مستحق
حاجی شمس جانمازش را گوشه حجره پهن کرد و به پادو مغازه گفت: هر وقت وکیل آمد، خبرم کن.
حاجی نمازش را بلند و غلیظ می خواند. پیرمرد واکسی جلوی در هم آمد و به حاجی اقتدا کرد.
نماز حاجی که تمام شد، وکیل هم رسید.
حاجی همانجا روی سجاده نشست و گفت: آقا مخلص کلوم، اوقاف گفته باید حجره ها رو خالی کنید. چاره چیه؟
وکیل کیفش را باز کرد و گفت: اول باید زمان بخریم. باید بنویسید که عسر و حرج دارد.
حاجی تسبیح دانه عقیق اش را برداشت و گفت: وکیل شون خیلی سفت بود. حتی یه شیرینی هم از حجره ما برنداشت. یه کاره برگشته میگه غصبیه. آقا به من چه اینجا وقف سادات فقیر بوده؟ منم حجره نداشته باشم، فقیر میشم.
وکیل گفت: شما نگران نباش حاجی. من دفعه اولم نیست. کل این راسته همین مشکل رو داشتن و حل شده.
پیرمرد واکسی، صندوقچه اش را گوشه حجره گذاشت و گفت: حاجی من باید برم. کفش شما رو هم برق انداختم و گذاشتم پشت میز. اگه اشکالی نداره کرایه این ماه رو یه کم دیرتر بدم؟ راستی عیدتون هم مبارک باشه.
وکیل گفت: عید چی؟
حاجی زیر لب گفت: غدیر. ضایع نکن.
حاجی گفت: یه هفته تاخیر عیب نمی کنه.
وکیل پرسید: کرایه کجا رو میگه حاجی؟
حاجی گفت: همین که دم در بساط می کنه دیگه. تو بازار که جای مفتی پیدا نمیشه آقای وکیل.
پیرمرد جلو آمد و دست به سینه چند بار از حاجی تشکر کرد و گفت: یه سال پول جمع می کنم که روز غدیر که مردم میان دیدن سادات، ازشون پذیرایی کنم ولی یه دفعه قیمت ارزاق کشید بالا. منم شرمنده شما شدم.
پیرمرد دعا به جان حاجی کرد و رفت.
وکیل گفت: چرا حرف نمی زنی حاجی؟ چی شد.
حاجی گفت: فعلا اون ماجرا کنسله تا بعد.
#داستانک
#وقف
#جشنواره
#هنرمجاهد | قدم رنجه بفرمائید 👇
https://eitaa.com/joinchat/521142341Ca167ecce4a
مدرنیته
از پشت میزم بلند شدم و تعارف کردم.
جوانک نشست و گفت: هماهنگ کرده بودم که موقوفاتم را ثبت کنم.
گفتم: قبول باشد. سند و مدارک را آورده اید؟
دست کرد داخل جیبش و گوشی اش را درآورد.
شیرینی تعارف کردم و گفتم: عکس نه. باید خود مستندات را بیاورید عزیز.
جوان گفت: بله بله. اصلش را آورده ام. می خواهم سایت و اپلیکیشن ام را وقف کنم.
#داستانک
#وقف
#هنرمجاهد | قدم رنجه بفرمائید 👇
https://eitaa.com/joinchat/521142341Ca167ecce4a