#ناباورانه
🥀
👌منتظرش بودم که از سر کارش برگردد
قول داده بود با هم برویم تا با دوستانم
#گلکوچک بازی کنیم
شیفت شب کار بود، کمی هم طبق معمول دیر به منزل آمد
خستگی و#بیحالی از تمام وجودش می بارید
نگاهم به رخساره اش گره خورد، متوجه شدم رنگی به صورت ندارد...
گفت: برم داخل اتاق کمی گرم شوم و لقمه ای بخورم زود بر میگردم
من که از شوق قول و قرارمان تاب نداشتم اصلا #سوزسرما را حس نکردم و منتظر بودم
ماندم و این پا و اون پا کردم ولی دلم جای دیگر بود، از پشت درب صدا زدم #بابایی من رفتم شما هم زودتر بیایید، با عجله رفتم تا به جمع دیگر دوستانم برسم
آنقدر سرگرم بازی شده بودم که متوجه نشدم ساعت ها گذشته است و او هنوز نیامده ...
وقتی که بازی و سرگرمی هایمان تمام شد با #دلخوری که او بدقولی کرده بود به سمت خانه برگشتم
رنگ و بوی کوچه نسبت به صبح اول وقت تغییر کرده بود، #دلم از جا کنده شد
خودم را به خانه مان رساندم و پرده مشکی نصب شده سر درب منزل نشان از خبری #تلخ را میداد
همسایه ها مشغول کارهای منزل و زدن حجله و مرتب کردن اطراف بودند...
سراسیمه وارد شدم و مات
#جفتکفش های ساده و رفیق همیشگی پاهای خسته او شدم آنها جای خودشان ثابت مانده بودند
از آن صبح اول وقت که بابا برای بازی با من و دوستانم نیامد #مدتها می گذرد
اشکال نداره بابایی، خسته بودی و بی توان
نیامدی سرت سلامت ولی چرا به یک باره رفتی و از خودت فقط این کفش هایت بجا مانده است ؟!
آری این صحنه هنوز برایم به #یادگارمانده است
او رفت و دیگر باز نگشت ...
✍ سعید بوجار آرانی
🍂🍁🦋❤️🦋🍁🍂
پشت هیچستانم
https://eitaa.com/hichestan49