eitaa logo
«هیام⁦«
165 دنبال‌کننده
165 عکس
7 ویدیو
1 فایل
ه‍ . [هیام یعنی حالتی سرشار از شوق، حرکت با اشتیاق به سمت هدف] . به تاریخ بیست و یکم آذر ماه سنه هزار و چهارصد و یک شمسی به جهت ثبتِ احوالات یک مشتاق، متولد شد.
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از «هیام⁦«
چهار پنج سال پیش وقتی دکترهای بابا بالاتفاق تشخیص دادند که کبد چرب و فشار خون بالا و چربی و اوره و ... راه درمانی جز کاهش وزن ندارد و بابا آب پاکی را روی دستشان ریخت که من آدم رژیم های سخت نیستم، بنا شد معده اش را کوچک کنند. یک عمل به ظاهر ساده که بعدش دیگر اگر بخواهی هم نمیتوانی خیلی چیزی بخوری. استرس های همیشگی ام شروع شد، آسمان و ریسمان می‌بافتم که نباید عمل کنی، واجب نیست، چرا بیخودی خودت رو اذیت کنی. گوش بابا اما بدهکار نبود. همه کارهایش را انجام داده بود، چکاب های قبل از عمل، نامه از دکتر قلب و کلیه و .... انگار که یک ذغال نیم سوخته انداخته باشند توی دلم، هی گر می‌گرفتم ، دستانم می‌لرزید و و کتابچه‌ی کوچک دعا را ورق میزدم و می‌خواندم: ناد علی مظهر العجائب. چشمانم بین مانیتور روبه‌رویم و کتابچه ی دعا قدرت انتخاب نداشتند. نگاهم نه روی مانیتور بند میشد و نه روی صفحات کتاب دعا. به هفتمین ناد علی که رسیدم نوشته‌ی روی مانیتور خبر داد که میتوانیم برویم بابا را از اتاق ریکاوری بیاوریم و ببینمش. ریکاوری خب از اسمش پیداست، انتظارها را البته بالا میبرد. یعنی من انتظار داشتم الان بابا کامل ریکاوری شده بیاید بیرون و انگار نه انگار با ما حرف بزند. صدای مزخرف قیژ قیژِ چرخِ آن تخت‌های لعنتی که بابا رویش خوابیده بود حالم را به هم میزد وقتی با صدای ناله های بابا قاطی میشد. بابا بلند بلند ناله میکرد، درد داشت، دکترش گفت اگر داد هم زد نترسید طبیعیست. من انگار که دور زده باشم در شهر و همه‌ی غم های آدمهای شهر را جمع کرده باشم و ریخته باشم توی دل خودم، داشتم از حجم اینهمه درد و غم پس میفتادم. این همان باباست؟ همان که مامان انسی می‌گفت وقتی ترکش جایی بین رگ اصلی و نخاعش گیر کرده بود آخ نمی‌گفت ؟ این همان باباست که از درد و زخم و تیر خوردن به شوخی یاد میکرد. چه بر سرش آمده که اینطور ناله می‌کند. درد اورترین لحظه های عمرم همان ساعاتی بود که بالای سر بابا ایستاده بودم و زل زده بودم به لبهایش که خشک بود و اجازه خوردن آب نداشت و غم روی غم تلنبار میکردم تا شب که همه‌ی آن لحظه ها را روی بالشت صورتی ام ببارم و نفسم بالا بیاید. . خاک بر دهانم اگر که بخواهم مقایسه کنم خودم را با حتی کنیز خانه‌ی این خاندان. اما ذهن است دیگر ، میرود برای خودش به هرسویی بخواهد. سخت است، خیلی سخت است. صدای شنیدن ناله ی پدر و دیدن درد کشیدنش برای دختر به شکنجه‌ای طولانی و جان فرسا می‌ماند. پدر، قهرمان و جنگجو و قوی باشد که هیچ...... . سر و جانم فدای دل پر درد و غمِ دخترهایت آقا جانم. چه کشیدند این شب ها..... . 🖤 @hiyaam
۱۱ فروردین ۱۴۰۳
مرغ از قفس پرید و ندا داد جبرییل اینک شما و وحشت و دنیای بی علی اینک شما و وحشت دنیای بی علی اینک شما و وحشت دنیای بی علی .
۱۲ فروردین ۱۴۰۳
گفت چند تا جمله بگو بنویسیم بدیم غفور ترجمه‌ی انگلیسیش رو هم بنویسه، برا دسته‌ی بچه‌ها... گفتم چه جمله هایی مثلا؟ گفت: فکر کن به کارهای جزیی بچه ها... _خب؟ _بعد توصیف لحظه‌ای که همه چی خراب میشه رو بکن. به کارهای پسرک فکر کردم، از صبح که بیدار میشود تا شب، به حرکات دخترک... چند تا جمله نوشتم و گفتم ببر ترجمه اش کنن. گفت: یکم جزیی تر بنویس خب..‌. گفتم، کار من نیست تا همین جایش هم زیادی است، اندازه یک روضه پای هر کدام میشود اشک ریخت، کار تو هم نیست، کار هیچکس نیست.... بگذار سربسته بنویسیم ، بگذار بچه‌ها خودشان هم خیلی نفهمند حامل چه مفاهیمی هستند... . . @hiyaam
۱۷ فروردین ۱۴۰۳
من امشب میان تمام اذکار و دعاهایی که دست به دست میشود، دلم خواست به شما متوسل شوم حسن آقا... . به وعده‌ی خدا امید داریم و إن شالله به زودی وقتی عکس شما را روی دست بالا گرفته ایم، با هم بلند میخوانیم: در بهار آزادی جای شهدا خالی. برایمان دعا کنید آن روز را هر چه زودتر ببینیم، ما نسلِ عجول و کم طاقتِ عصر تکنولوژی .... .پ.ن: چهارده صلوات با محبت هدیه به حاج حسن عزیز بفرمایین🙏 . @hiyaam
۲۵ فروردین ۱۴۰۳
بسم الله الرحمن الرحیم . مادر بودن اینطوریه که تصمیم میگیری از ، یکِ دوِ سه، خیمه بزنی رو کارا و برنامه هات و صبح که با انرژی میری پسرک رو بوس کنی و صبح بخیر بگی میفهمی صورتش یکم گرمتر از دیروزه. مطب دکتر میشه اولین مقصدِ اولین روز از ماه محبوبت، توی اسنپ. و برای اینکه بتونی شربت پروفن رو بدی به خورد بچه در حالی که شکمش خالی نباشه، میری جیگرکی کثیفِ سر خیابون تا پسرک دو تا تیکه بال کبابی بخوره با لیمونادی که سردیش برای گلوش سمه. بعد عمیق هوای اردیبهشت رو نفس میکشی و کیفور میشی و برمیگردی خونه. برمیگردی خونه و زل میزنی به حجم کتاب‌های خونده نشده و پروژه های نصفه مونده و بیخیالِ همه‌شون هویج ها رو برای توی سوپ نگینی میکنی و پیام رفیقت رو که هر سال همچین روزی برات می‌فرسته سین می‌کنی: برای اول اردیبهشت و برای ارادت بی انتهایمان به جنابِ سعدی: شوق است در جدایی و جور است در نظر هم جور بِه، که طاقت شوقت نیاوریم..... . . @hiyaam
۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
بسم الله الرحمن الرحیم . سخت ترین کار دنیا حتی قبل از کار در معدن بازنویسی است.... و من الله توقیق... @hiyaam
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
هدایت شده از [ هُرنو ]
مسافر یکم.mp3
50.77M
🎭 نمایش‌نامه خوانی 🎧 اپیزود اول مسافر یکُم: راننده نقش‌خوان: {ولی بذار ما هم به قصهٔ خودمون دلخوش باشیم...} @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
«هیام⁦«
🎭 نمایش‌نامه خوانی #چند_مسافر 🎧 اپیزود اول مسافر یکُم: راننده نقش‌خوان: #محمد_اسدی {ولی بذار ما
حال خوبِ این چند روزِ هرنو را از دست ندهید. بشنوید و حال دلتان را صیقل دهید.
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
هدایت شده از [ هُرنو ]
مسافر دوم.mp3
40.38M
🎭 نمایش‌نامه خوانی 🎧 اپیزود دوم مسافر دوم: پرستو رضوی نقش‌خوان: {اون‌وقت... دیگه از هیچی نمی‌ترسم...} @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
«هیام⁦«
🎭 نمایش‌نامه خوانی #چند_مسافر 🎧 اپیزود دوم مسافر دوم: پرستو رضوی نقش‌خوان: #پرستو_مقدمی {اون‌وق
ماجرای پرستو، با صدای پرستو، مرا برد به شب‌های تاریک و روشنِ بخشِ خونِ بیمارستانِ بهرامی. کنار تختِ نرگس، تختِ کیان، تختِ ماهان، تختِ محمد، تختِ یکتا، تخت‌ِ مهدیه .... اردوی مشهدِ بچه‌ها، قرقِ حرم، قرقِ شهربازی .... انگار یکی یک کلید را فشار داده باشد و این بخش از مغزم را کلا پاک کرده باشد... ماجرای پرستو با صدای پرستو یک چراغ انداخت روی تمام تجربه های تلخ و شیرین آن روزهایم...
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
شبکه سه مخاطب خاص نشان میدهد . حرم را... باران را... آن گل‌های زیبای وسط حوض‌ها... پرهای سبز هدایت کننده‌ی زائرهای خیس از باران را... ضریح را ، در طلایی منتهی به ضریح را... آن کتیبه‌ی خاص مستطیلی بزرگ بالای ایوان طلا را... پنجره فولاد را، دست‌های گره شده توی شبکه‌هایش را... ریسه های رنگی را.... چراغهای چمشمک زنِ سبز، قرمز، سفید، آبی را... گنبد را، پرچم رقصانِ رویش را... آدم ها را... اشک‌ها را... نیاز ها را... . و من هی قاب چشمانم سنگین میشود از اشک و به پلک زدنی سبکش میکنم تا بهتر ببینم. بهتر ببینم و دلم بیشتر بسوزد. . آقای مهربان، ولی نعمت، خودت میدانی اگر الان آنجا بودم کدام کنج نشسته بودم روی کدام کاشی، انگار کن که آنجایم. روی همان کاشی مخصوص خودم چشم در چشم گنبد بی نظیرت... مرا هم بین همه‌ی زائران خیس شده از بارانت امشب بپذیر. میدانی تمنایم چیست... میدانی، میدانم... . پ.ن: دوستان لطف میکنید اگر که با نفس‌های گرمتون سوره حمدی برای حالِ خوب یکی از بهترین دوستان من بخونید. . @hiyaam
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳