میخوام به ورلی زنگ بزنم و بگم داداش بزرگه وقتشه که بیای پیشم و اینقدر برام از سایهی باد حرف بزنی که سرم درد بگیره چون نمیخوام به هیچچیز بجز داستانای بابابزرگیی که براشون خودتو میکشی فکر کنم، اما یادم میاد حتی برای اون هم انتخاب دوم بودم.
تکنیک "اینقدر خودتُ سرگرم کن که وقت فکر کردن نداشته باشی" دیگه جواب نمیده. من حتی موقع مرگ هم بهت فکر میکنم .