یهجوری حالم گرفته شد که دلم میخواد تاریخ لعنتیمو پرت کنم تو بخاریِ کنارم و با لذت سوختنشو نگاه کنم.
بعضی وقتا هم انقد با بقیه غریبه میشی که تنها ترست میشه اینکه کسی دفتر خاطراتتو نخونه یا نتونه سیو مسیجاتو ببینه
احساساتی که به زور چپوندیش تو یه کمد و فکر کردی دیگه تموم شده یجا با یه تلنگر کوچیک میریزه بیرون و اون لحظه است که میفهمی همیشه بوده فقط نمیخواستی باهاشون رو به رو شی.
متوجه شدم که اخیرا با هیچکس حرف نمیزنم. منظورم یک مکالمهی واقعیه. جواب همهی مسیجها رو به کوتاهترین شکل ممکن میدم و رد میشم. با هیچکس از هیچچیز مربوط به خودم صحبت نمیکنم. همه رو صد قدم عقب فرستادم و دیگه حتی به تنهایی اهمیت نمیدم.
ریاضی دقیقاً عین دختراست
شیرینه وقتی که بفهمیش ولی تا بفهمیش پدرتو در میاره،اونم نه یه بار سه چهار بار
زیاد فکر کردن راجع به همه چیز،
روح آدم را میساید،
گاهی باید اجازه بدهی خودش اتفاق بیفتد...
دو جا میفهمی که انتخابت درست بوده
اولین جا همه رو با اون مقایسه میکنی
دومین جا هیچکی رو شبیه اون پیدا نمیکنی