eitaa logo
پشت هیچستانم
577 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2هزار ویدیو
1 فایل
ارتباط با ادمین: @Saeed_Bojar
مشاهده در ایتا
دانلود
درود ... 👌پسربچه های دهه ی ۴۰ و ۵۰ عصر ها از مدرسه که برمیگشتند با رقابت شدید؛ خودشون رو به مغازه ی نونوایی خیابون ۱۷ شهریور می رسوندند . کنار نونوایی ، دوچرخه هایی با نوار های رنگارنگ و زنگ های یکنواختِ جرینگ جرینگی، پشت به پشت، به هم تکیه میدادند . و بچه ها خودشون رو به صف نونوایی میرسوندند! ، پشت دخل نونوایی آرام قدم میزد وبر روی نون های بلند و برشته، دستی میکشید و سنگ ریزه های چسبیده به نون رو می ریخت و با اون صدای خاص خودش میگفت : " آقا پسر ! نوبت تو بود ؟ چند تا میخواستی ؟" و پسر بچه ، یه مشت میریخت توی ترازو ؛ نون رو میگرفت و می رفت ! گاهی تو فاصله ای که منتطر نوبتشون بودند؛ شیطنت باقی مانده از زیر چوب و شلاق معاونین مدرسه ؛ گل میکرد و سنگریزه ها ی داغ رو به سر و صورت هم پرتاب میکردند و مرد پشتِ دخل، با اون نگاه پر معنا و متین خودش زیر چشمی به بچه ها نگاه میکرد و میگفت : پسر ! تُخسی نکن ! اذیت نکن ! همین نگاه و جمله، کافی بود تا همه حساب کارشون رو بکنن ! صحبت از پول خرد شد : تک و توکی از مشتری ها، به جای پول ؛ زرد رنگی که "نمره " بهش می گفتند را به نونوا میداد و ایشون هم با یکی دوبار جابجا کردن مهره های چرتکه ی چوبی و رنگ و رو رفته ؛ چیزی در دفترش یادادشت میکرد ! این سکّه ی حلبی در حکم همون چوب خطِ قصّابی قدیم بود و نشان دهنده ی " حساب دفتری" مشتری ها ! سالها بعد مغازه ی نونوایی به شیک تبدیل شد . فروشگاهی که اگه چیزی هم نیاز نداشتی دوست داشتی از پشت شیشه نگاه کنی لباسهای رنگارنگ و زیبا ، کت و شلوار های فانتزی و جذاب ! که اون زمان در سطح شهر نمونه نداشت , ، جایش رو به ماشین حساب داده بود‌ اما همچنان حواس فروشنده به دست ناتوان و جیب خالی مردم‌ شهرو نهایتا ؛ حساب دفتری بود ! یه روز وارد مغازه شدم ، خانمی داشت خرید میکرد و همچنان مثل دوران نونوایی ، مغازه حساب دفتری یا نسیه فروشی داشت فروشنده دفتر رو باز کرد تا حساب اون خانم رو ردیف کنه! نوشت ! اما با چه خطی ؟ میخی؟ نمی دونم !؟ از نگاه متعجّبم همه چیزو خوند ! با لبخند ملایمی پرسید : تعجب کردی ؟ تا حالا این خط رو ندیدی ؟ گفتم‌: نه ! چه خطّیه !؟ نفس عمیقی کشید و با اون صدای سنگین و خاص خودش گفت : به این‌میگن ! گفتم‌: میشه یاد گرفت : باز خندید و گفت : دوست داری یاد گیری ؟ گفتم : آره ! خیلی جالبه ! گفت : آره که‌ می تونی ! چرا نتونی ؟ شرم از نگاه مودّب و متانتش، بیشتر از این اجازه گفتگو نداد ... سالهاست که اون حالتِ به دست گرفتن خودکار با نوک دو انگشت و کشیدن خطوطِ مورَبِ زیر هم؛ رو به یاد دارم و حسرتی که چرا به دنبال آموختن این خط نرفتم . قطعاً کسانی که با این مرد بزرگ و باسواد انس و الفتی داشتند ؛ از مَنش و خلق خوی جوانمردانه اش بهره ها برده اند و خاطره ها دارند. و امروز دیدم دلم گرفت ، و سخت دلم گرفت : نونوایی سنگکی ! دوچرخه هایی با نوارهای پلاستیکی رنگارنگ ! صف شلوغ نونوایی! بچه های شیطون‌ و سنگریزه های داغ! چرتکه ی قهوه ای کهنسال! فروشگاه لباس های شیک ! دفتری پر از حساب هایی با خطّ سیاقی ! و و متین با نگاهی سنگین و مودّب و لبخندی ملایم و با وقار ! همه از جلوی چشمم غریبانه گذشت ! عجب دنیای غریبی ! و عجیب تر ، آدم های کم نظیر ! گاهی با خودم میگم این انسانهای بزرگ منش و ارزشمند و"زیرخاکی " رو؛ چه به ""؟! اما نجوایی لطیف و حزن انگیز گوش جانم رو نوازش میکنه : کلُّ مَن علیها فان و یبقی وَجه ربِّک ذوالجلال و الاکرام . 🍂🍁🥀🍁🍂 ✍"طاوسی"/ ۱۴مهر ۱۴۰۲ پذیرفته باد ، با احترام و تشکر مجدد پشت هیچستانم