اومدم سر کلاس بچه ها نشستم و عمیقا خودم رو مثل اونا میدونم.
چجوری باور کنم من از این بچه ها دو سال و نیم بزرگترم؟🥲
مدرسه همون مدرسه ست، مکان همون مکانه، حتی بو ها هم همون بو ها ان، بوی کارگاه، بوی کلاس، بوی نسیمِ توی دفتر، ولی دیگه اون چیزی من توش زندگی کردم اینجا وجود نداره. هر تیکه از مدرسه رو که میبینم یکی از خاطراتم که اونجا گذشته از اعماق ذهنم زنده میشه و جلوی چشمام پخش میشه.
توی وجب به وجب این مدرسه من خاطراتی ساختم و با آدم هایی وقت گذروندم که بعضی هاشون اصلا دیگه تو زندگیم وجود ندارن، بعضی هاشون غریبه شدن و بعضی هاشون نزدیک تر از اونی که فکر میکردم شدن..
اما همه شون جز ای از منن. جز ای از خاطراتم، ذهنم، وجودم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلاس خلاقیت تصویری بچه های دوازدهم :)