درود ...
👌پسربچه های دهه ی ۴۰ و ۵۰
عصر ها از مدرسه که برمیگشتند
با رقابت شدید؛ خودشون رو به مغازه ی نونوایی خیابون ۱۷ شهریور می رسوندند .
کنار نونوایی ، دوچرخه هایی با نوار های رنگارنگ و زنگ های یکنواختِ جرینگ جرینگی، پشت به پشت، به هم تکیه میدادند .
و بچه ها خودشون رو به صف نونوایی میرسوندند!
#مردی_متین_و_موقّر ، پشت دخل نونوایی آرام قدم میزد وبر روی نون های بلند و برشته، دستی میکشید و سنگ ریزه های چسبیده به نون رو می ریخت و با اون صدای خاص خودش میگفت :
" آقا پسر ! نوبت تو بود ؟
چند تا میخواستی ؟"
و پسر بچه ، یه مشت #پول_خرد میریخت توی ترازو ؛ نون رو میگرفت و می رفت !
گاهی تو فاصله ای که منتطر نوبتشون بودند؛ شیطنت باقی مانده از زیر چوب و شلاق معاونین مدرسه ؛ گل میکرد و سنگریزه ها ی داغ رو به سر و صورت هم پرتاب میکردند و مرد پشتِ دخل، با اون نگاه پر معنا و متین خودش زیر چشمی به بچه ها نگاه میکرد و میگفت : پسر ! تُخسی نکن !
اذیت نکن !
همین نگاه و جمله، کافی بود
تا همه حساب کارشون رو بکنن !
صحبت از پول خرد شد :
تک و توکی از مشتری ها، به جای پول ؛#سکه_ی_حلبی زرد رنگی که
"نمره " بهش می گفتند را به نونوا میداد و ایشون هم با یکی دوبار جابجا کردن مهره های چرتکه ی چوبی و رنگ و رو رفته ؛ چیزی در دفترش یادادشت میکرد !
این سکّه ی حلبی در حکم همون چوب خطِ قصّابی قدیم بود و نشان دهنده ی " حساب دفتری" مشتری ها !
سالها بعد مغازه ی نونوایی به
#لباس_فروشی شیک تبدیل شد .
فروشگاهی که اگه چیزی هم نیاز نداشتی
دوست داشتی از پشت شیشه نگاه کنی
لباسهای رنگارنگ و زیبا ، کت و شلوار های فانتزی و جذاب !
که اون زمان در سطح شهر نمونه نداشت ,
#چرتکه ، جایش رو به ماشین حساب داده بود اما همچنان حواس فروشنده به دست ناتوان و جیب خالی مردم شهرو نهایتا ؛ حساب دفتری بود !
یه روز وارد مغازه شدم ، خانمی داشت خرید میکرد
و همچنان مثل دوران نونوایی ، مغازه حساب دفتری یا نسیه فروشی داشت
فروشنده دفتر رو باز کرد تا حساب اون خانم رو ردیف کنه!
نوشت ! اما با چه خطی ؟ میخی؟
نمی دونم !؟
از نگاه متعجّبم همه چیزو خوند !
با لبخند ملایمی پرسید : تعجب کردی ؟
تا حالا این خط رو ندیدی ؟
گفتم: نه ! چه خطّیه !؟
نفس عمیقی کشید و با اون صدای سنگین و خاص خودش گفت : به اینمیگن
#خطّ_سیاقی !
گفتم: میشه یاد گرفت : باز خندید و گفت : دوست داری یاد گیری ؟
گفتم : آره ! خیلی جالبه !
گفت : آره که می تونی ! چرا نتونی ؟
شرم از نگاه مودّب و متانتش، بیشتر از این اجازه گفتگو نداد ...
سالهاست که اون حالتِ به دست گرفتن خودکار با نوک دو انگشت و کشیدن خطوطِ مورَبِ زیر هم؛ رو به یاد دارم و حسرتی که چرا به دنبال آموختن این خط نرفتم .
قطعاً کسانی که با این مرد بزرگ و باسواد انس و الفتی داشتند ؛ از مَنش و خلق خوی جوانمردانه اش بهره ها برده اند و خاطره ها دارند.
و امروز #اعلامیه_ای دیدم
دلم گرفت ،
و سخت دلم گرفت :
نونوایی سنگکی !
دوچرخه هایی با نوارهای پلاستیکی رنگارنگ !
صف شلوغ نونوایی!
بچه های شیطون و سنگریزه های داغ!
چرتکه ی قهوه ای کهنسال!
فروشگاه لباس های شیک !
دفتری پر از حساب هایی با خطّ سیاقی !
و #بزرگ_مردی_آرام و متین با نگاهی سنگین و مودّب و لبخندی ملایم و با وقار !
همه از جلوی چشمم غریبانه گذشت !
عجب دنیای غریبی !
و عجیب تر ، آدم های کم نظیر !
گاهی با خودم میگم این انسانهای بزرگ منش
و ارزشمند و"زیرخاکی " رو؛ چه به
"#زیرِ_خاک"؟!
اما نجوایی لطیف و حزن انگیز گوش جانم رو نوازش میکنه :
کلُّ مَن علیها فان و یبقی وَجه ربِّک ذوالجلال و الاکرام .
🍂🍁🥀🍁🍂
✍"طاوسی"/ ۱۴مهر ۱۴۰۲
پذیرفته باد ، با احترام و تشکر مجدد
پشت هیچستانم