پنجم آذرماه#روز_بسیج
برای بیسجی عزیز و مردمی، پاسداشت آنانیکه درحقیقت خادم بودند و دوست داشتنی « ۱ »
🍂🥀🍂
چندی است به مغازه ای رفت و آمد دارم و #صحنه_ای در آن بهم ریختگی و بی نظمی کارگاه ذهنم را به خود مشغول کرده است. تا بلاخره چند روزپیش وقتی داخل مکانیکی میشدم رژه سورانی را دیدم, با خودگفتم: امروز هرجور شده پی به این#معما_خواهم برد. ابتدا چاق سلامتی با اوسا داشتم از اقبال خوب او هم گویا نسبت به وقت های دیگر سرحال و شاداب تر به نظر میرسید. نه اینکه ترش رو یا خدای نکرده خُلقی نداشته باشدکه من نپسندم، از قضی جوانی ست مٱخوذ به حیا احترام کوچکتر و بزرگتر را میداند و
« شرح حالش باشد به وقتی دیگر»همه چیز مهیا بود و وفق بر مراد برای آنچه میخواستم بپرسم. سلام و علیکی بین مان رد و بدل شد به گرمی هرچه تمام. چایی را تعارف نکرده روبه استاد سلمان هوشنگی از او خواهش کردم برا چند دقیقه وقتش را به من بدهد. گفت مشغول کار میشوم و شما سوالت را بپرس گفتم نه بیا نزدیکتر تا هم صدای #زنگار گرفته من را خوب بشنوی و من قشنگ ببینمت. نا خودگاه دستم را به سمت #عکسی که کاور شده و به دیوار کارگاه چسبانده بود بردم و پرسیدم اوسا مدتیست میخواهم بپرسم این عکس را چه کسی اینجا نصب کرده است. با شرم و حیایی که#بوی_معنویت میداد سرش را پایین گرفت و با صدای ترک خورده ای گفت؛ سوال دیگه ای نداشتی سر صبحی، با دستم چانه او را بلند کردم اول او را بوسیدم که نگاهش دلم را به تلاطم انداخت و با چشمانی که قرمز شده بود با افتخار گفت خودم؛ چطور!؟
شهید آقا میثم دوست و مایه
#خیر_و_برکت مغازه ام است...
✍ سعید بوجار آرانی
هیچستانم
هدایت شده از خیمه گاه آران و بيدگل
پنجم آذرماه#روز_بسیج
برای بیسجی عزیز و مردمی، پاسداشت آنانیکه درحقیقت خادم بودند و دوست داشتنی « ۱ »
چندی است به مغازه ای رفت و آمد دارم و #صحنه_ای در آن بهم ریختگی و بی نظمی کارگاه ذهنم را به خود مشغول کرده است. تا بلاخره چند روزپیش وقتی داخل مکانیکی میشدم رژه سورانی را دیدم, با خودگفتم: امروز هرجور شده پی به این#معما_خواهم برد. ابتدا چاق سلامتی با اوسا داشتم از اقبال خوب او هم گویا نسبت به وقت های دیگر سرحال و شاداب تر به نظر میرسید. نه اینکه ترش رو یا خدای نکرده خُلقی نداشته باشدکه من نپسندم، از قضی جوانی ست مٱخوذ به حیا احترام کوچکتر و بزرگتر را میداند و
« شرح حالش باشد به وقتی دیگر»همه چیز مهیا بود و وفق بر مراد برای آنچه میخواستم بپرسم. سلام و علیکی بین مان رد و بدل شد به گرمی هرچه تمام. چایی را تعارف نکرده روبه استاد سلمان هوشنگی از او خواهش کردم برا چند دقیقه وقتش را به من بدهد. گفت مشغول کار میشوم و شما سوالت را بپرس گفتم نه بیا نزدیکتر تا هم صدای #زنگار گرفته من را خوب بشنوی و من قشنگ ببینمت. نا خودگاه دستم را به سمت #عکسی که کاور شده و به دیوار کارگاه چسبانده بود بردم و پرسیدم اوسا مدتیست میخواهم بپرسم این عکس را چه کسی اینجا نصب کرده است. با شرم و حیایی که#بوی_معنویت میداد سرش را پایین گرفت و با صدای ترک خورده ای گفت؛ سوال دیگه ای نداشتی سر صبحی، با دستم چانه او را بلند کردم اول او را بوسیدم که نگاهش دلم را به تلاطم انداخت و با چشمانی که قرمز شده بود با افتخار گفت خودم؛ چطور!؟
شهید آقا میثم دوست و مایه
#خیر_و_برکت مغازه ام است...
✍ سعید بوجار آرانی
@kheymegah