هیمآ...♡
قول بده کم نیاری و جا نزنی اگه رسیدن، تو ثانیه آخر باشه چی؟
چه هیمای قشنگ و حق نواز و ملیحنوازی بودم قبلا...
برای فهمیدن روابط خانوادگی فامیلهای کَنی مامان بزرگم واقعا نیاز به شجرهنامه دارم.
ماشالا انقدر که زیادن!
یعنی تو این مراسمات ختم و تدفین این چند روز یه سری از فامیل هامو دیدم که نه اسم شون یادم میومد نه نسبتی که باهام دارن🙂😂
هیمآ...♡
دوباره به یکی ویس دادم که قراره با جواب دادنش قلبم بیاد تو دهنم.
قلبم داره میاد تو دهنم ولی نه اونقدری که انتظارشو داشتم
خب عزیزم
الان به استاد فحش دادی
به مادرش فحش دادی
به پدرش فحش دادی
کس و کارش رو هم مورد عنایت قرار دادی
خب باشه فهمیدیم دایره لغات فحشت وسیع و گستره ست.
فهمیدیم چقدر باکلاسی
فهمیدیم چقدر ما در حدت نیستیم
فهمیدیم، به خدا فهمیدیم
بسه خواهر من :/
https://eitaa.com/daienaser/1280
بابا باز اونا خانواده همسرتن میتونی یه جوری نشناختن شون رو توجیه کنی، اینا همه فامیلا و کس و کارای منن ولی ماشالا خیییلی زیادن نمیشه تشخیص شون داد😂🤌
بعد کَن یه جوریه که حتی همسایه هاشون رو هم عین فامیل میدونن. بعد من یه جاهایی نه تنها نمیدونستم این طرف نسبتش با من چیه؟ بلکه حتی نمیدونستم که فامیله یا همسایه ست؟😭😂
فقط میدونستم که میشناسمش😂🤝
پیام ها به علت معذب بودن بسیار زیادم پاک شد.
دوباره بوس بهتون و قلب زیاد بهتون🤍✨
ممنون که در لحظه آرومم کردید و کنارم بودین🫂
هیمآ...♡
پیام ها به علت معذب بودن بسیار زیادم پاک شد. دوباره بوس بهتون و قلب زیاد بهتون🤍✨ ممنون که در لحظه آر
بچه ها جون صرفا جهت رفع نگرانی اون دخترایی که دیشب نگران شدن باید بگم که حرف زدم با اون بنده خدا. کاشف به عمل اومد که ایشون کلا توی خواب حرف میزنن و اون موقع هم که حرف زده خواب بوده و هیچی یادش نمی اومد :))))
ببینید ولی وقتی بهم گفت واقعا برای چند دقیقه برگام ریخته بود. تو عمرم ندیده بودم یکی انقدر واضح و دقیق و راحت از اون فاصله باهام حرف بزنه و خواب باشه! خواااب! :)😐😂
دیروز تو مراسم ختم، یکی از همسایه های قدیمی رو دیدیم که قبلا خیییلی با مامانم اینا صمیمی بودن. بعد نگو این بنده خدا نمیدونسته من ازدواج کردم.
همزمان که داشتیم باهاش حرف میزدیم یکی از فامیلا اومد جلو و شروع کرد به من تبریک گفتن و... بعد چشمای این خانومه چهارتا شد! رو کرد به مامانم گفت: فاطمه! دخترتو شوهر دادی؟
حالا منو مامانم نمیدونستیم چی بگیم که قضیه جمع بشه :))
انقدر با این خانومه رودربایستی داریم که اصن همونجا میتونستم منکر زندگیم بشم :)))😔😂
مامانم خندید گفت آره یه چند ماهی میشه. بعد خانومه خندید و گفت عروسی میامااا! دعوتم کنیاا! بعدم دویید رفت پیش شوهرش که منتظرش بود. لحظه اخر هم دوباره برگشت گفت: منتظر عروسی هستما...
حالا قیافه منو مامانم که نتونستیم بگیم از عروسی داره یک سال میگذره:
فقط امیدواریم دیگه باهاش رو در رو نشیم تا چند سال دیگه که من یه شکم بزام :)))
تنها راهی که به ذهنم میرسه واسه ناراحت نشدن شون همینه :)))))