هیمآ...♡
علاقه مندم چند تا از نوشته هامو اینجا بذارم.
بسم رب معشوق کربلا :)
نفس هایم به شماره افتاده و سینه ام خس خس میکند از فرط خستگی. این چند عمود آخر را نه اینکه بگویم دوییده ام نه، ولی سریع تر از کل مسیر آمده ام و حالا پایِ تنم خسته و گرفته تر از همیشه روی زمین کشیده میشود. پای دلم اما، پر شور تر از قبل بال بال میزند برای وصال...
نفسی میگیرم و نگاهی به اطراف میاندازم،. حالا هجوم و انسجام عشاق حسین بیشتر از اوایل مسیر به چشم میخورد. انگار که قطراتی جدا شده و دور افتاده از یک دریا، حالا دوباره دور هم جمع شدند و دارند به دیدار سرچشمه اصلی میروند...
سرچشمه، پیر و جوان و عرب و عجم و کرد و لر نمیشناسد!
برای دعوت نشانی از رنگ و نژاد و ملیت و جنسیت نمیگیرد، تنها یک چیز را نشان کرده و با آن، میخرد هرکه را که بخواد. آن هم دل است، دل...!
به خود میآیم. چرا ایستادم؟ اینهمه راه نیامدم که دو قدمی وصال سرعت کم کنم و دیر بر سر قرار برسم!
بیخیال نفس نفس زدن هایم، پای تن را دنبال خود میکشم و با هر قدم بیشتر به مأمن عشق نزدیک میشوم...
و با هر قدم میشنوم صدای تپش های بی قرار قلبم را...
آفتاب داغ است و خورشید بیاِبا و با فراغ بال میتابد بر سر و صورت زوار، سرم را بالا میآورم تا چفیه ی از جبهه به ارث رسیده ی پدربزرگ را که روی سرم انداخته ام جلو تر بکشم که یک آن؛
خشک میشوم!
انگار پای تنم میخ شده باشد روی زمین،
این... این حرم بود که داشت میدرخشید و جایی برای درخشش خورشید نگذاشته بود.
این... این حرم عمو جانم عباس است،
ببین، نگاه کن،
دور است، کوچک دیده میشود اما ببین خودش است.
ببین رسیدی.
نگاه کن، کمی دور تر را ببین، آنهم معشوق است، ببین سر قرار ایستاده و انتظارت را میکشد، ببین سر قولش ماند و دعوتت کرد، ببین...
نفهمیدم چه شد فقط دیدم آنی، انگار که از زمین کنده شده باشم بی مهابا میدوم و داد میزنم: حسیییین...
اقااا، ببین منو اینجام. ببین آقا رسیدم، آقا نگاه کن خودمو رسوندم. آقاا... اقاااا.
میفهمیدم که صدایم را میشنود، با یک لبخند و ابهت وصف نشدنی منتظرم ایستاده و انگار نه انگار که منِ رو سیاه چه خون ها که به دلش نکرده ام... باز هم همانطور مهربان منتظرم ایستاده...
لحظه ای دیگر، انگار که متوجه زمان و مکان نشده باشم خودم را در بهشت دیدم. همانجا که شما صدایش میکنید بین الحرمین!
سرم را چرخاندم و با چشم هایم منظره ی وصف نشدنی حرم را قاب کردم، اما حیف! حیف که این اشک ها دیده ام را تار کردند و اجازه ی نگاه کردن دقیق و درست نمیدهند، حالا چه خوب حال زلیخا را میفهمم وقتی که گریه، امان خوب نگاه کردن یوسفش را نمیداد!
اما نه، من باید ببینمش، یک دلِ سیر! تند تند با پشت دست اشک هایم را پاک میکنم و با صدایی که بغض به لرزه انداخته اش فقط زمزمه میکنم: آقااا...
انگار که کلمه گم کرده بودم، مغزم توان ساخت جملات را نداشت!
لحظه ای بعد اما، استیصال بود که به دلم افتاد، در دل گفتم: خدایا! راست یا چپ؟
من، من کربلایم را از ابولفضل تو گرفتم، اما نمیتوانم از عشق حسینت هم بگذرم...
سرگردان و حیران به چپ و راست نگاه کردم و زیر لب نجوا کردم: غیر بهشت اینجای دنیا، با چی دیگه توصیف میشه؟
مابین ارباب و علمدار، آدم بلاتکلیف میشه...
و همچنان صدایی توی سرم میگفت: چپ یا راست...؟چپ یا راست...؟ چپ یا راست....؟
.
.
.
اشهد ان علی الحجه الله...
اشهد ان علی الحجه الله...
حی علی صلاة...
حی علی الصلاه...
با صدای اذان چشم هایم را باز کردم، باز هم مثل همیشه خیس و درمانده و جامانده اند! باز هم مثل همیشه ناکام از زیارت کامل...
نور مهتاب از پرده وسط اتاق افتاده و باد، حریر نازک پرده را به رقص در آورده، از لای پنجره نگاهم را میخ آسمان میکنم... : خدایا، تا کی فقط خواب و رویا؟ نمیخوای به دل حسینت بندازی که مارَم بطلبه؟ تا کی سهم من فقط چند دقیقه خواب و بعدش هم چشم های خیس و بارونی باشه؟ خدایا هنوز بی لیاقتم؟ هنوز دلت ِبه اربعین رفتنم رضا نداده....؟ حکمتت چیه که روزی منو یه خواب از حرم میدی و منِ نالایق چند ساله به اربعینش نمیرسم...؟
سرم را میچرخانم و توی آینه کوچک اتاق به صورتم خیره میشوم، لبخندی که درد فراق از آن لبریز است را حواله لب هایم میکنم و میگویم: جامانده ایم و حوصله ی شرح قصه نیست...
#اندکیقلم...✍🏻
هیمآ...♡
بسم رب معشوق کربلا :) نفس هایم به شماره افتاده و سینه ام خس خس میکند از فرط خستگی. این چند عمود آخ
چون که اربعینِ و کربلا قسمت مون نشده...🙂💔
هیمآ...♡
روز دوم✌️🏻 ورود به پاییز. رفتن به مزار شهدا.
روز سوم.
چت کردن با دوستام.
رفتن به هیات.
وقتی شما درونگرایید و براتون یه بحثی پیش میاد، شما حرف نمیزنید و با این حال که حق با شماست سکوت میکنید.
در ظاهر البته! توی باطن تون مدام یه صدایی داره حرف میزنه و میشه گفت کلا به عنوان یه موجود مستقل توی وجود شما زندگی میکنه.
و خب بعضی وقتا انقد حرف میزنه توی سرتون که دلتون میخواد به معنی واقعی کلمه خفه ش کنید :|
بعضی وقتا دلم میخواد یه سری چیز هارو از مغزم برای همیشه بندازم بیرون ولی فراموش نکنم که این کارو کردم.
یعنی بعدش بدونم که یه سری افکار و حرف های مزاحم رو از مغزم انداختم بیرون و الان بهشون دسترسی ندارم.
اونوقت از اعماق وجود لذت ببرم.
آها.
دلم به حال خودم و همه درونگرا های دیگه میسوزه که نه کسی واقعا خود واقعی مونو میشناسه،
نه کسی واقعا و صد درصد مارو میفهمه،
نه کسی میدونه توی مغز مون چی میگذره،
نه...
بعد تازه دردناک تر اینه که به خاطر یه چهره اشتباهی که ازت وجود داره و خود واقعیت نیست قضاوت هم میشی.