امید هم به اندازۀ ترس آزارم میداد و به ستوهم میآورد.
“درجستجوی زمان ازدست رفته| مارسل پروست
@hibook
آن همه مشق و جدول ضرب و معلم نامهربان و صدای ماستفروش ِدوره گرد در کوچه...
چرا هیچ کس نبود که دوستمان داشته باشد؟
“آبشوران| علیاشرف درویشیان”
@hibook
10855852300969.mp3
4.59M
نیندیشیدن، هیچ دلیلی ندارد به فکر اتفاقی بیفتم که افتاده است. دو مرتبه به خود فشار آوردن و مرور اشتباههایی که آدم کرده بی فایده است. انسان جایزالخطاست. همه اشتباه می کنند. مقصد نهایی همه تباهی است. یکی از راه ساده و سرراست، یکی از راه پیچیده و دشوار.
"وقتِ سکوت | لوییس مارتین سانتوس
@hibook
دارم شش کتاب را با هم میخوانم، تنها شیوهٔ صحیحِ کتابخواندن؛ آخر، قبول داری، یک کتاب تنها به نُتی میماند که به صورت سُلو بنوازند (بدون همراهیِ سایر نتها)، و برای دستیافتن به آوای کامل، آدم در آن واحد به ده نُتِ دیگر هم نیاز دارد.
از خلال نامههای ویرجینیا وُلف
#موازی_خوانی
@hibook
آدمی که یکبار خطا کرده باشد و پاش لغزیده باشد و بعد هم پشیمان شده باشد، مطمئنتر است از آدمی که تا به حال پاش نلغزیده ... این حرف سنگین است... خودم هم میدانم. خطا نکرده، تازه وقتی خطا کرد و از کارتنِ آکبند در آمد، فلزش معلوم میشود، اما فلزِ خطاکرده رو است، روشن است... مثلِ کفِ دست، کج و معوجِ خطش پیداست.
کتاب قیدار
رضا امیرخانی
hibook@
هیولای #رمان فرانکشتاین (نوشتهی مری شلی) وقتی میبیند نمیتواند با ظاهر هیولاییاش با دیگران ارتباط برقرار کند، از نابینایی دولیسی استفاده میکند و تصمیم میگیرد نسخهای دیگر از خودش تألیف کند. به کمک زبان شیوایش شروع میکند به حرف زدن با پیرمرد نابینا و ریز ریز متن جدیدی از خود بافتن و ساختن.
کاری که ما صبح تا شب توی شبکههای اجتماعی که از مخاطبمان قدرت بینایی را گرفتند میکنیم؛ تألیف نسخهی جدیدی از خود. پنهان کردن #هیولایی که هستیم پشت #کلمات...
@hibook
یک شعری دارد بوکوفسکی که درش میگوید چیزهای کوچک هستند که آدم را راهی تیمارستان میکنند نه اتفاقات بزرگ و چشمگیر. چیزهایی مثل پاشنهی شکستهی کفش کافیست که آدم را دیوانه کند. در کتاب هاگاکوره که دربارهی راه و رسم ساموراییهاست هم یک چیزی داریم با این مضمون که مسائل بزرگ را ساده بگیر اما با مشکلات کوچک، جدی برخورد کن! رابطهها هم همینطور اند. همچنان که چیزهای کوچکی باعث از هم پاشیدن روابط میشوند، چیزهای کوچکی هم هست که بعد از پایان روابط، یادآوریشان دل آدم را به درد میآورد. چیزهای خیلی خیلی کوچک که آدم اصلا فکرش را هم نمیکند ممکن است چه غمی همراه خودشان بیاورند. چیزهایی که منتظرشان نیستی و ناگهان جلوی چشمات سبز میشوند و آنوقت میبینی نخواسته چند دقیقهای هست که به ربگوجهی روی قاشق خیره ماندهای. یا داری یکچیزی را روی کاغذ هی مینویسی. یا جملهی کتابت را هی میخوانی. آدم نمیداند بگوید با همین چیزهاست که زنده است یا با همین چیزهاست که میمیرد.
@hibook
رستم مستاصل مانده و زیرلب دارد با خودش حرف میزند، دارد سرنوشت را نفرین میکند، فحش میدهد به زمانه. زن جادو، حال رستم را که میبیند با تعجب میپرسد: «خیری نبردی از مردانگی و زره که شدهای پیرزن و نفرین میکنی؟»، رستم میگوید: «با مردانگی و شمشیر نمیتوان با بخت کج جنگید، بخت کج دشنام میخواهد و نفرین.»*
الان، من، همان رستم درماندهام در نبرد با بخت کج، ناسزا میدهم تا حداقل خودم را سبک کنم، هر چند که میدانم فرجام کار را، باختن و دوباره باختن...
*روایت عاشقانهای از مرگ در ماه اردیبهشت
نوشتهی محمد چرمشیر
نشر نی
صفحهی 43
#باختن
@hibook