فیلم و عکس بگیرم باید می رفتم نزدیک تر. با مصیبت تمام جمعیت آقایون رو کنار زدم و رفتم نزدیکش. پشتش به من بود.قدش هم بلند هزار ماشاالله!... داد زدم؛ یک چرخ میزنی؟!. برگشت و من هول هولکی یک فیلم و دو عکس نه آنچنان خوب گرفتم و خودم را پرت کردم بیرون از بین جمعیت. یادم می آید پسر جوانی در گوشش گفت؛ خوبه که اعتراف کردی یا یک چیزی در این مایه ها. دقیق یادم نیست. طرف فقط لبخند کمرنگی زد.خیلی جدی بود.بعدها با او مصاحبه کردند و اسمش " محمد رضا رضاییان" بوده و در ستاد موسوی در نیاوران کار میکرده است. دیگر هوا تاریک شده بود و من هم رسیدم میدان انقلاب بالاخره. داشتند اذان می گفتند. از پشت بلندگو پایان مراسم را اعلام کردند و مردم را به آرامش دعوت می کردند که اگر احیانا انگل هایی کاری کردند با بصیرت برخورد کنند و به خانه هایشان بروند. تازه وقتی رسیدم انقلاب و روی زمین را دیدم که پر از ظرف ساندیس و کیک بود در دلم گفتم کجا از اینها میدادند؟! ما که ندیدیم. انقلاب را انداختم طرف غرب که بروم خانه. جمعیت زیادی با من همراه بود. خیابانها عاشق شده بودند. این حس را داشتم. عاشقانه جمعیت را نگاه می کردم و می خواستم همه چیز را در نگاه و فکرم ثبت کنم. در طول راه هم تا رسیدن به پل زیر گذر کامیون رو بازی که چند نظامی روی آن ایستاده بودند و با تور و غیره تزیینش کرده بودند مثل ماشین هایی که حامل شهدا هستند، داشت صدای سعید حدادیان را پخش می کرد و فضا را معنوی تر می کرد. به پل زیر گذر که رسیدم خلوت و بدون ماشین بود که کاملا برایم عجیب بود و داشتم لذت می بردم که دارم در انتهای یک همچنین روز با شکوه و پر از افتخار و غروری در زیر گذری که همیشه پر از ماشین است قدم میزنم. کم کم رسیده بودم به مهدیه امام حسن مجتبی علیه السلام و خانه که زنگ های مادر شروع شد و کجایی و زود بیا و ....قدم ها را سریع تر کردم و سر خیابان مادرم منتظرم بود و در حالی که بلند بلند از سیل جمعیت و غیرت و شوق و غروری که بین مردم بود می گفتم به خانه رسیدیم و تازه با چند لیوان چای داغ صدایم سرجایش آمد. یادتان است که گفتم اتُدم گم شده بود؟ وقتی رسیدم خانه و دیدم که آستر پالتویم پاره شده است متوجه شدم که اتدم افتاده بوده است در آستر پالتویم! از کجا؟ از سوراخ خیلی کوچکی که در گوشه جیبم بود.چطوری؟ به خاطر باریک بودن زیادی اتدم وقتی اتُد را در جیبم گذاشته بودم لیز خورده و رفته است پایین! از عجایب آنروز بود خدا وکیلی! البته بماند که به خاطر راه رفتن طولانی تیکه ای از اتُد جدا شده بود و گم شده بود .در نتیجه انداختمش دور. خدا بیامرزتش.اتد زیبایی بود. در آخر خدا را شاکر و سپاسگزارم که توفیق شرکت در راهپیمایی 9 دی 1388 رو نصیب من کرد و در این راهپیمایی که به جرات می توانم بگویم شرکت کردن در آن یکی از بزرگترین افتخارات زندگیم است شرکت کردم. و امروز که 8 آذر 1389 است در ساعت 4:33 بعدازظهر این ثبت نامه از فراموش نشدنی ترین و زیباترین روزم و روز مردم ولایتمدار ایران رو به پایان رساندم. . . ✍️ 🆔 @hezbehagh عضو شوید 👇 https://eitaa.com/joinchat/3338469598C0ec53cfa58
✌️🇮🇷 حزب حق
روز 9 دی 1388 قرار بود که راهپیمایی علیه هتک حرمت فتنه گران نسبت به روز عاشورا برگزار بشود. ساعت 3 ش
این سه تا پست قبلی، خاطره من از روز ۹ دی سال ۸۸ هستش. قبلا تو یه فایل پی دی اف تو لپ تاپم داشتم...ولی با از دست رفتن لپ تاپ، اونم از دست رفت. یهو یادم افتاد که شاید چند سال پیش تو وبلاگم نوشته باشم...رفتم دیدم بله..نوشته بودم. بدون هیچ دستکاری و ادیت و کم و زیادی این خاطره رو به یاد اون روزها، اینجا هم منتشر میکنم. اونموقع وبلاگ ۸۸ ، با عنوان بامزه و‌ خلاقانه « » خاطره ام رو منتشر کرد و خیلی استقبال و دیده شد. خودم هم چند سالی بود سری به این خاطره نزده بودم...الان که میخوندمش، بعضی از جاها و واکنش هایی که گفتم‌ رو‌ یادم رفته...پیر شدم!! ولی هنوز، با خیلی از قسمت ها همون شور و شوق و حال و هوا برام زنده زنده است 😍❤️ امیدوارم شما هم خوشتون بیاد و تجدید خاطره بشه براتون. . ✍️ 🆔 @hezbehagh عضو شوید 👇 https://eitaa.com/joinchat/3338469598C0ec53cfa58
✌️🇮🇷 حزب حق
دیگر داشتم می رسیدم به میدان انقلاب که دیدم پسری جوان که حتی از پشت سر هم معلوم بود تیپش به این حرفه
جستجویی نکردم ولی خیلی دوست دارم بدونم الان کجاست و چیکار میکنه و تو کدوم مرام و مسلکه. امیدوارم هر جایی هست تو راه خوبی باشه. . ✍️ 🆔 @hezbehagh
✌️🇮🇷 حزب حق
این سه تا پست قبلی، خاطره من از روز ۹ دی سال ۸۸ هستش. قبلا تو یه فایل پی دی اف تو لپ تاپم داشتم...ول
حالا یه چیز جالب بگم. من نمی‌دونم این ۹دی ماجراش چیه؟ سال ۹۸ (فکر کنم) برای سالگرد ۹دی، رفته بودم برنامه محمدرضا_شهبازی تو میدون فلسطین، سینما ...ایام برگزاری هم بود. اونموقع من گلکسی نوت ۶ داشتم...پن یا همون مداد داشت این گوشی. موقع نشستن گوشی از دستم افتاد. گویا موقع افتادن، به این پن فشار اومده و از جاش خارج شده ولی نیفتاده. موقعی که مراسم تموم شده و من بلند شدم که برم، این پن هم از جاش خارج میشه و میفته انگار...وقتی به در خروج رسیدم گوشیم هشدار داد که S pen سرجاش نیست. با چه شوک و هولی برگشتم دنبالش ولییی.....دریغ و صد حیف که برای بار دوم و این بار در بنده یک اتد دیگه از نوع دیجیتالیش (!) رو گم کردم!🤦🏻‍♀️🙄😐 چقدر هم دوسش داشتم...کلا اون گوشی و همه متعلقاتش رو دوست داشتم. اصلا نمی‌دونم این ۹ دی با وسایل من بخصوص از نوع اتُد طورش چه خصومتی داره؟😑🤔 . ✍️ 🆔 @hezbehagh عضو شوید 👇 https://eitaa.com/joinchat/3338469598C0ec53cfa58
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ کار یکی از دوستانه. برای این کلیپ ها وقت و انرژی صرف میشه...ببینید و ببینانید لطفا. . کلیپ کامل در @hafezeh_tarikhi_irani . . ✍️ 🆔 @hezbehagh عضو شوید 👇 https://eitaa.com/joinchat/3338469598C0ec53cfa58
هیچکی الکی نمیشه...❤️ 👇🏻
هدایت شده از نوشته‌ها
🔰از حسرت شهادت تا مرکب شهادت نوشته بود:« این شهید را روایت کنید. به برکت خون این شهید باید تقدس مقام معلم را به آن برگرداند» و من دنبال روایتی بودم از این معلم شهیده. کسی که در عصر غلبه‌ی نگاه مادی به شغل مقدس معلمی و در زمانه‌ی معلم‌بلاگری، با نگاه تربیت‌محور عزمش را جزم کرده بود تا در قامت یک معلم انقلابی به دل میدان تعلیم و تربیت بزند. دختری دهه هشتادی که با طرح بینهایت، مبانیش را برای برداشتن بار تربیتی محکم کرده و با دوره‌ی اندیشه‌ورزی استراتژیک کودکان و نوجوانان، چگونه و برای چه اندیشیدن را آموخته بود. معلمی که در پیوند با ولی فقیه زمانش میدان جهاد را اینگونه فهم کرده بود: «از زمانی که شما را شناختم و علاقه قلبی به شما در قلب و اندیشه‌ام ریشه دواند، سربازتان شدم، دانشجو شدم، معلم شدم.» این اطلاعات جسته و گریخته را که از گوشه و کنار می‌خواندم بیشتر ذهنم درگیر شهیده‌ای می‌شد که حالا قرار بود در دانشگاه فرهنگیان آرام گیرد و چون کعبه، سنگ نشان راه معلمان نسل آینده شود که ره گم نکنند. هرجا نگاهم را می‌چرخاندم از گروه‎های ایتا تا استوری‌های اینستاگرام فائزه را می‌دیدم. تا اینکه دیشب قبل از بستن اینستاگرام استوری بزرگواری را دیدم که تصویر فائزه را استوری کرده و نوشته بود: «به چفیه سبز و نحوه انداختنش نگاه می‌کنم و عینک دودی‌اش! نمی‌دانم عده‌ای به فائزه هم می‌گفتند مذهبی صورتی؟» متن استوری برایم عجیب بود. درنگ نکردم و پاسخ دادم: «عجیب‌ترین برداشتی بود که تا حالا از این عکس دیده بودم». پاسخ داد: «چرا الان اگر شهید نشده بود خیلی بعید نبود که یکی بیاد و بگه این مذهبی صورتیه! ژست گرفته کنار تابلو و عینک دودی زده و چفیه رنگیش را انداخته پشت» نه با تعبیر مذهبی صورتی همراهم و نه با چنین قضاوتی در مورد افراد. گفتگویی شکل می‌گیرد و تا نقد فضای گفتمانی حاکم بر زیست مجازی و رسانه‌ایمان پیش می‌رود. اینکه هر وقت کسی حرفی زد حتی به اشتباه، بجای نقد همان حرف تا تخریب شخصیت و بی حیثیت کردنش پیش می‌رویم. بعد از این گفتگو، بیشتر نگران قلمی می‌شوم که به دست گرفته‌ام. آخر شنیده‌ام که فائزه هم اهل قلم بوده. بیشتر از خودم می‌ترسم. آن هم در زمانه‌ای که شوق و شهوت دیده شدن در دنیای تبرج‌های کلامی و تصویری از در و دیور شعله می‌کشد. خصوصا اکنون که به روایتی جدید از این بانوی شهیده رسیده‌ام. روایتی به نقل از معلمش که می‌گوید: «فائزه تو همه‌ی عکس‌های مشترکمون کنار جمع ایستاده در مرکز نیست. نمایش نداشت دنبال دیده شدن و در مرکز بودن نبود اما موثر بود.» چقدر توصیف معلم فائزه منطبق بر این توصیف حضرت آقا از حاج قاسم است: «دنبال دیده شدن نبود. حتی از دیده شدن فرار می‌کرد. کار را برای خدا می‌کرد» وقتی می‌خوانم: «در جمع‌ها و جشن‌هامون داوطلب انجام کم ارزش‌ترین کارها بود.» ذهنم گریز می‌زند سمت روایتی از حاج قاسم که «وقتی کارگرها برای نظافت سرویس بهداشتی حسینیه بیت‌‌الزهراء آمده بودند. همه را بیرون کرد. در را بست. خودش تنها شلنگ دست گرفت و همه جا را شست.» بی‌ریاترین و در ظاهر کم‌ارزش‌ترین کار. به اینجای روایت که می‌رسم: « با یه بسته دستمال پاک کننده آرایش، شعار از در و دیوار دانشکده و مترو پاک می‌کرد. لگد می‌خورد از مسافران و فحش از همكلاسيا...» جمله‌ی «بدانید جمهوری اسلامی حرم است و این حرم اگر ماند، دیگر حرم‌ها می‌ماند.» با لحن صدای سردار در مغزم ضرب می‌گیرد. آری فائزه می‌دانست در و دیوار حرم مقدس است و باید تطهیر شود. به یاد آخرین دست‌نوشته‌اش می‌افتم«در حسرت شهادت» حسرتی که دیگر حسرت نیست. باید شهید زندگی کنی تا شهید شوی. ✍️مریم اردویی @maryamordouei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتگو با مردم شمال درباره . نمیدونم این عدم مهاجرت و گفتن اینها چقدر خوبه ولی جالب بود. از یه نظر هم بده البته...از اون نظر اقتصادیش که میگن، بده به نظرم...بده که ساختارها طوری تنظیم و‌ طراحی شده که برای عده ای سهل و همواره پول در آوردن و روز به روز و ساعت به ساعت پول رو پولشون‌ میاد و برای عده ای دیگه پولدار شدن محاله و هر چقدر جون میکنن کمتر به پول میرسن. و اینطوری هر روز بیشتر از دیروز فاصله طبقاتی زیاد میشه و عملا قشر متوسط کم و کمتر میشه و بیشتر به قشر فقیر و از اونطرف قشر غنی اضافه میشه. . ✍️ 🆔 @hezbehagh عضو شوید 👇 https://eitaa.com/joinchat/3338469598C0ec53cfa58
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگه غلط بکنه با یکی از این ها مصاحبه بکنه!😁✌🏻 اولش که میگه دقیقا شبیه جواب دادن به اون خبرنگار شبکه تلویزیونی پی بی اِس آمریکاست. واقعا این یمنی ها شبیه دهه شصت ما هستن. . ✍️ 🆔 @hezbehagh عضو شوید 👇 https://eitaa.com/joinchat/3338469598C0ec53cfa58
https://harfeto.timefriend.net/17048472689309 🤜 حزب حق لینک پیام ناشناس ایجاد کرده است * 👸🤴️ *همین حالا به لینک بالا بروید و نظرتون رو به صورت ناشناس بفرمایید* ‼️👆👆👆👆👆👆‼️
✌️🇮🇷 حزب حق
https://harfeto.timefriend.net/17048472689309 🤜 حزب حق لینک پیام ناشناس ایجاد کرده است * 👸🤴️ *همی
اگر نقدی نظری حرفی پیشنهادی داشتید در پیام ناشناس بگید. دیگه از این به بعد لینکش تو بیو هست. هر وقت خواستید میتونید پیام بذارید. 🌹 . @hezbehagh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مسئولین نفهم و نامسئول! مملکت صریحا داره بهتون میگه یه تکونی بخورید و از این خواب خرگوشی بیدار بشید. داره میگه تمهیدات و برنامه داشته باشید....بسه دیگه. داره میگه مردم‌ رو تربیت کنید... یه کاری بکنید . . ✍️ 🆔 @hezbehagh عضو شوید 👇 https://eitaa.com/joinchat/3338469598C0ec53cfa58
هدایت شده از کانال حسین دارابی
هدایت شده از کانال حسین دارابی
حسن آقامیری با 5 میلیون فالوور، 3 هزار نفر در لایو سیدکاظم روحبخش با 300هزار فالوور، بیست هزار نفر در لایو، اونم شش صبح ماشالله سید تاثیر کارفرهنگی موثر و مستمر 👌 @seyyed_kazem_roohbakhsh
✌️🇮🇷 حزب حق
آره واقعا.... من اکثرا صبحها و موقع لایو بیدارم و هر دفعه خدا قوت میگم به همت سیدکاظم و همه کسانی که این لایو رو شرکت میکنن. ماشاالله 👌🏻 @seyyed_kazem_roohbakhsh
020_MH Haddadian.mp3
8.14M
خیلی وقت بود اینجا نوحه نذاشته بودم...☺️❤️ خیلی از ماها با همین مجلس روضه و راه رو پیدا کردیم یا تونستیم خودمون رو جمع و جور کنیم و سرپا بشیم و ادامه بدیم یا خیلی چیزای دیگه.... خوبه تو این دنیا رو داریم امشب ست ... بماند که معنای فراتر از این حرفها و آرزوهای ظاهری من و شماست ولی الهی که به حق امام حسین به آرزوهای مادی و معنویتون برسید التماس دعا 🙏🌹 . . ✍️ 🆔 @hezbehagh عضو شوید 👇 https://eitaa.com/joinchat/3338469598C0ec53cfa58
هدایت شده از کانال خبری رجانیوز
🔻انسانیت فقط یک رنگ دارد 🔹چه سرنوشت عجیبی داشت این رنگ صورتی. کمی قبل‌تر نماد آن سست عنصرانی بود که ابایی از نمایش نفاق‌های درونی‌شان ندارند؛ آنها که فقط حاملان قرآن و دین پیامبرند و از درک آن عاجز. امروز اما نماد معصومیت آن کودک هجده‌ماهه است. رنگ سرخی که بر آن کاپشن صورتی نقش بست نشان داد که بمب‌ها رنگ نمی‌شناسند، حتی رنگ معصومیت را. 🔹هر نقطه از غرب آسیا که چشم‌آبی‌ها قدم گذاشتند، ملتی زجر دید، منابعی غارت شد و کشوری استعمار گشت. این قاعده را یک دختر آمریکایی در فلسطین بهم ریخت. راشل کوری با موهای بور و چشمانی آبی جلوی بولدزر‌های صهیونیستی ایستاد تا خانه‌های فلسطینی برای صاحبانشان پابرجا بماند. چشمانی که دیگر آبی نبود و موهای سرخی که دیگر بلوند نبود ثابت کرد که بولدزرها هم رنگ نمی‌شناسند. 🔹زمانی که آن بمب‌ها در تهران منفجر می‌شدند رنگ و نظر کسی پرسیده نشد. برای آن‌ها اهمیت نداشت که علیمحمدی و رضایی‌نژاد در سال هشتاد و هشت رای خود را به سبد سبز رنگ‌ها انداخته بودند. نقش آنها در صنعت هسته‌ای کلیدی بود پس باید ترور می‌شدند. رنگ انتخاباتی و حزب و جناحشان مهم نبود. از این خاک باید چند مهره کم می‌شد و رد خونی که از ماشین دانشمندان ایرانی سرازیر شد ثابت کرد که تروریست‌ها هم رنگ نمی‌شناسند. 🔹کسی چه می‌داند میان شهدای بمب گذاری کرمان چند دسته و جناح و رنگ میان جمعیت وجود داشت. مگر می‌شود آنهمه انسان فقط یک رنگ داشته باشند، مگر می‌شود همه یک نظر داشته باشند. آیا می‌توان یقین داشت که میان آن جمعیت فردی نبوده که نخواهد در انتخابات پیش رو رای ندهد؟ آیا میان آن جمعیت کسی نبوده که حجابش کامل نباشد؟ میان آن جماعت همه جزو یک جناح سیاسی بودند؟ گمان نمی‌کنم. حاج قاسم متعلق به یک جناح و دسته نبود. حاج قاسم محدود به رنگ‌ها نبود. زائرانش هم از یک رنگ نبودند. اما بمب‌ها میان رنگ‌ها فرق نمی‌گذارند. بمب‌ها اصلا رنگ نمی‌شناسند. 🔹بخشی از مردم ساده‌‌اندیش سوریه که تحت تاثیر جریان غربی، تقاضای بمب‌های آزادی بخش آمریکایی می‌کردند زیر همان بمب‌های رنگ نشناس مدفون شدند و یا از خانه‌های مدفون شده خداحافظی کرده و به کشورهای غریب پناهنده شدند. آنها که در گوش مردم ساده لوح خوانده بودند که باید به خارجی دست دراز کرد و رنگ پرچم کشور را عوض کرد، این را نگفته بودند که بمب‌ها از آسمان رنگ پرچم‌ها را تشخیص نمی‌دهند. تعداد ستارهای روی پرچم را نمی‌شمرند و خودی و غیر خودی ندارند. بمب‌ها اگر قرار باشد بیایند بین رنگ‌ها تبعیض قائل نمی‌شوند. 🔹شاید تا به اینجای متن که رسیدید به یاد ایرباس ۶۵۵ و هواپیمای اوکراینی هم افتاده باشید. یکی با دستور مستقیم و دیگری با خطای انسانی ساقط شد. برای یکی فرمانده نظامی ایرانی سر خم کرد و گردن گرو گذاشت و برای یکی فرمانده آمریکایی مدال افتخار گرفت. در هر دو هواپیما اما رنگ‌ها گلچین شده نبود. رای‌ها پرسیده نشد، جناح و دسته‌ها تقسیم نشد. در آخر همه یک رنگ و سرخ بودند. در مقام انسانیت، رنگها بی‌ارزشند. جناح و دسته و جریان برای قبل از این حرف هاست. به کسی که میان کشته شده‌گان بدنبال رنگ‌ها می‌گردد باید خندید. آن زمان همه یک رنگ و سرخند. انسانیت هم یک رنگ دارد، آزادگی، ظلم، ظالم، مظلوم، خون.. تشخیص رنگ آنها سخت نیست. به کسی که میان خون‌ها بدنبال رنگ می‌گردد هم باید خندید. انسانیت فقط یک رنگ دارد. ✅ @Rajanews_com
هدایت شده از امیرحسین ثابتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معمولا کاندیداها به مردم میگویند حتما به ما اعتماد کنید و رای بدهید، من اتفاقا چنین تقاضایی ندارم و به مردم میگویم اگر افرادی را بهتر از من میشناسید حتما به آنها رای بدهید نه به من بعضی ها می گویند دم انتخابات مثلا از حجاب دفاع نکن تا دچار ریزش رای نشوی! این کار را صادقانه نمیدانم. اتفاقا مردم باید بدانند به چه کسانی با چه مواضعی رای میدهند بنا ندارم به خاطر انتخابات حرفهایی بزنم که به زور همه را راضی کنم، چون کارنامه و سوابقم شفاف و مشخص است مسئولیت گرفتن کار سنگینی است و اگر رای نیاورم، یک نفس راحت میکشم فیلم کامل @Sabeti