-تو تنهایی، تا آخر عمرت. تو که این را قبول کرده بودی. باید قبول کنی. خودت را کمتر گول بزن.
+دلم میخواهد باورش نکنم ولی دلم بیشتر میشکند، یعنی هیچوقت او نمی آید؟ میدانم که می آید، به این گول زدن نمیگوید، امید میگویند، انتظار میگویند.
تو راست میگفتی مبینا. من شبیه آنه شرلی بودم. من مثل آنه کلی حرف میزدم و خودمم میدونستم کسل کننده ام ولی تو همیشه گوش میدادی. تو همیشه گوش میدادی و هیچوقت از خودت نگفتی.
به غیر از یه بار که فهمیدم حالت خوب نیست. و تو گفتی، از داستان یه دختر بابایی که بدون بابا میشه. تو گفتی از غمت. چیکار میتونستم بکنم؟
ببین مبینا. برگرد، بیا، چون میخوام باز مثل آنه پر حرفی کنم. میخوام از همکلاسیام بگم میخوام بگم چقدر تنها شدم. میخوام بگم تابستون چی اتفاقی افتاد که ازت قایم کرده بودم. میخوام بگم حالم خوب نیست.
بیا ببین "او" ی تورو خواستم زنده کنم. الان بیا ببین شصت و سه نفر پیشمونن.
بیا و بهم ثابت کن حالت خوبه.
برام شعراتو بفرست.
بیا و "او"ی خودتو ازم بگیر. خودت اداره ش کن.
بیا تا بازم برات نقاشیامو بفرستم.
برگرد. من منتظرتم.