رستم مستاصل مانده و زیرلب دارد با خودش حرف میزند، دارد سرنوشت را نفرین میکند، فحش میدهد به زمانه. زن جادو، حال رستم را که میبیند با تعجب میپرسد: «خیری نبردی از مردانگی و زره که شدهای پیرزن و نفرین میکنی؟»، رستم میگوید: «با مردانگی و شمشیر نمیتوان با بخت کج جنگید، بخت کج دشنام میخواهد و نفرین.»*
الان، من، همان رستم درماندهام در نبرد با بخت کج، ناسزا میدهم تا حداقل خودم را سبک کنم، هر چند که میدانم فرجام کار را، باختن و دوباره باختن...
*روایت عاشقانهای از مرگ در ماه اردیبهشت
نوشتهی محمد چرمشیر
نشر نی
صفحهی 43
#باختن
@hibook