"باید چاه بود تا ماه را فهمید... "
جاماندن و جاگذاشتن، همیشه هم ناخواسته و از روی فراموشی نیست ...
آن گاه که چشم هایتان را در چهره ماهتاب گونِ دخترِ یاس جا گذاشتید، حتما به یاد دل پدر و مادر بوده اید...
حتما می دانستید با نگاه به صورتِ دوست داشتنیِ مهدیه جان، دل آن ها کمی آرام خواهد شد.
برای من که این گونه بود...
وقتی چشم هایتان را در نگاهِ یاس-دانه دیدم، دلم عجیب دریا شد...
مثل همیشه اشک هایم را پشت لبخند پنهان کردم، دزدکی، واژه ها را پیِ هم چیدم تا کسی نفهمد، شما آن جایید و با مدادرنگی پروانه ها را قلقلک می دهید...
در این حین بود که به یاد #چاه_افتادم و لحظه هایی که بر شما نگذشتند و در شما ماندند...
زیر لب فاتحه ای خواندم...
کسی در چشم هایم فریاد زد، فاتحه را برای خودت بخوان... !
#ماه، که فاتحه نمی خواهد... !
خواستم برای چشم بر هم زدنی
#چاه_باشم تا #ماه_شدن را بیاموزم،
خدا را دیدم،
اشک می کاشت پای دردِ دلِ سنگ ها...
دست خالی بازگشتم
و باز شما را دیدم
#بیدارِ_بیدار،
با چشم هایی که#قاصدک_ها را
می فهمیدند...
به یادِ #ماهِ_چاه ...
۱۴۰۲/۶/۲۸
✍ ملیحه_پیران_کاشانی
🍂🍁🥀🍁🍂
یادش بخیر جوان ناکام مرحوم علی اکبر عزیزمان ،،، روحش شاد .
پشت هیچستانم