eitaa logo
هیچ
128 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
من همه ام همه از هیچ https://daigo.ir/secret/91749158796
مشاهده در ایتا
دانلود
گفتند شعر‌های من جوشش دریاست خروش رود بی‌شک کمی بالاتر به چشمه‌ای می‌رسند که تو هستی گروس عبدالملکیان
فصل عوض می‌شود ماه عوض میشود جای آلو را خرمالو می‌گیرد جای دلتنگی را دلتنگی علیرضا روشن
دور بودی از من دور ولی فاصله‌ها فقط میان دست‌هایمان افتادند دور بودی اما عجیب هر قدمی که از من دور می‌شدی عمقِ تو در من بیشتر می‌شد هیچ
اگر شعر‌های من زیباست اگر شعر‌های من زیباست دلیلش آن است که تو زیبایی حالا هی بیا و بگو چنین است و چنان است اصلاً مهم نیست خانه‌ات کجا باشد برای یافتنت کافی است چشم‌هایم را ببندم خلاصه بگویم حالا هر قفلی که می‌خواهد به درگاه خانه‌ات باشد عشق پیچکی است که دیوار نمی‌شناسد گروس عبدالملکیان
اصلا زشت صدایم کن هرچه از تو آید زیباست هیچ
و من دختری عاشق‌پیشه بودم چهارده ساله، با موهای پریشان و قلبی که همیشه زود می‌سوخت شاملو را می‌گذاشتم و میگریستم کاش من هم ایدا بودم "اشک رازیست لبخند رازیست عشق رازیست قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی صدا نیستم که بشنوی یا چیزی چنان که ببینی یا چیزی چنان که بدانی من درد مشترکم, مرا فریاد کن" عمیق بودم عمیق از درون و لبریز از احساسات مثل یک ستاره‌ی خسته در شب‌های بی‌پایان که هیچ‌کس نمی‌توانست نورم را لمس کند حتی خودم و خاطرات خاطرات هیچ کاری نمی‌کنند جز اینکه باز و باز به آدم یادآوری کنند چقدر دلتنگ و تنهاست و چقدر جهان ساده و بی‌رحم است خاطرات هیچ کاری نمی‌کنند جز اینکه آدم را غمگین کنند چون دائم یادآوری می‌کنند چه چیزهایی را دیگر نداری هیچ‌وقت خاطرات را به خاطر نمی اورم بزرگ شدنشان رقصیدنشان و حتی خودم، که زمانی جوان و زیبا بودم در قاب‌های فراموشی گم میکنم عکس های جدید میگذارم خاطرات را که نمیشود سوزاند و من ماندم با صدای اشک و شعر و کف عمیق عشق که نه غرقم میکرد و نه راه نجاتی داشتم فقط مرا می‌بلعید و این است گیتی غمگین ترین گیتی دنیا قصه درد بی پایان من هیچ
غمگین ترین ستاره دنیا را دیدم چه شبیه به من بود هردو در چشمان هم نگاه کردیم بازتاب من بود بازتاب او بود چه قدر شبیه به من او بود نه خاموش نه روشن فقط زنده مانده در مرز بودن و فروریختن هیچ
من هیچ‌وقت نبودم، بوده‌ام آن‌قدری محو که حتی سایه‌ام از کنار دیوارها بی‌آن‌که دیده شود عبور می‌کرد مثل نوری که پیش از سپیده فقط یک لحظه روی لبه پنجره می‌لرزد و بعد بی‌صدا فرو می‌افتد هیچ
افکارم میزی شلوغند انگار نقاشی سال‌ها رنگ‌ها را روی هم پاشیده و حالا دیگر نمی‌تواند قلم‌موهایش را از لکه‌های کهنه نجات بدهد رنگ‌ها خشک شده‌اند و هر تلاشی فقط زخم تازه‌ای روی بوم می‌کشد مثل شاعری که جوهرش شوریده و کلماتش را پس داده تمام سطرهایی که روزی نجاتش بودند حالا بوی خاک می‌دهند مثل نوازنده‌ای که سازش شکسته درست در لحظه‌ای که می‌خواست بلندترین نت زندگی‌اش را بزند و حالا صدا فقط در سرش می‌پیچد، نه در جهان هیچ
مسلما عشق حقیقتی استثنائی‌ست و در هر قرن دو یا سه تای آن بیشتر یافت نمی‌شود. مابقی تظاهر و دردسر است. ناشناس
دوست داشتن یه نفر مثه این می‌مونه که آدم به یه خونه اسباب کشی کنه. اولش آدم عاشق همه چیزهای جدید می‌شه. هر روز صبح از چیزهای جدید شگفت زده می‌شه که یکهو مال خودش شده اند و مدام می‌ترسه یکی بیاد تو خونه و بهش بگه که یه اشتباه بزرگ کرده و اصلا نمی‌تونسته پیش بینی کنه که یه روز خونه به این قشنگی داشته باشه، ولی بعد از چند سال نمای خونه خراب میشه، چوب هایش در هر گوشه و کناری ترک می‌خورن و آدم کم کم عاشق خرابی‌های خونه می‌شه. آدم از همه سوراخ سنبه‌ها و چم و خم هایش خبر داره. آدم می‌دونه وقتی هوا سرد می‌شه، باید چه کار کنه که کلید توی قفل گیر نکنه، کدوم قطعه‌های کف پوش تاب می‌خوره وقتی آدم پا رویشان میگذاره و چه چوری باید در کمدهای لباس رو باز کنه که صدا نده و همه اینا رازهای کوچکی هستن که دقیقا باعث می‌شن حس کنی توی خونه خودت هستی. مردی به نام اوه
د"درباره چیزها" نمی‌دونم از یه جایی به بعد چیزای کوچیکی که ناراحتت می‌کنن رو دیگه به هیچ‌کس نمی‌گی. نمی‌دونم چیزای کوچیکِ ناراحت‌کننده وقتی گفته نمی‌شن کجا می‌رن، ولی باید یه جایی دفن بشن؛ یه جایی داخل آدم، یه جای مخصوصِ همین چیزای کوچیک. به مرور، این چیزای کوچیک جمع می‌شن و یه چیز بزرگ می‌سازن. یه هیولا. هیولای بدی هم نیست. هیولاها همیشه بد نیستن. گاهی باید گرسنه باشن تا یه چیزایی رو از توی بدنت بکنن و بخورن، گاهی هم چیزایی رو از بیرون بکشن تو و قاپ بزنن. هیولاها گاهی دلشون می‌خواد برن بیرون، هوا بخورن، اما اگه زیادی بزرگ شده باشن توی گلوت گیر می‌کنن. گاهی استراحت می‌خوان و خوابیدن روی قفسهٔ سینه رو ترجیح می‌دن. از آب‌تنی هم بدشون نمیاد؛ می‌رن توی دلت، قایق می‌ندازن، محکم پارو می‌زنن. گاهی می‌رن توی سرت و هوسِ الاکلنگ‌بازی می‌کنن، تنهایی، بی‌صدا. گاهی هم میان می‌شینن رو طاقچه‌ی چشم‌هات و همون‌جا یه سری چیزارو بالا میارن. چیزای کوچیکِ ناراحت‌کننده رو نباید به کسی گفت؛ دلـم نمی‌خواد چیزای کوچیکِ من توی بدنِ یکی دیگه هیولا بسازن. آخه من نسبت به تعلقاتم حساسم. ز.صمدیان