سال دوم دبیرستان، عاشق دختری به اسم مهتاب شدم.
از بچگی باهم هم محله ای بودیم، اما تازگی ها بهش حس پیدا کرده بودم
عشق دوران جوانی بود دیگه
یادمه وقتی بچه بودیم، چون کسی حاضر نبود باهام فوتبال بازی کنه، مهتاب به جای خاله بازی و لی لی می اومد با من فوتبال بازی میکرد
منم همیشه بهش میگفتم خوش به حال شوهرت
همیشه ام از مامانش به خاطر اینکار کتک میخورد
حالا دیگه مهتاب بزرگ و خانوم شده
اسه میرفت، اسه می اومد
دیگه نمیتونستیم باهم فوتبال بازی کنیم همیشه احساس میکردم مهتاب هم دوسم داره
شاید از همون بچگی میدونستم اگه بخوام برم خواستگاریش، نه نمیگه
بعد اینکه سربازی رفتم و کنکور دادم، مامانمو فرستادم بره برام خواستگاری
به خاطر اینکه فوتبال کار میکردم، چند سال باید میرفتم یه شهر دیگه
پدرش تا فهمید، مخالفت کرد
سه سال تموم رفتم و اومدم
وقتی دیدم مهتاب واقعا داره آسیب میبینه، یه روز بی خبر ساکمو جمع کردم و با تیم رفتم یه شهر دیگه
شاید سال های زیادی طول نکشید تا بشم یه فوتبالیست موفق
یه روز که تو خونه نشسته بودم، خبر رسید شهرمون زلزله اومده
میگفتن کلی کشته داده
وقتی مطمئن شدم خانوادم سالمن
بعد چند روز
دلم طاقت نیاورد و رفتم شهرمون برای کمک
نه برای اینکه بگم ادم خوبیم، انگار دلم رو توی اون شهر جا گذاشتم
یه هفته ای موندگار شدم
روز اخر که میخواستم بیام، خبر شنیدم که اینجا یکی هست که دیوونه شده
میگفتن شوهرش زیر آوار مونده صبح تا شب... تنهایی میخواد آوارو برداره تا شوهرش رو پیدا کنه
محلی های اونجا میگفتن ۳۰ روزه که مدام آواز میخونه تا شوهرش جوابش رو بده
چون رسم داشتن زن برای شوهر آواز میخوند و شوهر هم جواب میداد
اگر شوهر یا زن موقع آواز خوندن سکوت میکردن و ادامه نمیدادن، یعنی قهر کردن با همسرشون
البته همه میدونستن شوهرش مُرده، ولی اون نمیخواست باور کنه
من از سر کنجکاوی با دوستام رفتم کمک تا بتونیم شوهرشو از زیر آوار نجات بدیم
امداد رسان های اونجا میگفتن احتمال زنده موندنش صفره
از دور زن عاشق پیشه رو که دیدم
همونجا ایستادم
داشتم با بهت نگاهش میکردم
زن عاشق پیشه ی شهر، مهتاب بود
انقدر لاغر و نحیف شده بود، که به سختی میشد از اون دختر سرزنده، تشخیصش داد
سرگردون میرفت و برمیگشت
آواز بلندی سر میداد
میگفت اگه شوهرش زنده باشه، قطعا جوابشو میده
چون عادت نداشتن باهم قهر کنن
نمیدونم چقدر گذشت که داشتم به زن عاشق پیشه نگاه میکردم
ولی بالاخره بعد ۳۴ روز تلاش
شوهرشو از زیر آوار مُرده کشیدن بیرون
همچنان از دور داشتم به مهتاب نگاه میکردم وقتی شوهرش رو روبه روش گذاشتن
نگاه مهتاب برای همیشه خاموش شد و دست از آواز خوندن کشید
برگشتم، چون نمیخواستم غمشو بیشتر از این ببینم
انگار غمش کل سلول های بدنم رو درگیر کرده بود
چند سال از اون ماجرا گذشت
محلی های اونجا میگفتن هنوز صدای مهتاب میاد که برای شوهرش آواز میخونه تا شاید جوابش رو بده
ما تغییر کردیم
بزرگ شدیم
قسمت هم نشدیم
ولی هنوز سر حرفم هستم
خوش به حال شوهرت که تورو داشت
#مناسب_پادکست
حتی یک نفر را نداشتم که باهاش درددل کنم. هیچکس نمیداند من چه حالی دارم،هیچ کس. دلم از تنهایی میپوسید و دردهای ناگفتنی توی دلم تلمبار می شد.
غم انگیز نیست؟
-سمفونی مردگان
#تیکه_کتاب
درست مثل اولین پاکت سیگاری که خریدم میمونی
همونقدر عجیب
همونقدر دلهره آور
همونقدر دلچسب
همونقدر اشتباه.
+ راستی چیشد انقد نسبت بهش بی تفاوت شدی؟
- خسته شدم.
+ از چی؟!
- از جون کندن، از تلاش، از علاقه ای که تهش میرسه به بنبستی.
+ یعنی الان دیگه مهم نیست بودو نبودش؟
- نه.
+ چقد قاطع، بهت نمیخورد از اون همه علاقه دست بکشی و ادم سردی بشی.
- اره بهم نمیخورد، ولی عوض شدم، شدم ادمی که ارزش خودشو برا آدمای زندگیش به هر دلیلی پایین نمیاره.
+ یعنی الان با بی تفاوتی ارزش خودت بالا رفت؟!
- 100% ، من علاقه ای رو گذاشتم کنار که تهش هیچ بود، این یعنی ارزش من.
+ دلتنگش نمیشی؟! بازم دلت برا روزای قبل تنگ نمیشه؟
- راستشو بگم؟
+ آره.
- نه، وقتی میزارم کنار همه چیزو باهم میزارم کنار، خاطراتم کم کم داره فراموش میشه و همین الانم اثر زیادی ازش نمونده.
-گچپژ
بسيار سالها گذشت تا بفهمم
آن که در خيابان میگريد
از آن که در گورستان میگريد
بسيار غمگينتر است.
سال ها گذشت و من
از خيابان های بسيار
از گورستان های بسيار گذشتم
تا فهميدم
آن که حتی در خلوت خانه خويش
نمیتواند بگريد
از همه اندوهناک تر است.
هیچ²
ـــــ
بوی یلدا را میشنوی؟
انتهای خیابان آذر
باز هم قرار عاشقانه پاییز و زمستان
قراری طولانی به بلندای یک شب
شب عشق بازی برگ و برف
پاییز چمدان به دست ایستاده
عزم رفتن دارد...
چشم هایت را ببند و کمی به حرف هایم گوش بده
باید آرام بگیری
میدانم شب های سختی را گذراندهای
میدانم خواب های بدی دیدهای و اشک های فراوان ریختهای اما من آمدهام تا هر آنچه گذشته فراموش کنی
آمدهام تا لبخند بر لب هایت بگذارم پس حتی برای لحظهای چشم هایت را ببند
چشم هایت را ببند و تصور کن که در خیابانی بی انتها قدم می زنیم جوانتر از همیشه از کنار کافه ها و مغازه های روشن می گذریم
پیرمرد کوری را تصور کن که برای ما آکاردئون می زند و ما زیر آسمانی که برایمان میبارد از ته دل میخندیم
چشم هایت را ببند هنوز داستان های زیادی برای گفتن دارم
داستان کوه طلسم شدهای که پسری
آن را فتح کرد
داستان دو دیوانه که قهرمان شهر شدند
داستان دختری که در تنهایی اسیر بود و نقاشی میکشید و روزی نقاشی هایش جان گرفتند و نجاتش دادند
چشم هایت را ببند جانم
من شاعر نیستم اما خارج از همهی وزن ها و آهنگ ها و با ساده ترین کلمات میتوانم دوست داشتن را برایت معنا کنم
تا باور کنی زندگی آنقدرها هم که می گویند پیچیده نیست
تنها تو چشم هایت را ببند و کمی به حرف هایم گوش بده ارام جانم
تو گفتی پرندهها را دوست داری
اما آنها را در قفس نگه داشتی.
گفتی ماهیها را دوست داری
و آنها را سرخ کردی.
تو گفتی گلها را دوست داری
اما آنها را چیدی.
پس هنگامی که گفتی مرا دوست داری
من شروع کردم به ترسیدن.
یکجوری بود که نمیشد دوستش نداشته باشم
رفتارش خیلی دلنشین بود
خنده هایش قند تو دلم آب میکرد شوخیهایش را که نگو
آخ از نگاهش
مثل آن نگاه را هیچ جایی ندیده بودم
به نظرم می آمد همه عاشقش هستند با خودم میگفتم مگر میشود کسی تو دنیا باشد که دوستش نداشته باشد ؟
کسی هست که از شوخیهایش از ته دل نخندد؟
کسی هست که نخواهد ساعتها چشم به چهرهاش بدوزد؟
اصلا این صورت دلنشین را مگر میشود نخواست ؟
صدایش که بهترین موزیک دنیا بود
آهنگی که در بدترین وضعیت هم اگر میشنیدم امکان نداشت حالم را خوب نکند
به همه حسادت میکردم
به همهی آدمهایی که وقتی نبودم از کنارش رد میشدند
تمام کسانی که حتی یک کلمه با او حرف میزدند
گاه و بیگاه نفرین میکردم کسی را که او را تنها میبیند و من کنارش نیستم
روزی رسید که ترکم کرد و مسیر زندگیمان از هم جدا شد
بعد از مدتها که عکسش را دیدم و فهمیدم اصلا هم زیبا نیست
و رفتارش هم اصلا دلنشین نیست
یا شوخیهایش اصلا خنده دار نیست
و آدمهایی که کنارش هستند هیچ هم آدمهای خوشبختی نیستند
چرا باید از حضور یک آدم معمولی خوشحال باشند و بخواهند ساعتها خیره شوند ؟
فاصلهی او از یک آدم خاص تا یک آدم معمولی فقط دوست داشتنِ من بود
او معمولی شده بود چون من دیگر دوستش نداشتم
#مناسب_پادکست
خاطراتی که آدمهایش رفتهاند، دردناکاند؛
ولی خاطراتی که آدمهایش حضور دارند اما شبیهِ گذشته نیستند، به مراتب دردناکترند.
که زنده های امروزی
چیزی به جز تفالههای یک زنده نیستند؛
گویی که کودکی
در اولین تبسم خود پیر گشته است.
اومد دستش شیرینی بود
گفتم مناسبت!؟
گفت فراموشش کردم
گفتم عه؟!
مبارکه چندوقته حالا؟!
گفت ازهمون موقع که رفت فراموشش
کردم دکتر
دقیقا دوسال و یک ماه و پونزده روزه فراموشش کردم
لبخند از لبم افتاد
شیرینیو برداشتم گفتم بسلامتی
دلم براش هری ریخت پایین
یکی دوساعت بعد داشت سازشو
کوک میکرد تو خودش بود
خودش یدونه شیرینیام نخورده بود
رفتم نشستم کنارش ساعتو نگا
کردم
گفتم الان دقیقا دوساعت و سی
دقیقهس یادش افتادی باز
سازو گذاشت کنار گفت
‹ دکتر چرا ما بلد نیستیم؟ ›
چرا ما هرچی میسازیم که یادمون بره
با یه تلنگر دیوار دفاعیِ فراموشیمونو
خراب میکنن!؟
چرا هرچی میخایم بریم رها شیم بدتر
دست و پامونو زنجیر میکنن بِ این
خاطرات؟
چرا هرچی چشامونو بستیم هیچی
نبینیم دردا بیشتر دیده شدن؟
دکتر چیه این داستان دلبر اصن
چیکار میکنه با آدم تو میدونی؟
هی قرار میذارم باخودم که دیگه ایندفعه فراموشش میکنم برگرده ام محلش
نمیدم
ولی تا این وامونده زنگ میزنه پیام
میاد هی میگم کاش دلبر باشه
دکتر آدم چجوری به دلش حالی کنه
اشتباه شده؟
دستمو گذاشتم رو شونش گفتم :
‹ دائما یکسان نباشد حال دوران غم
مخور ›
گفت شر میگیا دکتر
چپ نگا کرد سازو گرفت دستش
زیر لب گفت :
‹ تا کجا باز دلِ غمزدهای سوخته
بود ›
#مناسب_پادکست
آدما تا یه جایی
چون دوسِتون دارن از خودشون میگذرن
اما یه روز اونقدر خالی و پوچ میشن
که از شما و خودشون باهم میگذرن
و هیچوقت اون آدم قبلی نمیشن
نه برای شما، نه برای خودشون.