eitaa logo
هیدج زیبا
9.8هزار دنبال‌کننده
19.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
55 فایل
هر کس باید روزانه یک آواز بشنود یک شعر خوب بخواند ... به یک اثر هنری خوب نگاه کند ، و در صورت امکان ... چند کلمه حرف منطقی بزند 🤵‍♂️ارتباط با ادمین اول (تبلیغات) @Alihosein1347 🧕ادمین دوم خانم یارقلی @f_y1357
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 آدم‌ها واقعا زیادند بی شمارند! همین حالا که شما دارید این متن رو می‌خونید من و شما احتمالا، فکر می کنیم همه لم داده اند پای اینترنت یا تلویزیون اما اینطور نیست. خیلی ها الان سر کار هستند خیلی ها توی اتاق عمل خیلی ها بالای برجک نگهبانی خیلی ها تو جاده خیلی ها گرسنه اند خیلی ها آخرین شبی ست که زیر یک سقف هستند خیلی ها عروسیشان است خیلی ها عزادارند خیلی ها همین امروز اخراج شده اند خیلی ها اولین شب خانه دار شدنشان است خیلی ها نو رسیده دارند خیلی ها ذوقمرگ رابطه ی جدیدشان خیلی ها تصادف کردند خیلی ها اولین شبشان در آسایشگاه سالمندان است خیلی ها تو فرودگاهند و در چند قدمی مهاجرت خیلی ها با لبخند جواب سونوگرافی دستشان است و خیلی ها غمگینانه جواب پاتوبیولوژی، خیلی ها پیش صاحبخانه گردن کج کردند این ماه مهلت بدهد. خیلی ها درست در لحظه ای که شما خواندن این متن را تمام کنید، می میرند! 💠زندگی کن تا دیر نشده و انقدر ذهنت را به اینکه دیگران در مورد تو چه فکری میکنند درگیر نکن. یک روزی میفهمی اینها اصلا مهم نبود و کاش زندگی میکردی! کاش خوب زندگی می‌کردی! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 🆔 @hidaj_ziba | کانال هیدج زیبا
📚 جوانی با دوچرخه اش به پیرزنی برخورد کرد، به جای عذرخواهی و کمک کردن به پیر زن شروع کرد به خندیدن و مسخره کردن؛ سپس راهش راادامه داد و رفت پیرزن صدایش زد و گفت: چیزی از تو افتاده است... جوان به سرعت برگشت وشروع به جستجو نمود؛ پیرزن به او گفت: مروت و مردانگی ات به زمین افتاد، هرگز آن را نخواهی یافت!!! زندگی اگر خالی از ادب و احساس و احترام و اخلاق باشد هیچ ارزشی ندارد... زندگی حکایت قدیمی کوهستان است! صدا می کنی و می شنوی؛ پس به نیکی صدا کن، تا به نیکی به تو پاسخ دهد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 🆔 @hidaj_ziba | کانال هیدج زیبا
📚 در رستوران بودم که میز بغلی توجه‌م را جلب کرد. زن و مردی حدود ۴۰ ساله روبه‌روی هم نشسته بودند و مثل یک دختر و پسر جوان چیزهایی می‌گفتند و زیرزیرکی می‌خندیدند. بدم آمد. با خودم گفتم چه معنی دارد؟ شما با این سن‌تان باید بچه دبیرستانی داشته باشید. نه مثل بچه دبیرستانی‌ها نامزدبازی و دختربازی کنید. داشتم چپ‌چپ نگاهشان می‌کردم که تلفن خانم زنگ خورد و به نفر پشت خط گفت: آره عزیزم. بچه‌ها رو گذاشتیم خونه خودمون اومدیم. واسه‌شون کتلت گذاشتم تو یخچال. خوشم آمد. ذوق کردم. گفتم چه پدر و مادر باحالی. چه عشق زنده‌ای که بعد از این همه سال مثل روز اول همدیگر را دوست دارند. چقدر خوب است که زن و شوهرها گاهی اوقات یک گردش دوتایی بروند. چقدر رویایی. قطعا اگر روزی پدر شدم همین کار را می‌کنم. داشتم با لبخند و ذوق نگاهشان می‌کردم که ناگهان مرد به زن گفت: پاشو بریم تا شوهرت نفهمیده اومدی بیرون. اَی تُف. حالم به هم خورد. زنیکه تو شوهر داری آن‌وقت با مرد غریبه آمدی ددر دودور؟ ما خیر سرمان مسلمانیم. اسلام‌تان کجا رفته؟ زن و مرد نامحرم با هم چه غلطی می‌کنند؟ بی‌شرف‌ها. داشتم چپ‌چپ نگاهشان می‌کردم که مرد بلند شد رفت به سمت صندوق تا پول غذا را حساب کند. زن هم دنبالش رفت و بلند گفت: داداش داداش بذار من حساب کنم. اون دفعه پیش مامان اینا تو حساب کردی. آخییی. آبجی و داداش بودن. الهی الهی. چه قشنگ. چه قدر خوبه خواهر و برادر اینقدر به هم نزدیک باشند. داشتم با ذوق و شوق نگاه‌شان می‌کردم و لبخند می‌زدم که آمدند از کنارم رد شدند و در همان حال مرد با لبخندی شیطنت‌آمیز گفت: از کی تا حالا من شدم داداشت؟ زن هم نیش‌خندی زد و گفت: این‌جوری گفتم که مردم فکر کنن خواهر و برادریم. تو روح‌تان. از همان اول هم می‌دانستم یک ریگی به کفش‌تان هست. زنیکه و مردیکه عوضی آشغال بی‌حیا. داشتم چپ‌چپ نگاهشان می‌کردم که خواستند خداحافظی کنند. زن به مرد گفت: به مامان سلام برسون. مرد هم گفت: باشه دخترم. تو هم به نوه‌های گلم... _ وای خدا. پدر و دختر بودند. پس چرا مرد اینقدر جوان به نظر می‌رسید؟ خب با داشتن چنین خانواده دوست‌داشتنی باید هم جوان بماند. هرجا هستند سلامت باشند. ناگهان یادم افتاد یک ساعت است در رستوران منتظر دوست‌دخترم هستم. چرا نیامد این دختر؟ ولش کن. بگذار بروم تا همسرم شک نکرده است. پی‌نوشت: این داستان نانوشته‌ی بسیاری از ماست. هرکدام‌مان به یک شکل. سرمان در زندگی دیگران است. زود قضاوت می‌کنیم و حلال خودمان را برای دیگران حرام می‌دانیم. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 🆔 @hidaj_ziba | کانال هیدج زیبا
📚 ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺣﺎﺩﺛﻪ یازده ﺳﭙﺘﺎﻣﺒﺮ، ﻋﺪﻩ‌ﺍﯼ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮐﻨﺎﻥ ﺑﺮﺟﻬﺎﯼ ﺩﻭﻗﻠﻮ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ. ﯾﮑﯽ از آنها ﺧﺎﻧﻤﯽ ﺑﻮﺩ که اون روز ﺑﺎطرﯼ ﺳﺎﻋﺘﺶ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺯﻧﮓ ﻧﺰﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ! یک ﻧﻔﺮ دیگه ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﻗﻬﻮﻩ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻋﻮض ﮐﺮﺩﻥ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺩﯾﺮﺵ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ! اتومبیل ﯾﮑﯽ ﺍﺯ آنها ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺳﺘﺎﺭﺕ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﺭﻭﺷﻦ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻧﻔﺮ بعدی ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺩﯾﺮ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺟﻔﺖ ﮐﻔﺶ ﻧﻮ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﭘﺎﯾﺶ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﻧﻮ ﺑﻮﺩن ﮐﻔﺶ ﺗﺎﻭﻝ ﻣﯿ‌ﺰﻧﺪ و ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﻣﺠﺒﻮﺭ می‌شوﺩ، ﺑﻪ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﭼﺴﺐ ﺯﺧﻢ ﺧﺮﯾﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮ ﺑﺎﻋﺚ می‌شوﺩ ﺩﯾﺮ ﺑﻪ ﻣﺤﻞ ﮐﺎﺭﺵ ﺑﺮﺳﺪ ﻭ این ﺑﺎﻋﺚ می‌شوﺩ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻤﺎﻧﺪ! ﻫﺮﮔﺎﻩ ﺩﺭ ﺗﺮﺍﻓﯿﮏ ﮔﯿﺮ می‌کنید، آﺳﺎﻧﺴﻮﺭﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ می‌دهید، ﻓﺮﺯﻧﺪﺗﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺘﻦ ﺩﯾﺮ ﺁﻣﺎﺩﻩ می‌شود، ﺳﭙﺮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻋﻘﺒﯽ ﺑﻪ ﺳﭙﺮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ می‌کند ﻭ یا ﻣﺠﺒﻮﺭ می‌شوید ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﻮﯾﺪ، ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻧﺸﻮﯾﺪ ﻭ ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ می‌خوﺍﻫﺪ ﺟﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﺒﺎﺷﯿﺪ، و ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﺍﺯ ﺷﻤﺎﺳﺖ. 💥اين همان حكمت خداوند است كه در تک تک ذرات هستى جاريست. همیشه چیزهای مثبت و نقاط قوت اطرافتون رو ببینید و جذب کنید بعد از مدتی شادابی به عادت‌های خوبتون تبدیل میشه. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 🆔 @hidaj_ziba | کانال هیدج زیبا
📚 یه همکارداشتم سربرج که حقوق میگرفت تا15روزماه سیگار برگ میکشید، بهترین غذای بیرون میخورد ونیمی از ماه رو غذا ی ساده از خونه می آورد، موقعی که خواستم انتقالی بگیرم کنارش نشستم گفتم تا کی به این وضع ادامه میدی؟ باتعجب گفت: کدوم وضع! گفتم زندگی نیمی اشرافی نیمی گدایی...!! به چشمام خیره شد وگفت: تاحالا سیگار برگ کشیدی؟گفتم نه! گفت:تا حالا تاکسی دربست رفتی؟ گفتم نه! گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفته ای؟ گفتم نه! گفت: تاحالا غذای فرانسوی خورده ای؟گفتم نه! گفت: تاحالا تمام پولتو برای کسی که دوستش داری هدیه خریدی تاخوشحالش کنی؟ گفتم نه! گفت: اصلا عاشق بوده ای؟ گفتم نه! گفت: تاحالا یک هفته از شهر بیرون رفته ای؟ گفتم نه! گفت اصلا زندگی کرده ای؟با درماندگی گفتم اره...نه...نمی دونم...!! همین طور نگاهم میکرد نگاهی تحقیر آمیز...!! اما حالا که نگاهش میکردم برایم جذاب بود... موقع خداحافظی تکه کیک خامه ای در دست داشت تعارفم کرد و یه جمله بهم گفت که مسیر زندگیم را عوض کرد، اوپرسید: میدونی تا کی زنده ای ، گفتم نه! گفت: پس سعی کن دست کم نیمی از ماه را زندگی کنی....!! ✍چارلزلمبرت •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 🆔 @hidaj_ziba | کانال هیدج زیبا
📚 🔸حفظ احترام پدر و مادر🔸 پيرمردي تصميم گرفت تا با پسر، عروس و نوه چهار ساله خود زندگي کند. دستان پيرمرد مي لرزيد و چشمانش خوب نمي ديد و به سختي مي توانست راه برود. هنگام خوردن شام، غذايش را روي ميز ريخت و ليواني را بر زمين انداخت و شکست. پسر و عروس از اين کثيف کاري پيرمرد ناراحت شدند: بايد درباره پدربزرگ کاري بکنيم، و گرنه تمام خانه را به هم مي ريزد. آنها يک ميز کوچک در گوشه اتاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهايي آنجا غذا بخورد. بعد از اينکه يک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست، ديگر مجبور بود غذايش را در کاسه چوبي بخورد. هروقت هم خانواده او را سرزنش مي کردند، پدربزرگ فقط اشک مي ريخت و هيچ نمي گفت. يک روز عصر، قبل از شام، پدر متـوجه پسر چهـار ساله خود شد که داشت با چند تکـه چوب بـازي مي کرد. پدر رو به او کرد و گفت: پسرم، داري چي درست مي کني؟ پسر با شيرين زباني گفت: دارم براي تو و مامان کاسه هاي چوبي درست مي کنم که وقتي پير شديد، در آنها غذا بخوريد! و تبسمي کرد و به کارش ادامه داد. از آن روز به بعد همه خانواده با هم سر يک ميز غذا مي خوردند. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 🆔 @hidaj_ziba | کانال هیدج زیبا
📚 اگر عادت داری همیشه روی مبل ها و فرش ها را بپوشانی، زندگی نمی کنی اگر پنجره ها را به بهانه ی آنکه پرده ها کثیف میشوند باز نمیکنی زندگی نمی کنی اگر روکش مشمایی صندلی های ماشینت را هنوز دور ننداخته ای زندگی نمی کنی دیر میشود عزیز بیا دست برداریم از این اسارت کهنه که به مسخره ترین طرز ممکن نامش شده قناعت و چنگ انداخته به باورهایمان عمر تمام این وسایل میتواند از من و تو و نسل آینده مان بیشتر باشد چه عیبی دارد کثیف شدند تمیزشان میکنیم ما معنای مراقبت را اشتباه فهمیده ایم نباید این ترس باعث شود لذت بردن از آنها را فراموش کنیم اگر راحت تر زندگی کنیم آرامتر و کم دغدغه تر هم خواهیم بود فقط فکر کن که چه صفایی داشته رقص نسیم و پرده های بلند رو به حیاط و آنهمه گلدان در جای جای زندگی و چه لذتش بیشتر بود شستن و تکاندن فرش های لاکی پس از فصلی و سالی حالا در آپارتمان هایمان اسیر شده ایم در میان این روکش ها و حفاظ ها... خوشبختی واقعی همین حوالی ست در سادگی ... در سهل گیری زندگی ... روی زندگی را نپوشانیم ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 🆔 @hidaj_ziba | کانال هیدج زیبا
📚 روزی مردی با مشاهده آگهی شرکت مایکروسافت برای استخدام یک سرایدار به آنجا رفت. در راه به امید یافتن یک شغل خوب کمی خرید کرد. در اتاق مدیر همه چیز داشت به خوبی پیش می‌رفت تا اینکه مدیر گفت: اکنون ایمیلتان را بدهید تا ضوابط کاریتان را برایتان ارسال کنم. مرد گفت: من ایمیل ندارم. مدیر گفت: شما میخواهید در شرکت مایکروسافت کار کنید ولی ایمیل ندارید. متاسفم من برای شما کاری ندارم. مرد ناراحت از شرکت بیرون آمد و چیزهایی که خریده بود را در همان حوالی به عابران فروخت و سودی هم عایدش شد. از فردای آن روز مرد از حوالی خانه خود خرید میکرد و در بالای شهر می‌فروخت و با سود حاصل خریدهای بعدی اش را بیشتر کرد. تا جایی که کارش گرفت. مغازه زد و کم کم وارد تجارت های بزرگ و صادرات شد. یک روز که با مدیر یک شرکت بزرگ در حال بستن قرارداد به صورت تلفنی بود، مدیر آن شرکت گفت: ایمیلتان را بدهید تا مدارک را برایتان ارسال کنم. مرد گفت: ایمیل ندارم. مدیر آن شرکت گفت: شما با این همه توان تجاری اگر ایمیل داشتین دیگه چی میشدین. مرد گفت: احتمالآ سرایدار شرکت مایکروسافت بودم......!! گاهی نداشته های ما به نفع ماست. ‌•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 🆔 @hidaj_ziba | کانال هیدج زیبا
📚 شخصی به نزد عارفی دانا رفت و از سختی های زندگی برایش گفت: ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ؟ چرا با وجود تلاش فراوان به اقتدار نمیرسم؟ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ ! عارف پاسخ ﺩﺍﺩ: ﺁﯾﺎ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﻭ ﺳﺮﺧﺲ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ؟ گفت : ﺑﻠﻪ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻡ … عارف ﮔﻔﺖ : زمانی که ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﻭ ﺳﺮﺧﺲ ﺭﺍ خداوند ﺁﻓﺮﯾﺪ ، ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﻧﻤﻮﺩ … ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﺳﺮﺧﺲ ﺳﺮ ﺍﺯ ﺧﺎک ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ.. ﺍﻣﺎ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﺭﺷﺪ ﻧﮑﺮﺩ … خداوند ﺍﺯ ﺍﻭ ﻗﻄﻊ ﺍﻣﯿﺪ ﻧﮑﺮﺩ، ﺩﺭ ﺩﻭﻣﯿﻦ ﺳﺎﻝ ﺳﺮﺧﺴﻬﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺭﺷﺪ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﺒﻮﺩ ... ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﺳﻮﻡ ﻭ ﭼﻬﺎﺭﻡ ﻧﯿﺰ ﺑﺎﻣﺒﻮﻫﺎ ﺭﺷﺪ ﻧﻜﺮﺩﻧﺪ .. ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ﭘﻨﺠﻢ ﺟﻮﺍﻧﻪ ﻛﻮﭼﻜﯽ ﺍﺯ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ ﺷﺪ .. ﻭ ﺩﺭ ﻋﺮﺽ ﺷﺶ ﻣﺎﻩ ﺍﺭﺗﻔﺎﻋﺶ ﺍﺯ ﺳﺮﺧﺲ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺭﻓﺖ ... ﺁﺭﯼ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﯾﺸﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻗﻮﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩ! ﺁﯾﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﯾﻦ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯿﻬﺎ ﻭ ﻣﺸﻜﻼﺕ ﺑﻮﺩﯼ ، ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺭﯾﺸﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻣﺴﺘﺤﻜﻢ ﻣﯿﺴﺎﺧﺘﯽ ؟ ﺯﻣﺎﻥ ﺗﻮ ﻧﯿﺰ ﻓﺮﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻫﻢ به اقتدار ﺧﻮﺍﻫﯽ رسید .. از رحمت و برکت خداوند هیچوقت نا امید نشید •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 🆔 @hidaj_ziba | کانال هیدج زیبا
📚 مردی میگفت: خانمم همیشه میگفت دوستتدارم. من هم گذرا میگفتم منم همینطور عزیزم... ازهمان حرفایی که مردها از زنها میشنوند و قدرش رانمیدانند.همیشه شیطنت داشت.ابراز علاقه اش هم که نگو... آنقدر قربان صدقه ام میرفت که گاهی باخودم میگفتم: مگر من چه دارم که همسرم انقدر به من علاقمند است؟ یک شب کلافه بود، یا دلش میخواست حرف بزند. میدانید همیشه به قدری کار داشتم که وقت نمی‌شد مفصل صحبت کنم، من برای فرار از حرف گفتم میبینی که وقت ندارم، من هرکاری میکنم برای آسایش و رفاه توست ولی همیشه بد موقع مانند کنه به من میچسبی گفت کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمیشدی این را که گفت از کوره در رفتم، گفتم خدا کنه تا صبح نباشی بی اختیار این حرف را زدم این را که گفتم خشکش زد، برق نگاهش یک آن خاموش شد به مدت سی ثانیه به من خیره شد و بعد رفت به اتاق خواب و در را بست بعد از اینکه کارهایم را کردم کنارش رفتم تا بخوابم، موهای بلندش رها بود و چهره اش با شبهای قبل فرق داشت، در آغوشش گرفتم افتخار کردم که زیباترین زن دنیارا دارم لبخند بی روحی زد نفس عمیقی کشید و خوابیدیم آن شب خوابم عمیق بود، اصلا بیدار نشدم از آن شب پنج سال میگذرد و حتی یک شب خواب آرامی نداشته ام. هزاران سوال ذهنم را میخورد که حتی پاسخ یک سوال را هم پیدا نکرده ام...گاهی با خود میگویم مگر یک جمله در عصبانیت میتواند یک نفر را... مگر چقدر امکان دارد یک جمله به قدری برای یک نفر سنگین باشد که قلبش بایستد ؟ همسرم دیگر بیدار نشد، دچار ایست قلبی شده بود شاید هم از قبل آن شب از دنیا رفته بود، از روزهایی که لباس رنگی میپوشید و من در دلم به شوق می آمدم از دیدنش اما در ظاهر ،نه شاید هم زمانی که انتظار داشت صدایش را بشنوم، اما طبق معمول وقتش را نداشتم. بعدها کارهایم روبراه شد، حالا همان وضعی را دارم که همسرم برایم آرزو داشت. من اما ،آرزویم این است که زمان به عقب برگردد و من مردی باشم که او انتظار داشت. بعد مرگش دنبال چیزی میگشتم، کشوی کنار تخت را باز کردم، یک نامه آنجا بود، پاکت را باز کردم جواب آزمایشش بود تمام دنیا را روی سرم آوار کرد، خانواده اش خواسته بودند که پزشک قانونی، چیزی به من نگوید تا بیشتر از این نابود نشوم. آنشب میخواست بیشتر باهم باشیم تا خبر پدر شدنم را بدهد حالا هرشب لباسش را در آغوش میگیرم و هزاران بار از او معذرت میخواهم اما او آنقدر دلخور است که تا ابد جوابم را نخواهد داد. حالا فهميدم، گاهی به یک حرف چنان دلی میشکند که قلبی از تپش می ایستد. بايد بیشتر مواظب حرفها بود... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 🆔 @hidaj_ziba | کانال هیدج زیبا
📚 فلمینگ، یک کشاورز فقیراسکاتلندی بود. یک روز، در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده اش بود، از باتلاقی در آن نزدیکی صدای درخواست کمک را شنید، وسایلش را بر روی زمین انداخت و به سمت باتلاق دوید. پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فریاد می زد و تلاش می کرد تا خودش را آزاد کند. فارمر فلمینگ او را از مرگی تدریجی و وحشتناک نجات می دهد. روز بعد، کالسکه ای مجلل به منزل محقر فارمر فلمینگ رسید. مرد اشراف زاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فارمر فلمینگ نجاتش داده بود. اشراف زاده گفت: " می خواهم جبران کنم شما زندگی پسرم را نجات دادی". کشاورز اسکاتلندی جواب داد: " من نمی توانم برای کاری که انجام داده ام پولی بگیرم". در همین لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد. اشراف زاده پرسید: " پسر شماست؟" کشاورز با افتخار جواب داد:"بله" با هم معامله می کنیم. اجازه بدهید او را همراه خودم ببرم تا تحصیل کند. اگر شبیه پدرش باشد، به مردی تبدیل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد. پسر فارمر فلمینگ از دانشکده پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصیل شد و همین طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سر الکساندر فلمینگ کاشف پنسیلین مشهور شد. سال ها بعد، پسر اشراف زاده به ذات الریه مبتلا شد. چه چیزی نجاتش داد؟ پنسیلین! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 🆔 @hidaj_ziba | کانال هیدج زیبا
📚 🔸برخی کشورهای خارجی رسم دارند وقتی کسی می‌میرد برای تسلای خاطر بازماندگان که می‌خواهند بروند، با خودشان غذا می‌برند. بخشی از غذا را دور هم می‌خورند و بخشی دیگر می‌ماند برای روزهای دیگر تا خانواده داغدار که حال و حوصله غذا پختن ندارند گرسنه نمانند. 🔹اما در ایران خانواده عزادار، دوبار عزادار می‌شوند! یکبار به خاطر خود متوفی و یکبار دیگر هم بخاطر هزینه‌های بعدش. منظورم هزینه کفن و دفن نیست. هزینه کفن و دفن توی بهشت زهرا حدودا دو میلیون تومان است. 🔸منظورم هزینه خورد و خوراک بعدش است. سوم و هفتم و... فامیل‌هایی که از اینور و آنور می‌آیند و آوار می‌شوند روی سر بازمانده‌ها. هر کدام هم یک اخلاقی دارند. تا خود هفتم هم می‌مانند. رژیم‌های غذایی متفاوت دارند. مریضی‌های مختلف دارند. یکی بدخواب است، یکی هر شب باید ماسک خیار روی صورتش بگذارد و... 🔹حالا اینها به کنار، توی مراسم هم یکی شاکیست که چرا مرا فلان جا نشاندند، آن یکی می‌گوید کباب من سوخته بود، یکی دیگر پیاز نداشته، اصلا انگار یادشان می‌رود خانواده عزادار و داغدار همین دو روز قبل مثلا پدر یا مادرشان را از دست داده‌اند. 💠امام صادق (ع) می‌فرماید: غذا خوردن نزد مصیبت زدگان و با خرج آنان، از رفتارهای جاهلیت است و سنت پیامبر(ص) فرستادن غذا برای مصیبت‌زدگان است. (من لایحضره الفقیه، ج 1، ص 182) •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 🆔 @hidaj_ziba | کانال هیدج زیبا