eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
توصیه های اخلاقی حضرت امام به فرزند گرامیشان حاج آقا سید احمد خمینی رحمة الله تعالی علیهما: 🌸میزان در اول سیر، قیام للَّه است هم در کارهاى شخصى و انفرادى و هم در فعالیت هاى اجتماعى. سعى کن در این قدم اول موفق شوى که در روزگار جوانى آسانتر و موفقیّت آمیزتر است. مگذار مثل پدرت پیر شوى که یا درجا زنى و یا به عقب برگردى، و این محتاج به مراقبه و محاسبه است. اگر با انگیزه الهى مُلک جنّ و انس کسى را باشد، بلکه اگر به دست آورد، عارف باللَّه و زاهد در دنیا است. و اگر انگیزه نفسانى و شیطانى باشد هر چه به دست آورد اگر چه یک تسبیح باشد، به همان اندازه از خداوند تعالى دور است و فاصله گرفته.🌸 صحیفه امام ج ۱۸ ص ۵۱۲ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
العجل یا صاحب الزمان🍃💔 این عشقِ آتشین ، زِ دلم پاڪ نمےشود مجنون بہ غیر خانہ‌ے لیلا نمےشود بالاے تخٺ یوسف ڪنعان نوشتہ‌اند هر یوسفے ڪہ یوسفِ زهرا نمےشود 🌷
🌼شب اول قبر شیخ ✍شب اول قبر آيت‌‌الله شيخ مرتضي حائري، برايش نماز خواندم و يک سوره ياسين قرائت کردم. چند شب بعد او را در عالم خواب ديدم، پرسيدم: آقاي ، اوضاع‌تان در آن طرف چطور است آقاي حائري گفت: وقتی مرا کردند، روحم از بدن خارج شد. کم کم بدنم را از بيرون مي‌ديدم. ناگهان شدم از پايين پاهايم، صداهايي می آید. به زير پاهايم نگاه کردم؛ بياباني بود برهوت و دو نفر بودند که از دور، نزديکم مي‌شدند. تمام وجودشان از بود و مرا به هم نشان مي‌دادند. خیلی ترسیدم و بدنم می لرزید. داشت نفسم بند مي‌آمد... 🔵خدايا به دادم برس در اينجا جز تو کسي را ندارم...ناگهان صدايي از پشت سرم شدم. صدايي آرامش ‌بخش، سرم را که بالا کردم نوري را ديدم که از بالاهاي دور دست به سوي من مي‌آمد. هر چقدر آن نور به من نزديکتر مي شد آن دو نفر آتشين عقب‌تر می رفتند تا اینکه شدند. آقايي بود بسیار نورانی و با عظمت، از من پرسيد: آقاي حائري ترسيدي من هم به حرف آمدم که: بله آقا خیلی ترسيدم، اگر يک ديرتر تشريف آورده بوديد حتماً ‌ترک مي‌شدم. بعد پرسيدم: راستي، نفرموديد که شما چه کسي هستيد. و آقا که بر لب داشتند و با نگاهی بسیار مهربان به من مي‌نگريستند فرمودند: من علي بن موسي الرّضا(ع) هستم. آقاي حائری شما 38 بار به من آمديد من هم 38 بار به بازديدت خواهم آمد، اين دفعه بود، 37 بار ديگر مانده. 📚گوینده داستان: آيت‌الله العظمي سيد شهاب‌الدين مرعشي نجفي(ره). ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌼شب اول قبر شیخ ✍شب اول قبر آيت‌‌الله شيخ مرتضي حائري، برايش نماز خواندم و يک سوره ياسين قرائت کردم. چند شب بعد او را در عالم خواب ديدم، پرسيدم: آقاي ، اوضاع‌تان در آن طرف چطور است آقاي حائري گفت: وقتی مرا کردند، روحم از بدن خارج شد. کم کم بدنم را از بيرون مي‌ديدم. ناگهان شدم از پايين پاهايم، صداهايي می آید. به زير پاهايم نگاه کردم؛ بياباني بود برهوت و دو نفر بودند که از دور، نزديکم مي‌شدند. تمام وجودشان از بود و مرا به هم نشان مي‌دادند. خیلی ترسیدم و بدنم می لرزید. داشت نفسم بند مي‌آمد... 🔵خدايا به دادم برس در اينجا جز تو کسي را ندارم...ناگهان صدايي از پشت سرم شدم. صدايي آرامش ‌بخش، سرم را که بالا کردم نوري را ديدم که از بالاهاي دور دست به سوي من مي‌آمد. هر چقدر آن نور به من نزديکتر مي شد آن دو نفر آتشين عقب‌تر می رفتند تا اینکه شدند. آقايي بود بسیار نورانی و با عظمت، از من پرسيد: آقاي حائري ترسيدي من هم به حرف آمدم که: بله آقا خیلی ترسيدم، اگر يک ديرتر تشريف آورده بوديد حتماً ‌ترک مي‌شدم. بعد پرسيدم: راستي، نفرموديد که شما چه کسي هستيد. و آقا که بر لب داشتند و با نگاهی بسیار مهربان به من مي‌نگريستند فرمودند: من علي بن موسي الرّضا(ع) هستم. آقاي حائری شما 38 بار به من آمديد من هم 38 بار به بازديدت خواهم آمد، اين دفعه بود، 37 بار ديگر مانده. 📚گوینده داستان: آيت‌الله العظمي سيد شهاب‌الدين مرعشي نجفي(ره).
در داروخانه ﻓﺮﺩﯼ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ ﻭ با زبان ساده ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺳﯿﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﯾﻦ؟ ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺁﻣﯿﺰ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺳﯿﻤﺎﻥ؟ ﺑﻠﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ . ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺗﯿﺮ ﺁﻫﻦ ﻭ ﺁﺟﺮ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﺣﺎﻻ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺸﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﯾﺎ ﺧﺎﺭﺟﯽ؟ ﺍﻣﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﺧﺎﺭﺟﯿﺶ ﮔﺮﻭﻧﻪ ﻫﺎ ... ﻣﺮﺩ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﺩﻭﺧﺖ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺳﺎﺧﺘﻤﻮﻥ ﺷﺪﻡ ، ﺩﺳﺘﺎﻡ ﺯﺑﺮ ﺷﺪﻩ، ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺻﻮﺭﺕ ﺩﺧﺘﺮﻣﻮ ﻧﺎﺯ ﮐﻨﻢ .... ﺍﮔﻪ ﺧﺎﺭﺟﯿﺶ ﺑﻬﺘﺮﻩ، ﺧﺎﺭﺟﯽ ﺑﺪﻩ .. تو ﻣﺘﺼﺪﯼ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ، ﻟﺒﺨﻨﺪ ،ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﺵ ﯾﺦ ﺯﺩ .. ﭼــﻪ ﺣﻘﯿــﺮ ﻭ ﻛﻮﭼﮏ ﺍﺳــﺖ ﺁﻥ ﮐﺴــﯽ ﻛــﻪ ﺑــﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﻐــﺮﻭﺭ ﺍﺳﺖ ! ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزی روزگاری دروغ به حقیقت گفت: «میل داری با هم به دریا برویم و شنا کنیم؟» حقیقت ساده لوح پذیرفت و گول خورد. آن دو باهم به کنار ساحل رفتند،وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباس هایش را در آورد. دروغ حیله گر لباس های اورا پوشید و رفت. از آن روز همیشه حقیقت عریان و زشت است، اما دروغ در لباس حقیقت با ظاهری آراسته نمایان میشود. ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 👌 پسربچه‌ای برای سفر به شهر بغداد آماده می شد تا در آنجا درس بخواند و علم بیاموزد... مادرش به او چهل دینار سپرد تا آن را خرج کند، سپس به او گفت: فرزندم با من عهد کن که هیچگاه و در هیچ کاری دروغ نگویی⛔ پسرک به او قول داد که چنین کند، آنگاه همراه قافله خارج شد و رفت... هنگامی که در صحرا راه می‌سپردند، گروهی از دزدان به آنها یورش بردند و پول و اموال آنها را غارت کردند، سپس یکی از مزدوران گروه به پسرک نگاهی کرد و از او پرسید: آیا تو هم چیزی به همراه داری؟ پسر پاسخ داد: چهل دینار!! دزد خندید و گمان کرد که پسر قصد شوخی دارد و یا دیوانه است از این رو او را گرفت و نزد رهبرشان برد و او را از آنچه پیش آمده بود با خبر ساخت رهبر دزدان گفت: پسرم چه چیزی تو را به راستگویی واداشت؟! پسر گفت: من با مادرم پیمان بستم که راستگو باشم، حال بیم آن دارم که به عهدم خیانت کنم رهبر سارقان از گفته پسر سخت متاثر شد و گفت: دارائیت را آشکار کردی تا مبادا به عهد خود با مادرت خیانت کنی و من بیم دارم که به عهدم با خداوند خیانت ورزم😔 آنگاه به دزدان دستور داد هر آنچه را که از قافله ستانده بودند بازگردانند، سپس رو به پسرک کرد و گفت: من با دست کوچک تو به آغوش خداوند بزرگ بازمی‌گردم و توبه می کنم..😔 دیگر دزدان نیز به رهبرشان گفتند: تو بزرگ ما در راهزنی بودی امروز بزرگ ما، در بازگشت به سوی پروردگار هستی آنگاه همگی توبه کردند... 📙 هم قصه هم پند ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
💚✨ ڪرده ام نذرے چشمانِ تو امسالم را اَحسنُ الحال نما با نگهٺ حالم را زده ام دسٺِ تَفأل بہ دلِ دیوانٺ بہ ظهورِ گـلِ زهرا برسان فالم را 🌷تعجیل در فرج مولامون صلوات 💔 🌷
در روزگاران نه چندان دور مردی زندگی می کرد به نام "نوف بکالی" او از یاران و شاگردان با وفای امام علی (ع) بود نوف شبی را نزد امیر مؤمنان ماند... حضرت تمام شب را نماز می‌خواندند و هر ساعت بیرون اتاق می رفتند و آسمان را نگاه می کردند و باز می‌گشت و قرآن می‌خواندند... نوف در رختخواب دراز کشیده بود و حالات و رفتار امام را می دید امام به او فرمود: " ای نوف خوابی یا بیدار؟ " نوف پاسخ داد: " بیدارم و با این حال پریشانی که شما دارید نگرانتان هستم..." حضرت فرمود: " خوشا به حال کسانی که دل از دنیا بریده اند و مشتاق آخرت هستند، آنها کسانی هستند که زمین را فرش خود و خاک را رختخوابشان قرار داده‌اند، قرآن برنامه زندگی آنهاست و دعا برایشان راهی است تا در برابر خدا متواضع باشند " " ای نوف در این ساعت از شب هر بنده ای دعا کند دعایش مستجاب می شود مگر آنکه از مأموران جمع‌آوری مالیات برای حاکم ظالم باشد و یا کسی که در کار مردم تجسس می کند و آن کسی که به وسایل لهو و لعب دنیا مشغول است....👌 📙کشکول شیخ بهایی ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘