ساموئل بکت سی و یک سال دارد، توی پاریس دارد به سمت خانهاش میرود، احتمالا دارد از پیش جویس بر میگردد، گدایی از او پول میخواهد، بکت امتناع میکند و به راهش ادامه میدهد. مرد چاقویش را میکشد و بکت را زخمی میکند. مرد به زندان میرود، بکت به بیمارستان. بکت مرخص که میشود میرود به ملاقات مرد، از او دربارهی انگیزهاش میپرسد، مرد میگوید: «نمیدانم آقا» همین نمیدانم و نمیدانمهای بعدی میشود اساس نوشتههای درخشان بکت. بعد از آن بکت شروع میکند دربارهی همین هیچ احساسی نداشتن و از ندانستنهای بی شمارش/مان و حس مبهمی که گرفتارش هست/یم مینویسد. از هراس انتظار چیزی که نمیدانیم چیست، از گودویی که دلمان میخواهد بیاید ولی نمیدانیم کیست. از آخر بازی و همهی افتادگان. برای همین هست که بکت را تحسین میکنم.
#ساموئل_بکت
#در_انتظار_گودو
@hibook📓