🖤 وصیتنامه کودک شهید غزهای که وصیت کرده حتما وصیتنامه اش منتشر شود.
🩸وصیت من به شما:
▪️اگر در جنگ مُردم و رفتم و شهید شدم از حکام عرب نخواهم گذشت.
▪️حاکمانی که ما را خوار کردند.
▪️روزگار سختی را بدون آب و غذا سر کردیم،
▪️علی رغم سن کم، موهایم سفید شده است.
▪️خدا شما را نبخشد و از شما نگذرد.
▪️به نزد خدائی که خالق هفت آسمان است از شما شکایت میکنم.
▪️مرا ببخش مادر، تو را خیلی دوست دارم.
▪️از دوری من ناراحت و محزون نشوی.
▪️نامه من برای مردم مصر، یمن، اردن، الجزایر، لیبی، لبنان، تونس، سودان، سومالی و مالزی است.
🩸این امانتی از طرف من به شما:
▪️غزه را به حال خود رها نکنید!
▪️غزه را فراموش نکنید!
▪️شما را سوگند میدهم و به شما وصیت میکنم.
▪️همهتان را دوست دارم،
🩸امانتی است بر گردن شما:
▪️ما را خوار نکنید.
▪️هرکس نامه مرا دید بر عهدهاش است که آن را منتشر کند.
▪️به اذن خدا من شهید هستم.
محمد عبدالقادر الحسینی
۲۰۲۴/۳/۲۵
📌 #نشرشهیدکاظمی
🆔 @nashreshahidkazemi
من این کانال را خیلی کم چک میکنم، خیلی کم!
اینقدر که دویست تا دویست تا پیام میآید و من از روی بیکاری کتابهای جدیدشان را ورق میزنم.
این متن خیلی اتفاقی به چشمم خورد.
گفتم با هم ببینیمش...
خلاصه...
شب دحوالارض است.
شب رحلت امام (ره) هم هست.
تمام عالم را، خصوصا نویسندهی نامهی بالا را، در دعاهایتان شریک کنید.
هیچا~ داستانهای مبارزه.
امام عکسی دارد در دیدار با شواردنادزه، نماینده شوروی، این عکس، تاریخیترین عکس امام است به نظر من. این خود انقلاب اسلامی است که چهره پیدا کرده و توی یک قاب جا گرفته.
امام خمینی در لیگی بالاتر از ادبیات امروز دنیا بازی میکرد.
این عکس هنوز هم که هنوز است برای تقریبا همه مقامهای سیاسی همه کشورهای دنیا قفل است.
بالاترین مقام سیاسی کشور، نشسته توی اتاق شخصیاش، لباس غیر رسمی تن کرده، پایش را روی چهارپایهای دراز کرده، لم داده به دسته مبل راحتیاش و روبهروی او، نماینده پهناورترین کشور آن زمان، یکی از دو قدرت بزرگ جهان، با لباسی رسمی، بدون کفش، روی یک صندلی ساده و دمدستی نشسته و دارد حرف میزند.
اگر فیلم این دیدار را دیده باشید، میدانید شواردنادزه هنوز همه حرفهایش تمام نشده که امام بلند میشود، حتی صبر نمیکند گفتگو سرانجام بگیرد، انگار با همه زبان بدن میگوید شما برای بازی در زمین خاکی دارید برنامه میریزید، من دارم از لیگ برتر حرف میزنم، خاک بر سرتان که هنوز بچهاید. امام بلند میشود و پشت میکند و دستش را به کمر میزند و میرود. وسط یک جلسه رسمی در برابر قویترین مردان عالم، امام همه جلسه را به هیچ هم حساب نمیکند و خداحافظی هم حتی نمیکند و میرود.
انقلاب اسلامی برای من این است. این قدر محکم، این قدر قوی، این قدر متکی به خدا.
شواردتانزه اول حرفهایش میگوید «این وضعیت تبادل پیامهای بین رهبران کشورهای ما یک پدیده منحصر به فرد است.» امام با صدایی بیحوصله میگوید: «انشاءالله موفق باشند.» یعنی خوشحالی هم اگر باشد در این تبادل ویامها برای شماست که دارید با ما حرف میزنید، ما حس خاصی به این نامهبازیها نداریم.
پیام گورباچف که تمام میشود، امام چند جمله حرف میزند، لطفا امروز دوباره فیلم را توی اینترنت پیدا کنید و ببینید، توی این چند جمله مدام یک لبخند روی لب امام است.
لبخندی شبیه لبخند یک پدربزرگ وقتی حرفهای بچگانه یکی از نوههایش را میشنود. امام به کوچکی دنیای ابرقدرتها لبخند میزند، وارد بازیشان نمیشود و میگوید «میخواستم جلو شما یک فضای بزرگتر باز کنم.»
مرگ برای همچین آدمی حتما، «مرخص شدن از خدمت» مردم است و رفتن به سوی «جایگاه ابدی» اما برای انسان معاصر، خلا مردی است که قاعدههای خاکبازی چند هزارساله انسان درمانده در زمین را برهم زد و نگاه آدمها را از زمین به سمت آسمان برد.
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
#نگاشته ۵۶
#هیچآ ۳۰
هیچا، برای من زیاد قصه تعریف میکند. از معدود شخصیتهایی است که حرفهایش خستهام نمیکند.
با هم دعوا میکنیم، آن هم زیاد؛ ولی آخرش هم خودم به غلط کردن میافتم، هم خودش!
این مدت خیلی اتفاقها افتاد که در موردش زیاد برایم گفت.
از تمام دو و نیم هفته اردوی مطالعاتی بگیر، تا شروع امتحانات و ماجرای شهدای خدمت و هیاهوی آن چند روز و بلافاصله بعدش، شروع یک ماه طاقتفرسا با یک عالم اِلِمان متغیر و جدید، و حتی مست عشق دیدنمان در سینما با چند نفر از رفقا و سالگرد امام و تجربیات متعدد «تنها در خانه» گونهام، که به وسیلهی امتحانات محقق شد! (یک نفس بگیرم!)
من در حق آنچه هیچا برایم گفته کوتاهی زیاد کردم و میکنم هنوز ایبسا؛ ولی میدانم که او اهل به دل گرفتن نیست. او منتظر است بلکه روزی آدم شوم و درست سر از حرفها و کارهایش در بیاورم. طوری که دیگر نیازی به مدتها «در ذهن خیس خوراندن» مطالب تکراری نباشد. چون فکر میکنم بعضی اوقات، اینکه معطل فکر بمانیم، یعنی سکون. نه اینکه بیفکر دل به دریا بزنیم و بیخیال دنیا بازی درآوردن؛ نه واقعا.
ولی قبول دارید آدم بعضی زمانها دوست دارد مغزش را از سرش در بیاورد و بگذارد مقابلش، و فقط ملغمهی سیاه و سفید و خطخطی دور و برش را در سکوت نگاه کند؟...
رفیق من، از جمله کسانی است که چنین رابطهی شیرینی با مغز خودش دارد؛ و از قضا همیشه هم مرا مورد نکوهش خودش قرار میدهد به خاطر نداشتن این قابلیت مثبت. اینکه آدم قادر باشد خودش را، ذهنش را، دلش را، و کلا، درونش را با تمام بلواها و آشوبهایش، رها کند و کار و بار و روزگار و دنیا را هم. لحظهای همهچیز را متوقف کند، خودش و دور و برش را رصد کند، نفس عمیق بکشد و دقایقی، جان و دلش را معطوف به آرامش کند.
مثلا اگر نرسیده پروژهی کاریاش را تمام کند، خودش را تا پنج صبح بیدار نگه ندارد که کارش را به بهترین شکل ممکن تحویل بدهد؛ دلش را بیخیال کند از بهترینشدگی، و فقط به وظیفهاش اکتفا کند.
یا مثلا اگر نتوانست رضایت کسی را به دست بیاورد، جربزهی «شرمنده دیگه، بهتر از این نشد» گفتن داشته باشد.
یا مثلا، اگر نتوانست درسش را هفده بار دوره کند، قیدش را بزند و به همین شانزده دفعه بسنده کند و بگذرد از خیر کمال!
و امان از کمال خواستن در آن چیزهایی که کمالشان، با غیر کمالشان، هیچ تفاوتی ندارد؛ چون اساسا دست ما نیست و آنچه بخواهد بشود، میشود و ما فقط مامور به وظیفهایم...
و چقدر حیاتبخش، که وظیفه حدی دارد و نتیجه، یعنی سپردن هر حاصلی به آنکه صاحب است؛ و صدهزاااار البته، که همین سپردن و دلکندن از دلخواستها، خودش یک پا فیل هوا کردن است!
همانطور که به قول #هیچآ درست شناختن وظیفه و دست شستن از مستحبات سخت و پیچیده که زندگی را به آدم تنگ میکند و ویژگی مثبتی هم به حساب نمیآید، خودش یک پا فیل هوا کردن است!...
بگذریم.
واقعا بگذریم.
آمدم شهادت تکپسر علیبنموسیالرضا (ع) را تسلیت بگویم و التماس دعا بخواهم، که این همه حرف زدم.
ولی خب، یقینا اینکه امروز و در چنین روزی، چنین حرفهایی پیش کشیده شد، بیدلیل نبوده و نیست.
یعنی همیشه همینطور است.
نه؟...
هیچا~ داستانهای مبارزه.